نظرسنجی و لواشک حاجی P10,11
گایز واقعا از دستتون ناراحتم من بجز کامنتای خودم شرط میزارم 25 تا ولی با کامنتای خودم بزور 25 تا میشه
بخدا 5 نفر 5 تا کامنت میذاشتن تموم میشد 😥💔
خب حالا نظر سنجی
بگید ببینم دوست دارید همراه با این ی رمان دیگه هم بزارم ک دختره با عموش اهم اهم؟
اسم رمانش هارت چاکلت منه
حالا بریم پارت
پارت10
+چی میگی دختر فارسی حرف بزن منم بفهمم
تک خنده ای کردم و گفتم :
+ هیچی ، من میرم تو اتاقم مهمونا که رسیدن خبرم کنین
به سمت اتاقم رفتم و جلوی آیینه نشستم ، لاک طلایی رنگی آوردم و مشغول لاک زدن ناخونای خوش فرم و کشیدم شدم
وقتی کارم تموم شد منتظر شدم تا خشک بشن ، با ذوق ناخونامو جلوی آیینه گرفتم و خرکیف شدم
از پنجره اتاقم مشغول دید زدن کوچه بودم که اوبتیمای مشکی رنگی وارد کوچمون شد
جوون عجب رخی داشت سلطان ، محو تماشاش بودم که مامان صدام زد
+ نفس
_ بعله اومدم
به سمت آشپز خونه رفتم که مامان داشت چایی میزاشت
+ دخترم بیا این شیرینی هارو مرتب بچین توی شیرینی خوری
_ باشه
جعبه شیرینی رو روی میز گزاشتم و دونه دونه مشۼول چیدن شدم ، بعد از تموم شدن شیرینی ها داشتم انگشتامو لیس میزدم که بابا گفت :
+ خانوم بیا مهمونات اومدن
مامان چادرشو سر کرد و به سمت در رفت ، دستامو شستم و منم به پیشوازشون رفتم
بابا درو باز کرد و با آقایی نسبتا میانسال سلام و احوال پرسی کرد
خانوم تپلی هم که چادرشو با دندون گرفته بود که مبادا بیوفته به همراه دختر جوونی وارد شدن و با مامان روبوسی کردن
سلام خشک و خالی کردم که خانومه نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب جوابمو داد
ایش سلیطه، دوسداشتم خرخرشو بجوام اما موقعیتشو نداشتم
بابا رو کرد به مرده و گفت:
+ حاج قربان پس آقا زاده کجا هستن؟؟
حاجی دستی به ریشاش کشید و گفت :
_ داره ماشینو پارک میکنه الان میاد
+ خوب بفرمایید بشینید
جلوی در خشکم زده بود و محو تماشای اون سلیطه بودم که در باز شد
با دیدن پسری که امروز توی مغازه دیده بودمش ضربان قلبم رفت روی هزار
پارت11
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
_ تو... تو اینجا چیکارمیکنی؟
کتو شلوار خوش دوختی پوشیده بود و موهاشو تافت زده بود ، بچم جنتلمنی شده بود برای خودش
تو چشمام نگاه کرد و گفت :
+ سلام
سبد گل رزی که تو دستش بود و به طرفم گرفت و ادامه داد
+ این گلا برای شماست
متعجب نگاش کردم و گفت :
_ برای من ؟؟ چرا؟؟
+ خوب برای عروس معمولا گل میارن دیگ
_ هان؟ عروس؟
+ بعله ، مگه نگفتن به شما؟؟
_ نه چیو باید میگفتن؟؟
+ مثل اینکه پدر بنده شمارو از حاج یوسف خواستگاری کرده برای من
با این این حرفش چشمام قد وزق شد و از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم . اخه کجای این پسره منگل به من میخورد؟؟؟
حالا قیافش خوب بود ولی خیلی پاستوریزه بود
+ گلو نمیگیرین؟ دستم خسته شد
به اجبار باکس گل رو ازش گرفتم و به آشپز خونه رفتم ، سرمو با دستام گرفته بودم و داشتم به شانس بدم لعنت میفرستادم که مامان وارد آشپزخونه شد
+ چرا اینجا نشستی؟؟ زشته بیا پیش راضیه خانوم بشین
_ راضیه خانوم کدوم خریه؟؟
مامان لبشو به دندون گرفت و گفت :
+ زشته دختر ، مادر داماد دیگ
_مامان اینا اومدن خواستگاری من؟ چرا نگفتی بهم؟؟ مگه من اینجا دسته بیلم؟
+ هیس آروم تر میشنون ، یه خواستگاری سادس همین
چشم غره ای زدم و از آشپزخونه رفتم بیرون ، خداخدا میکردم که هرچه زودتر این خواستگاری کوفتی تموم شه و برن پی کارشون
میز شامو با کمک مامان چیدم و همه در سکوت شام خوردیم ، بعد از جمع شدن ظرفا ، مامان سینی چایی به دستم دادو به اجبار مشۼول پخش کردن چایی ها شدم
شرط 25 کامنت 30 لایک