قلب خالی p4

𝓜𝓪𝓻𝓲 · 07:22 1402/12/04

....

 

با صدایی که بهم میگفت بلند شو بیدار شدم و دیدم آدرین هست و وقتی دید بیدار شدم بهم گفت : چرا خوابیدی 

گفتم : چون خوابم میومد 😑

گفت : باشه الان ساعت ۹ شب هست خواستم بگم اگه بخوای میتونی بری

گفتم : الان واقعا 

گفت : آره و بری خواهرت رو بردای بیاری و اینجا بمونین 

گفتم : نه مرسی تو خونه جاش امن هست 

گفت (باداد) : من یه بار حرفم رو میگم لباست رو بپوشم برو خواهرت رو بیار 

گفتم : باشه چرا عصبانی میشی

بلند شدم و لباسام روی زمین بود برداشتم و به آدرین یه نگاهی کردم و گفتم : نمیری بیرون میخوام لباسام رو عوض کنم 

گفت : باشه 

از اتاق بیرون رفت لباسام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم که آدرین بهم گفت : کجا 

تو ذهنم با خودم گفتم : ( این ما رو کیج کرده یه بار میگه نرو یه بار میگه برو اون تکلیفش با خودش روشن نیست چه برسه به دیگران داره رو اعصابم کار میکنه )

گفتم : تو خودت مگه الان نگفتی برو دنبال خواهرت 

گفت : خب آره گفتم 

گفتم : الان میرم بیارمش دیگه 

گفت : گفتم برو ولی با من 

گفتم : 😮‍💨 باشه 

هردو تامون از شرکت خارج شدیم و سوار ماشین آدرین شدیم و ماشین رو روشن کردیم و رفتیم 

آدرس رو به آدرین گفتم اونم پیدا کرد وقتی ماشین رو نگه داشت از ماشین پیاده شدم و بهم گفته بود زود بیا اگه فرار کنی خودت میدونی دیگه 

در خونه رو باز کردم مرینا تو حال نبود رفتم دیدم تو اتاق خوابیده اگه آدرین نبود بیدارش نمیکردم بغلش کردم و از اتاق خارج شدم و از خونه بیرون رفتیم در رو بستم و به طرف ماشین رفتم مرینا رو روی صندلی عقب ماشین  گذاشتم و اونم بیدار نشده بود رفتم نشستم و حرکت کردیم 

.............

من اشتباه میدونم یا نه اون داشت یه مسیر دیگه ای رو می‌رفت و منم فکر های بعد به ذهنم می رسید و یکیش مارو نکنه بخواد بکشه یا ناپدید کنه ما رو یا ابالفضل خدا خودت کمکمون کن 

چشمام رو بسته بودم و خدا خدا میکردم که آدرین بهم گفت : داری چی کار میکنی 

گفتم: هیچی 

گفت : رسیدیم پیاده شو و خواهرتم بردار 

از ماشین پیاده شدم یه ویلای شیک روبه روی من بود و با لحن خوشحال گفتم : چرا اومدیم اینجا 

گفت : بریم داخل میگم 

در ماشین رو باز کردم و مرینا رو بغل کردم و وارد خونه ویلایی شدیم و آدرین بهم گفت : بالا چند تا اتاق هست یکیش رو باز کن و خواهرت رو بزار روی تخت تا بخوابه 

منم از پله ها بالا رفتم درست مثل حرفش چندتا در آنجا بود یکیش رو باز کردم اتاق خیلی بزرگی بود مرینا رو روی تخت گذاشتم و روش یه پتو کشیدم و از اتاق خارج شدم 

کنجکاویی دست به کار شده بود یعنی همشون بزرگ هستن 

یه دونه یه دونه همه در هارو باز کردم و اکثرا همشون بزرگ بودن 

وقتی همه اتاق ها رو نگاه کردم از پله ها پایین اومدم و دیدم آدرین داره فیلم نگاه میکنه 

یه لبخندی خیلی نامعلوم زدم و رفتم رو مبل نشستم و منم باهاش به فیلم نگاه کردم وقتی فیلم تموم شد

 دوتامون هم خیلی خوابمون میومد 

از سرجامون بلند شدیم و از پله ها بالا رفتیم و در یکی از اتاق ها رو آدرین باز کرد و چشمای منم خواب آلود بود

 

 خودم رو روی تخت پرت کردم و آدرینم اومد کنارم دراز کشیدم و پتو کشید رومون و چشمام رو بستم  و  خوابم برد 💤

 

 

 

 

اینم از پارت 4 امیدوارم خوشتون بیاد از خوشتون آمدن لایک و کامنت بزارید 

خداحافظ 👋🏻