زندان بان مجهول پارت ③و④

DONYA DONYA DONYA · 1403/04/03 19:18 · خواندن 3 دقیقه

مرسسی بابت حمایت

اول میخواستم ازتون تشکر کنم حمایت کردید و دوم اینکه اگه به طلا برسم 5 پارت از عشق بین مارو میدم پس حمایت حالا ادامه

 

‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت3   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

_عمو توروخدا اینجوری نکن.. میترسم . من برادر زاده اتم توروخدا ولم کن خواهش میکنم..عمووو!
_خفه..تو هیچکس من نبودی و نیستی 

تو فقط دختر اون پروانه ی فلان شده ای.. میدونی؟ باور نمیکنی اگه بگم ازهمون قدیم عاشقش بودم.
اما اشکال نداره ...!
کنار گوشم بالحن چندش تری ادامه داد:
_دخترش از خودش لامصب تر شده.

با شنیدن این حرفاش‌‌..

روح از تنم پر کشید.. حتی قلبمم انگار تپیدن رو فراموش کرد..چشم هام مات ومبهوت مونده وخشکم زده بود... باکشیدن دستش روی پوستم به خودم اومدم و ازته دلم جیغ زدم

فورا دست های کثیف لعنتیش رو روی دهنم گذاشت ومحکم فشار داد وصدام رو توی گلوم خفه کرد...
موهامو محکم ترکشید وکنار گوشم گفت:
_هیس توله س‌گ.. دو دقیقه آروم بگیر ...

بایاد آوری چاقویی که بخاطر باز بودن همیشگی در حیاط زیربالشم گذاشته بودم خودمو به سختی بالاکشیدم و دست های قفل شده ام رو تکون دادم و چاقورو برداشتم و محکم توی رون پاش فرو کردم 

باضربه ای که خورد یک دفعه نعره ی بلندی کشید و یه کم ازم فاصله گرفت.. تا خودمو آزاد حس کردم فورا ازجام بلند شدم...
باهق هق  بی توجه به حرفاش که بهم  میگفت طرف در خروجی پابه فرار گذاشتم
_بهــــــــــار؟ کجا میری توله س‌گ؟ 

پاتو ازخونه بذاری بیرون اون مادرت  رو میارم جلو چشمت!
اما من وحشت زده فقط به لباس های مدرسه ام چنگ زدم و باپاهای لرزون به کوچه ی خلوت وتاریک پناه بردم...

   و پارت 4

‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت4   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

ازهمون داخل کوچه لباس هامو پوشیدم و ضجه زنان داشتم به طرف مقصد نامعلوم میرفتم که محکم خوردم به کسی!
_بهار؟ این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟

بادیدن عمو کاظم (عموی بزرگم) وحشتم بیشتر شد!
نکنه اونم بخواد بلای کمال رو سرم بیاره!
_من.. من.. با هق هق دست هامو به حالت التماس گرفتم وگفتم:

_توروبه خدا عمو.. التماس میکنم بامن کاری نداشته باشید.. 
_چی داری میگی واسه خودت نادون؟ دارم میگم این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟

محکم تکونم داد و بلندتر ادامه داد: 
_داشتی کجا میرفتی؟ هان؟ چشم هاشوریز کرد و ادامه داد؛
_داشتی فرار میکردی ؟ آره؟؟؟؟
_آره.. آره عمو داشتم فرار میکردم.. 

توروبه هرکس که می پرستی منو به اون خونه برنگردون نذار دست عمو کمال بهم برسه!

مچ دستم رو محکم گرفت وبه طرف خونه کشوند وگفت:
_چی میگی؟ بیا اینجا ببینم.. توگ.وه خوردی میخواستی فرار کنی! باکی قرار داری؟ هان؟
میخواستی شرف مارو ببری؟ فکر آبروی مارو نکردی؟ اونقدر بی حیا و نمک نشناس شدی؟

دستشو کشیدم و با هق هق به دست هاش تند تند ب‌وسه زدم وگفتم:
_عمو دردت به سرم منو نبرخونه.. التماست میکنم منو نبر اونجا‌، همین الان، همینجا جونمو بگیر و تیکه تیکه ام کن اما خونه نبر.. من راضیم جونمو بگیری اما برم نگردونی!

باتعجب سر جاش ایستاد و بادست هاش صورتم رو قاب گرفت وگفت:
_میگی چی شده یا میخوای دندون هاتو خورد کنم بهاررر؟
سرمو تکون دادم وبا ضجه وصدایی جانسوزگفتم:

_عمو کمال خواست بهم دست درازی کنه! 
_چــــــــــــی؟
عمیق تر هق زدم وادامه دادم:
  میخواست سو استفاده کنه...
حرفمو قطع کرد..
_هیسس بهار هیسسس!

شرط پارت بعد 20 لایک و 20 کامنت

و اینکه برای خوندن تریسام پلاس من شرط پارت جواب چالش دوم مریم رو برسونید

خدافظ