"Secret Love"
¹,PART
مرینت: با صدای مامانم ک داشت از طبقه ی پایین صدام میکرد بیدار شدم...
مامان مرینت: مرینتتت ، مرینتتت پاشو دیگه دختر امروز کلی کار داریمممم پاشووو
مرینت: مامان بهت گفتم من هیچ کاری نمیکنم! این مسخره بازی رو تموم کنینننن اه باورم نمیشه امروز قراره این اتفاق بیوفته... دلم نمیخواست از جام بلند شم بالشتمو بغل کردم و انقدر گریه کردم تا خالی شدم. امروز قراره آدرین با خانوادش بیاد خواستگاریم و مامان و بابا قراره ب زور منو به اون بدن! امروز زندگی من برای همیشه نابود میشه... تو این فکرا بودم ک مامانم در اتاقمو زد و وارد اتاقم شد و کنارم روی تخت نشست
مامان مرینت: مرینت خواهش میکنم اذیت نکن! شما دوتا واقعا مناسب همیدیگه هستین! بابات و بابای آدرین از خیلی سال پیش تصمیم ازدواج شما رو گرفتن و باید به تصمیمشون احترام بزارین!
مرینت: مامان ببین،تو با اینکه میدونی من لوکا رو دوست دارم با اینکه میدونی اون دوست پسر منه باز هم میخوای به زور من رو آدرین بدی؟
مامان مرینت: مرینت ببین واقعا آدرین پسر خوبیه ولش کن اون لوکا رو وقتی با آدرین ازدواج کتی از اینجا میرین و تو ی عمارت خیلی قشنگ زندکی میکنین و خودت هم خوشت میاد عزیزم بهت قول میدم!
مرینت: مامان ولش کن برو بیرون منم میام!
مامان مرینت: باشه ولی زود باش چون کلی کار داریم ک باید انجامشون بدیم!
مرینت: بعد از رفتن مامانم خیلی سعی کردم خودمو راضی کنم تا این سرنوشت تلخ رو بپذیرم... بلخره به زور از جام بلند شدم سعی کردم به کارام برسم و در عین حال خودم رو آروم کنم...
........................
آدرین: مامان تو میدونی ک از مرینت بدم میاد! و خوب میدونی ک من کاگامی رو دوست دارم و ما باهم رابطه داریم! پس چرا مرینتو اذیت کنم هان؟
مامان آدرین: ببین آدرین این تصمیم پدرته و باید بهش احترام بزاری! برام مهم نیست ک میخوای با مرینت چیکار کنی یا بیخیال کاگامی مشی یا ن اما یکم زمان بده! مرینت واقعا دختر خوبیه...
آدرین: مامان لطفا برو بیرون باشه باشه ی کاریش میکنم...
بعد از رفتن مامانم کلی فکر کردم... و با خودم گفتم مرینت ک برام مهم نیست و بعد از ازدواج هم قراره از این جا بریم... پس... میدونم باهاش چیکار کنم!
خنده ای کردم و از جام بلند شدم و مشغول آماده شدن برای امشب شدم...
.....................
مرینت: لباسامو با کمک مامانم انتخاب کردم و بعد هم مشغول آماده شدن شدم... سعی کردم سریع کارامو انجام بدم و برم به مامان کمک کنم. عجیب بود انگار کاملا تو حالت خلسه بودم و دیگه هیچی برام مهم نبود... و این خیلی بد بود:)
....................
[شب]
مرینت: مهمونا اومده بودن و همه فقط منتظر بودن تا من برم پیششون. آروم قدم برداشتم و به سمتشون رفتم و باهشون سلام کردم و ی گوشه نشستم...
بزرگترا مشغول حرف زدن بودن و من هم نشسته بودم ک ناخودآگاه با آدرین چشم تو چشم شدم... لبخند خیلی بدی بهم زد و باعث شد برم تو خودم و یاد اون روز بیوفتم و بدنم بلرزه...
(فلش بک به چندین سال قبل)
مرینت: منو آدرین تو خونه ما تنها بودم و من داشتم نقاشی میکشیدم و آدرین هم رو تختم دراز کشیده بود... متوجه نگاه های خیرش شدم و...
...ƏŊƊ
خب خبببببببب اینم از پارت اول رمان(: امیدوارم دوسش داشته باشید(((: حواستون باشه ک مارت بعد منحرفیهههه😈😈
برای پارت بعد
20 لایک
25 کامنت(البته ب جز کامنتای خودم)
دوستون دارم
بوج بهتون
بای بایییییی