سرگذشت من🫦🫣p1.2.3.4
عااممم بی هیچ سخنی برو ادامه
توجه : رمان من نیست !!
#رمآنسَرگذَشت من
┄┅┄┅┄•🫣🫦•┄┅┄┅┄
#خلآصهسَرگذَشتشآینآ
سلام منشاینا هستم و ۱۷ سالمه من روزه فردای تولدمباباممنو به یه پیر مرد پولدار فروخت و بابای بدجنس من فقط پول جلوی چشمشبود تا ی روزی کموقعش بود باباممنو بفروشه تا این ک من...
#رمآنسَرگذَشت من
#پآرت𝟏
┄┅┄┅┄•🫣🫦•┄┅┄┅┄
شاینآ: ن بابا توروخدا منو ب این مرد نده تروخدا التماست میکنم
بابام:خفه شو چشم سفید میدونی چقد پول بهممیدن
مامان:چجوری دلت میاد بچمون رو ب ی مرد ۷۰ ساله بفروشی یکم ذات داشته باش
بابام:خفه شو زنیکه
شاینا:هیچوقت حلالت نمیکنم
و بابام یدفع کمربندشو در آورد ک میخاست کتکم بزنه مامانم جلوشو گرف و بم گفت بدو برو اتاقت و درو قفل کن همین کارو کردم
وقتی وارد اتاق شدم دیدم آبجی کوچیکم تو اتاق بود داشت گریه میکرد
شاینا:دورت بگردم آبجی گریه نکن اگم شده خودمو میکشم اما خودمو دست این پیرمرد نمیدم
آبجی شاینا:آجی تروخدا نزار من تنها بمونم وگرنه نمیتونم بدون تو زندگی کنم
......................
شاینا:منو آبجیم کلی دردل کردیم و هیچی غذا نخوردم چون تصمیم گرفتم فرار کنم اما خیلی ازین ناراحت بودم چجوری آبجیم تنها بزارم
تو همین فکرا بودم ک مامانم صدا کرد...
مامانم:شاینا دخترم بیا ی لقمه غذا بخور از صبح ی لقمه هم نخوردی ضعف میکنی میوفتی زمین ها
شاینا:مامان ولم کن مهم نیس بزا بمیرم راحت شم
مامانم:حداقل ی لقمه بیا بخور
شاینا:نمیخورم ولم کن
#رمآنسَرگذَشت من
#پآرت𝟐
┄┅┄┅┄•🫣🫦•┄┅┄┅┄
شاینا:نمیخورم ولم کن
شاینا:دیگه نزدیک های شب بود و من تصمیم رو گرفتم ک فرار کنم
+همه گرفتن خوابیدن و هیچکس از خانواده بیدار نبود جز من
+همه ی لباس هامو انداختم چمدون و حاضرشدم ک ب اولین اتوبوس برسم
+همه چیم مرتب بود رفتم کارت بابام رو دزدیدم و یکم هم پول داشتم
+و از خونه زدم بیرون راهي بیرون شدم
+کم کم داشتم ضعف میکردم چون هیچی نخورده بودم
+و بزور خودمو نگر داشتم ولی کم کم از زور دل ضعفی و گشنگی سرم درد گرف
+و حالت سر گیجه بهم دست داد کم کم توی ایسگاه اتوبوس حالم داشت بد میشد
+که یه دفعه سر گیجه گرفتم و افتادم زمین چشام کاملا سیاهی بود
+ یکم بعد که چشام باز شد دیدم روی تختی نرم و توی خونه ای که غروب بود و چراغ ها خاموش بود فقد از پنجره نور غروب رو میشد دید بودم
+ خونه ای که توش بیهوش اومدم خیلی بزرگ و عمارتی بود
+ انگار این خونه ماله یه ثروتمندی بود دوبلکس و حیاط عمارتی داشت و جکوزی و استخر
+ و ماشین های اربابی که باورم نمیشد اینجا باشم
#رمآنسَرگذَشت من
#پآرت𝟑
┄┅┄┅┄•🫣🫦•┄┅┄┅┄
شاینا: یه صدای عجیبی از پله و راه پله های خونه میومد ترسیده بودم
+ و صدا زدم ....
شاینا: کسی اینجاس؟؟
+ ولی کسی جواب نداد تصمیم گرفتم خودم برم پایین ببینم کی اونجاس
+ یه پسر خوشتیپ که کت و شلوار و موهای قشنگ و جذاب بود و دیدیم
.........................
شاینا: تو کی هستی من اینجا چیکار میکنم چرا من اینجام شما کی هستی
مرد جذاب: عع بیدار شدی فکر نمیکردم حالا حالا ها بیدار شین ولی دکتر کارشو بلد بوده
شاینا: میشه جواب سوال هامو بدین
مرد جذاب: ببخشید من اسمم شاهان هس و یه داداش به اسم شایان دارم این عمارت ماله پدرمه و بعد مرگش به ما تعلق گرف
+ وحالا دیگه اسم اون مرده جذاب شاهان بود
شاینا: خوشبختم حالا من اینجا چیکار میکنم؟
:شاهان: توی ایسگاه اتوبوس حالت بد شده بود و من تورو اوردم که مراقبت کنم ازت
شاینا: این فقد اول داستان نبود حس شیشمی که داشتم میگف اینجا اصلا جای خوبی واسه من نی
...............
+ واو چقد خدمتکار اینجاس
روز بعد.......
تموم شددد یه ۲ تا پست دیگه بزارم بهتر میشه لایک و کامنت!؟