"Secret Love"

[Më] [Më] [Më] · 1403/04/05 18:20 · خواندن 3 دقیقه

¹,PART

مرینت: با صدای مامانم ک داشت از طبقه ی پایین صدام میکرد بیدار شدم...

مامان مرینت: مرینتتت ، مرینتتت پاشو دیگه دختر امروز کلی کار داریمممم پاشووو

مرینت: مامان بهت گفتم من هیچ کاری نمیکنم! این مسخره بازی رو تموم کنینننن اه باورم نمیشه امروز قراره این اتفاق بیوفته... دلم نمیخواست از جام بلند شم بالشتمو بغل کردم و انقدر گریه کردم تا خالی شدم. امروز قراره آدرین با خانوادش بیاد خواستگاریم و مامان و بابا قراره ب زور منو به اون بدن! امروز زندگی من برای همیشه نابود میشه... تو این فکرا بودم ک مامانم در اتاقمو زد و وارد اتاقم شد و کنارم روی تخت نشست

مامان مرینت: مرینت خواهش میکنم اذیت نکن! شما دوتا واقعا مناسب همیدیگه هستین! بابات و بابای آدرین از خیلی سال پیش تصمیم ازدواج شما رو گرفتن و باید به تصمیمشون احترام بزارین!

مرینت: مامان ببین،تو با اینکه میدونی من لوکا رو دوست دارم با اینکه میدونی اون دوست پسر منه باز هم میخوای به زور من رو آدرین بدی؟ 

مامان مرینت: مرینت ببین واقعا آدرین پسر خوبیه ولش کن اون لوکا رو وقتی با آدرین ازدواج کتی از اینجا میرین و تو ی عمارت خیلی قشنگ زندکی میکنین و خودت هم خوشت میاد عزیزم بهت قول میدم!

مرینت: مامان ولش کن برو بیرون منم میام!

مامان مرینت: باشه ولی زود باش چون کلی کار داریم ک باید انجامشون بدیم!

مرینت: بعد از رفتن مامانم خیلی سعی کردم خودمو راضی کنم تا این سرنوشت تلخ رو بپذیرم... بلخره به زور از جام بلند شدم سعی کردم به کارام برسم و در عین حال خودم رو آروم کنم...

........................

آدرین: مامان تو میدونی ک از مرینت بدم میاد! و خوب میدونی ک من کاگامی رو دوست دارم و ما باهم رابطه داریم! پس چرا مرینتو اذیت کنم هان؟

مامان آدرین: ببین آدرین این تصمیم پدرته و باید بهش احترام بزاری! برام مهم نیست ک میخوای با مرینت چیکار کنی یا بیخیال کاگامی مشی یا ن اما یکم زمان بده! مرینت واقعا دختر خوبیه...

آدرین: مامان لطفا برو بیرون باشه باشه ی کاریش میکنم... 

بعد از رفتن مامانم کلی فکر کردم... و با خودم گفتم مرینت ک برام مهم نیست و بعد از ازدواج هم قراره از این جا بریم... پس... میدونم باهاش چیکار کنم!

خنده ای کردم و از جام بلند شدم و مشغول آماده شدن برای امشب شدم...

.....................

مرینت: لباسامو با کمک مامانم انتخاب کردم و بعد هم مشغول آماده شدن شدم... سعی کردم سریع کارامو انجام بدم و برم به مامان کمک کنم. عجیب بود انگار کاملا تو حالت خلسه بودم و دیگه هیچی برام مهم نبود... و این خیلی بد بود:)

....................

[شب]

مرینت: مهمونا اومده بودن و همه فقط منتظر بودن تا من برم پیششون. آروم قدم برداشتم و به سمتشون رفتم و باهشون سلام کردم و ی گوشه نشستم...

بزرگترا مشغول حرف زدن بودن و من هم نشسته بودم ک ناخودآگاه با آدرین چشم تو چشم شدم... لبخند خیلی بدی بهم زد و باعث شد برم تو خودم و یاد اون روز بیوفتم و بدنم بلرزه...

(فلش بک به چندین سال قبل)

مرینت: منو آدرین تو خونه ما تنها بودم و من داشتم نقاشی میکشیدم و آدرین هم رو تختم دراز کشیده بود... متوجه نگاه های خیرش شدم و...

...ƏŊƊ

خب خبببببببب اینم از پارت اول رمان(: امیدوارم دوسش داشته باشید(((: حواستون باشه ک مارت بعد منحرفیهههه😈😈

برای پارت بعد

20 لایک

25 کامنت(البته ب جز کامنتای خودم)

دوستون دارم

بوج بهتون

بای بایییییی