رمان زندان بان مجهول پارت 1

DONYA DONYA DONYA · 1403/04/01 14:45 · خواندن 2 دقیقه

یه رمان دیگه

‌ ¦🤎🥵¦  ‌
   #پارت1😍🔥*◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

باکمترین صدای ممکن پاهای خسته ام رو تکون دادم و به طرف اتاقم رفتم و بادیدن مادر بزرگ که غرق درخواب بود سعی کردم نفس هم نکشم و آروم وارد اتاقم شدم..

میترسیدم سمعکش رو یادش رفته باشه در بیاره و ازخواب بیدارش کنم...
توی رختخوابم که با فاصله از مادر بزرگ پهن کرده بودم دراز کشیدم و زبری دست هام روی ملحفه ای که بجای پتو روم می کشیدم، حالم رو بد کرد..

با درد دست هامو به هم مالیدم و سعی کردم تا صبح زبریشونو تحمل کنم..
دست هام بخاطر سردی آب حیاط ترک برداشته وبه شدت پوسته شده بود..
به پهلو خوابیدم و به چهره ی مادر بزرگ خیره شدم!

بخاطر لامپ روشن حیاط نور کم سوئی توی اتاق می افتاد و واتاق رو روشن میکرد وازاین روشنایی راضی بودم چون فوبیای تاریکی داشتم و بیچاره به من که هردفعه برای تنبیه کردنم با تاریکی زیرزمین نم زده شکنجه ام میکردن..

چهره اش توی خواب معصوم ومظلوم بود و بدون شک هرکس از روی ظاهرش میتونست حدس بزنه چه پیرزن مهربون و مظلومیه وفقط من میدونستم پشت این چهره ی معصوم چه زن ظالمی پنهان شده!
باخودم فکرکردم.. 

"یعنی اخلاق بابای من هم شبیه به مادرش بوده؟ اگه اینطور بوده، چقدر دلم برای مادر بیچاره ام میسوزه.. طفلک چی کشیده از دست بابای بداخلاق وسنگ دلم..!
اما همه میگن اینطور نبوده وبابا هادی من از همه ی باباهای دنیا مهربون تر بوده ولی خب با وجود این خانواده آدم شک میکنه! یعنی اخلاق خوب بابای من به کدوم یکی از افراد خانواده ی بی رحمش شبیه بوده؟ 

شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم؛
_شاید یه گل بوده توی این همه علف ه.رز.. شایدم شبیه به پدربزرگی که هیچوقت ندیدمش!

توی همین فکرها بودم که چشمم به سمعک کنار بالش مادربزرگ افتاد..
چشم هام برق زد.. زیرلب خداروشکر کردم که سمعکش رو درآورده..

خوشحال از اینکه میتونم کرم مرطوب کننده رو از کمدم بردارم آهسته ازجام بلند شدم و آهسته تر کِرِم رو از کشوی لباس هام بیرون کشیدم..

باصدای جیرجیر کمد قدیمیم  لب گزیدم آهسته تر کشو رو باز کردم اما تاثیری توی صدا ایجاد نکرد و متاسفانه روی اعصاب بود!
بادیدن قوطی خالی آه از نهادم بلندشد.. 

انگشتم رو دور تا دور قوطی چرخوندم وسعی کردم آخرین استفاده رو از بوی خوش توت فرنگیش ببرم و باهمون مقدار کم لطافت رو مهمون دست هام کردم..

قوطی رو کنار گذاشتم وبرگشتم توی رختخوابم..
ساعت نزدیک به سه صبح بود و همش سه ساعت برای خوابیدن وقت داشتم..
چشم هامو روی هم گذاشتم که بخوابم!

  ششرط پارت بعد 5 لایک و 10 کامنت