قلب خالی p1

𝓜𝓪𝓻𝓲 · 16:09 1402/12/02

سلام امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد و ممنون میشم از رمانم حمایت کنید 

حالا برو ادامه مطلب

 

معرفی شخصیت های رمان 

 

مرینت دپن چنگ  : ۲۴ ساله

خواهر : مرینا ۸ سالش هست 

شخصیت : مهربان ، خجالتی ، زود باور ، دلسوز

 

آدرین آگرست : ۲۵ ساله

برادر : فلیکس ۲۶ سالش هست 

شخصیت : مغرور ، کمی زورگو ، انتقام گیر ، مهربان کلی کم مهربانیش رو نشون میده 

 

خب اینجا مرینت پدر و مادرش رو تویه حادثه ازدست داده و با خواهرش مرینا تویه خونه اجاره ای زندگی می‌کنند  و مرینت برای پر کردن شکمشون باید بره کار کنه و ....

و آدرینم مدیر یه شرکتی هست که خودش تاسیس کرده و برادرش فیلیکس به انگلیس مهاجرت کردن و اونجا زندگی میکنه

برای ادامه رمان برو پایین 👇🏻

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                         از زبان مرینت 

 

 

صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم و رفتم دستشویی

و بعد دوباره  به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم یه پیراهن کالباسی رنگ و یه کفش پاشنه بلند کالباسی رنگ پوشیدم خواستم باهم ست کنم بعد یه کتی مانندی پوشیدم و رفتم آشپز خانه یه کروسن برداشتم و از خونه 

بیرون رفتم و یه تاکسی گرفتم و حرکت کردیم و 

وقتی رسیدیم پول تاکسی رو دادم و از ماشین پیاده 

شدم و وارد شرکت شدم از خانمی پرسیدم : سلام ببخشید اتاق مدیر شرکت کجاست 

اونم بهم گفت : اول راهرو

ازش تشکر کردم و به سمت راهرو رفتم و اتاق مدیر رو پیدا کردم و در زدن و وارد اتاق شدم کسی داخل اتاق نبود و چشمم به عکس هایی که به پشت در وصل شده بود نگاه میکردم چه عکس های منحرفی بودن 

که يکدفعه در اتاق باز شد و منم زود خودم رو جمع و جور  کردم و دیدم که مدیر هست و داشتن با تعجب به من نگاه میکردن که بهم 

گفت : س.لا.م تو کی هستی اینجا چی کار میکنی

گفتم : سلام دیروز دستیارتون من رو استخدام کردن و گفت که از فردا کارم رو شروع کنم 

مدیر : آهان شما خانم دوپن چنگ هستید 

گفتم : بله 

مدیر : خب تبریک میگم کار جدیدت رو دفترت بغل اتاق من هست و از الان کارت رو شروع کن و راستی من رو آقای آگرست صدا کنید 

گفتم : چشم بهتره برم کارم رو شروع کنم ازتون ممنونم 

بعداز حرفم از اتاق خارج شدم و در اتاق خودم رو باز کردم و با چیزی که دیدم تعجب کردم به جای میز و صندلی یه تخت دونفره داخل اتاق بود 

زود در اتاقم رو بستم و به اتاق آقای آگرست رفتم و وارد اتاقشون شدم و بهشون گفتم : چرا به جای میز و صندلی یه تخت دونفره داخل اتاق هست 

آگرست : مگه نمیدونید 

گفتم : چیو 

آگرست : اینجا شرکتی برای مردان و زنان هست که میان اینجا و با کارکنان .س.ک.س. انجام میدن

با حرف آقای آگرست بهم شوک اومده بود که با خشمگينی گفتم : شما اصلا به من نگفتین 

آگرست : شاید دستیارم یادش رفته به شما بگه 

گفتم : یعنی چی من استفاع میدم 

آگرست : هه نخیر شما نمی‌تونید استفاع بدین چون با پای خودتون وارد شرکت شدین و راه خروجی هم نداره پس مجبورید اینجا بمونید و انجام بدین 

می خواستم چیزی بگم که یکی از پشت دستش رو روی دهنم گذاشت و داخل دستش یه دستمال داشت هر کاری کردم تا خودم رو نجات بدم نشد و در آخر 

چشمام سیاهی رفت

 

 

خب پارت اولم تموم شد ممنون میشم لایک کنید و کامنت بزارید تا پارت بعدی خدانگهدار ❤️👋🏻❤️