لواشک حاجی P8,9

گلی با شلوار گلگلی🎀 گلی با شلوار گلگلی🎀 گلی با شلوار گلگلی🎀 · 1403/04/02 15:18 · خواندن 3 دقیقه

شرط 25 لایک 25 کامنت

پارت8

گوشیمو روی پاتختی گزاشتم و چپیدم توی حموم ، حدود نیم ساعتی تو حموم بودم و بالاخره با هزار جون کندن تونستم ازش دل بکنم

حوله تنیمو تن کردم و موهای بلندمو لای حوله پیچیدم ، کرم نرم کننده ای به صورتم زدم که پوست سفیدمو بیشتر تو معرض دید قرار داده بود

برق لبی هم روی لبام کشیدم و نیم تنه و شلوارکی تنم کردم ، موهای خیسمو شونه زدم و بعد از سشوار کشیدن موهامو با کش مو بستم

همون لحظه در با چند تقه باز شد و بابا وارد اتاق شد
با دیدن سرو ریختم اخماشو توهم کشیدو غرید:

+ این لباسا چیه پوشیدی؟؟ یهو ل.خ.ت بگرد خودتو راحت کن دیگ

_ تو خونه خودمونم نمیتونیم راحت باشیم؟؟؟ عجب غلطی کردیما ای بابا

+ نه نمیتونی ، زودباش لباس در‌ست حسابی بپوش شب مهمون داریم

_ مهمون کیه؟؟؟

+ بعدا میفهمی

در اتاقو محکم بست و رفت
کلافه لباسمو با آستین بلند و شلوار گشادی عوض کردم و بۼ کرده روی تخت نشستم

گوشیمو برداشتم و به کیارش پیام دادم :

_ کیا نمیتونم امروز بیام بیرون شب مهمون داریم

گوشی رو روی حالت سکوت گزاشتم و پرتش کردم روی تخت 
شکمم از گشنگی داشت نی نبک میزدو حسابی سرو صدا راه انداخته بود

به سمت آشپزخونه رفتم که بابا درحال خوردن ناهار بود ، رو به روش نشستم و ناراحت نگاش کردم

سرشو بالا آورد و خیلی جدی گفت :

+ به جای غمبرک گرفتن بهتره بری به مادرت کمک کنی

_ چخبره امشب؟؟

+ سوال نکن نفس برو کمک دست مادرت

_ ناهار بخورم میرم

+ نمازتو خوندی؟؟

هول شدم و فوری لب زدم :

_ بعله خوندم

+ مطمعن باشم؟؟؟ دروغ که نمیگی؟؟

 

پارت9

از جام بلند شدم و همونطور که برنج و خورشت میریختم برای خودم لب زدم:

_ بعله مطمعن باشید

+ خوبه

بعد از خوردن ناهار به کمک مامان رفتم و میوه هارو پاک کردم ، هرچی بهش اصرار کردم که بگه مهمونا کی هستن اما بی فایده بود

جواب سربالا میداد و معلوم بود که میخواد دست به سرم کنه ، مامان مشغول گردگیری بود و منم داشتم میوه هارو میچیدم توی دیس

تصمیم گرفتم برای آخرین بار سوالمو تکرار کنم تا شاید فرجی شد ، خودمو لوس کردم و با عشوه گری گفتم :

_ مامان جونم؟

نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول گردگیری شد

+ جانم

_ نمیخوای به دختر گلت بگی مهمون امشب کیه؟؟ بابا از فضولی مردم خوب

+ نفس جان یکم صبر کنی میفهمی خودت ، نگران نباش خیره

_ هوووف باشه

+ بلند شو یکم به خودت برس ، زیاد آرایش نکن ولی

_ نکنه باز مهمون مذهبی داریم؟؟

+ آره

ووووییی که چقد بدم میاد با مانتو و شلوار تو خونه بگردم ، هروقت که مهمون میاد باید حجاب بگیرم و از این موضوع به شدت ناراضی بودم

کلافه به اتاقم رفتم و مانتو شلوار کرمی از داخل کمد بیرون کشیدم ، شال حریر کرم رنگمم سر کردم و به ابروهام ،صابون آبرو زدم

حوصله آرایش نداشتم و از اتاق خارج شدم
رو به مامان کردم و گفتم :

_ خوبه مادمازل‌؟؟ میپسندین؟؟؟

نیم نگاهی بهم انداخت و سرشو تکون داد ، ساعت 5 شده بود حدود یک ساعت دیگه مهمونا میومدن

مامان برای شام قرمه سبزی و قیمه درست کرده بود که بوش کل خونه رو برداشته بود
روی مبل نشستم و پامو انداختم روی اون یکی پام که بابا وارد حال شد

با دیدنم سری به نشونه تایید تکون داد و گفت :

+ احسنت ، چی میشد همیشه اینجوری باشی؟؟ اگه چادر بزاری که دیگ عالیه

با آوردن اسم چادر قیافمو کجو کوله کردم و گفتم :

_ وای نه تورخدا چادر بزارم شکل بت من میشم

+ بت من کیه؟؟؟

_ بت من دیگه ، دایی مرد عنکبوتیه

+ یعنی این همه دختر چادر میزارن بت من هستن؟؟

_ لای؟آی دونت نو