زندان بان مجهول پارت ⑤و⑥

DONYA DONYA DONYA · 1403/04/04 10:13 · خواندن 3 دقیقه

خیلی خوشحالم ادامه🤩🫀

‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت5   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

_عمو بخدا دارم راست میگم به روح پدرو مادرم قسم دارم راست میگم عمووو!
به سرعت نور رنگ از صورتش پرید وچشم هاش گرد شد...
آب دهنشو باصدا قورت داد و شوک زده پرسید:
_این حرفا چیه که میزنی بهار؟ میدونی اگه دروغ بگی چه تاوانی رو باید پس بدی؟

سرمو تندتند تکون دادم و هق زدم.. 
_میدونم. ترسیدم عمو.. خیلی ترسیده بودم.. باچاقو زدم به پاش.. بخدا فقط خواستم ازخودم دفاع کنم.. بخدا عمو...
دستشو محکم روی دهنم گذاشت وگفت:
_بسه بهار! بسه..! نگو بهار محض رضای خدا نگو.. 

دستاشو محکم روی صورتش کشید و کلافه ادامه داد:
_ببین اگه دروغ بگی خودم قیمه قیمه ات میکنمااا...
بازهم سرمو به نشونه تایید تندتند تکون دادم و بازهم اشک های بی امان..
دستش رو از روی دهنم برداشت وکنار دماغش گذاشت وآهسته گفت:

_هیسس! خیلی خب.. بسه.. گریه نکن...
اگه راست بگی کاریت ندارم.. الانم بدون اینکه جلب توجه کنی برگرد خونه و وانمود کن منو ندیدی! باشه؟
_عمو؟ توروخدا بامن کاری نداشته باشین!

_خفه شو ببینم دختره ی خنگ! هنوز اونقدر بیشرف نشدم که فراموش کنم دختر هادی هستی و برادر زادمی...
زودباش.. بدون جلب توجه برمیگردی داخل.. نترس من یواشکی حواسم بهت هست!

اگه راست بگی روزگار کمال سیاهه.. اما اگه دروغ بگی هر تیکه ات رو جلوی یه سگ میندازم فهمیدی؟
اشک هامو که جلوی دیدمو ازم گرفته بودن رو با آستین لباسم پاک کردم وگفتم:
_فهمیدم
_زودباش، راه بیوفت. تکرار میکنم!! بدون جلب توجه خب؟؟
چشمی گفتم و به طرف جهنم به راه افتادم...

‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت6   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

همین که وارد خونه شدم، توی آشپزخونه دیدمش که داشت روی رونش رو با پارچه می بست!
متوجهم شد و با دیدنم میون فک قفل شده اش گفت:
_دعا کن دستم بهت نرسه ! این دفعه دیگه میکشمت.. به من چاقو میزنی؟ آره؟
به طرفم خیز برداشت وهمون جملات کافی بود که عمو کاظم دیونه بشه و بهش ثابت بشه که راست گفتم..
قبل از اینکه دستش بهم برسه عمو کاظم اومد داخل و بهش حمله کرد

باصدای دعوای اون دونفر مادربزرگ بیدارشد و با ترس بین بچه هاش قرار گرفت و هرچه می پرسید چی شده و چرا دعوا میکنید کسی بهش توجه نمیکرد!

یه دفعه صداشو به بلندترین حالت ممکن بالا برد وگفت:
_محض رضای خدا بگین چه خبره تواین خراب شده؟
عمو کاظم با طعنه گفت:

_چی میخواستی بشه؟ بفرما نتیجه ی فرت وفرت توله پس انداختنت رو تحویل بگیر!
_بجای این چرت وپرت ها درست جوابم رو بده ببینم چی شده 

واسه چی دوتا برادر افتادین به جون هم هارشدین مگه؟
کاظم اومد جواب بده که کمال پیش دستی کردو گفت:
_چیزی نیست مامان توبرو بخواب بعدا حرف میزنیم!

کاظم عصبی داد زد:
_چیه پست فطرت روت نمیشه به ننه ات بگی چه گو.ه. ی داشتی میخوردی؟
روبه مادربزرگ کرد ادامه داد:
_پسر بزرگ کردی یا خوک رو دیگه خودت میدونی

اما این پسر آشغال نجست به بهار دست درازی کرده .. به دختربرادرش! میفهمی؟ به نوه ات.. برادر زاده اش... دخترهادی!!!!
مادربزرگ که عزیز صداش میکردم باگیجی به طرفم برگشت

با چشم های ریزش شده گفت:
_این چرت وپرت ها چیه؟ تو این اراجیف رو تو سر کاظم انداختی آره؟
هیچ میفهمی داری چه گو. ه. ی میخوری ذلیل مرده؟

باگریه گفتم؛
_نه عزیز به ارواح خاک مامان بابام من راستشو گفتم، عمو کاظم هم شاهده.. خودش حرف هایی که بهم زد رو شنید.. بخدا راست میگم عزیز التماس میکنم باورم کن..

اومد نزدیکم ویکدفعه موهامو توی چنگش گرفت وگفت:
_خب آخه توله سگ اگه دروغ بگی که زنده به گورت میکنم!
تو میدونی این تهمتت چه بوی خونی ازش بلند میشه؟

شرط پارت بعد کمیک عشق بین ما پارت 21 رو کامل کنید

👋🏻👋🏻👋🏻