پسران مغرور دختران شیطون فصل چهار پارت ۳
های گایز💅
همکار مهدی هستمم یعنی این رمان مشترکه 😂😂🗿
راستی ترانه هستم 💋💅
يك روز بعد
***
" ترانه "
با صداى آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و به كمرم كش و قوصى دادم ...
ساعت نزديكاى 8 صبح بود ، با خستگى به طرف دستشويى اتاقم رفتم و يه آبى به دست و صورتم زدم ، ديشب تا صبح خوابم نبرد همش استرس خاستگاريه صحرا و مهديسو داشتم ، خدايا خودت كمك كن ، يعنى ديشب چجور پيش رفته ...
اوووووووف
سريع يه شونه به موهام كشيدمو به طرف موبايلم حجوم بردم ....
و با صحرا تماس گرفتم كه بعد از خوردن دومين بوق جواب داد :
_ صحرا _ الو
_ الو ، سلام صحرا جان چطورى عزيزم ، خوبي ؟
_ صحرا _ سلام ، ممنون تو خوبي ؟
_ هى بدك نيستم ، راستى صحرا ديشب خاستگارى چى شد ؟
_ صحرا _ آه .. نگو ترانه اين پندار ديوونه است ، چقدر عصابمو خورد كرد
_ اينا رو ولش كن اينكه كارشه ، حالا بگو ببينم نظر پدرو مادرت چى بود ؟؟
_ صحرا _ معلومه ديگه خوششون امد ، فردا قراره بريم واسه عقد ..
_ واقعاااااااااااااااااااااااااا ، خدارو شكر .. پندارچى پوشيده بود؟!
_صحرا_ يه پيرهن سبزخيارى بايه شلوار بادمجونى و كتونى سفيد!
_بينمك !
_صحرا_ خب معلومه ديگه كت و شلوار..
_لوس ... ميگم جدى جدى رفتنى شديما!.
_ صحرا _ آره ، اصن فكرشو نميكردم بتونم بيام فرانسه ، مهديسم گفت اوناهم فردا عقد مى كنن ، راستى جواب آزمايشت چى شد؟؟
_ نميدونم ، هنوز خبرى نيست
_ صحرا _ نرفتى بگيرى ؟؟
_ نه ، قراره خود آرتان بره
_ صحرا _ آهان ، باشه ، پس خبرشو به منم بده
_ باشه عزيزم كارى ندارى ؟
_ صحرا _ نه قربانت ، خداحافظ .
تلفنو قطع كردمو انداختمش روى تخت ...
خودمم به طرف در اتاقم رفتم
هنوز كاملا از اتاق خارج نشده بود كه دوباره صداى زنگ موبايلم بلند شد
برگشتم تا ببينم كي زنگ زده
آرتانه ، نكنه جواب آزمايشامونو گرفته ..
خوش حالى موبايلمو جواب دادم
_ الو ، الو سلام آرتان
_ آرتان _ الو ترانه ، سلام خوبي ؟
صداش كمى گرفته بود
_ ممنون ، چى شد ؟!
آه از نهادش بلند شد
_ آرتان _ نپرس كه دلم بدجورى گرفته ، حالم بده ترانه !
ترس بدى به جونم افتاد
_ چى شده آرتان بگو ديگه نصفه جونم كردى
_ آرتان _ يعنى آماده اى بشنوى چى شده ؟
_ اى بابا ، آره بگو ، راستى جواب آزمايش هارو گرفتى ؟؟
_ آرتان با صدايى كه ته چاه در ميومد گفت _ آره
_ خب ، چى شد ؟
_ آرتان _ ترانه جان قول بده ناراحت نشى ، خب راستش جواب آزمايشامون منفيه !
_ چىىىىىىىىىىىى !!
_ آرتان _ معذرت ميخوام
احساس خفگى بهم دست داد ، خداجون باورم نميشه ، آخه چرا من ، من ، من
بغض بدى گلومو گرفته بود ، نفسم بالا نمي يومد ، اشك تو چشمام حلقه زده بود ...
ديگه ناى حرف زدن نداشتم
_ آرتان _ الو
_ ...
_آرتان _ الو ترانه
_ ...
زبونم بند امده بود ، ديگه نميتونستم جوابشو بدم
آرتان با صداى بلند زد زير خنده
ديوونه چرا داره ميخنده !
مثل اينكه خيلى خوش حاله جواب آزمايشامون بهم نخورده ...
صداى خنده هاى آرتان لحظه به لحظه بيشتر مي شد و من لحظه به لحظه عصبى تر مي شدم
كووووفت ، كثافت !
بالاخره آرتان دست از خنده كشيد و با لحن تمسخر آميزى گفت :
_ آرتان _ الو ترانه ، كجارفتى بابا ، هه .. سكته كردى ، شوخى كردم بابا جواب آزمايشامون مثبته !
چىىىىىىى .. بيشعووووور ، دلم ميخواست خفه اش كنم
متعجب داد زدم :
_ مثبته ؟ ... اما تو گفتى كه ..
_آرتان _ ميدونم ، ميخواستم ببينم چقدر دوسم دارى كه ديدم خيلى زياد ...
عوضى ...
_ نخير اصلا اينطور نيست ..
آرتان دوباره شروع كرد به خنديدن
_ چرا همينطوره
_ خب ...
مونده بودم بايد چى بگم هنوز تو شوك اون لحظه قرار گرفته بودم و چيزى به ذهنم نميرسيد كه بهش بگم ، كه دوباره صداى آرتان بلند شد.
_ الو ترانه ، خوابت برد پشت تلفن ؟؟!!!
_ نه
_ آرتان _ پس يه چيزى بگو
_ چى بگم ؟
_ آرتان _ بگو خيلى دوسم دارى !!
كثافت ؛ با لحن آرومى گفتم :
_ دوست دارى بهت دروغ بگم ؟
_ آرتان _ نه ، واسه همين ميگم بگو دوسم دارى كه دروغ نگفته باشي !!
اي بيشعور هرچى من بهش ميگم يه جوابي داره بده ..
نكبت
_ ببين من بايد برم ، بعدا باهات تماس ميگيرم
_ آرتان _ چيه كم اوردى ؟؟
...
_ خداحافظ .
گوشيمو قطع كردم و انداختمش روى تخت و خودمم مستقيم از پله ها رفتم پايين.
مامان براى ناهار مرغ درست كرده بود
اُه .. حالم از مرغ بهم ميخوره !
خودمو روى كاناپه ى رو به رويى تلوزيون ولو كردم و مشغول تماشاى تلوزيون شدم ، تا موقعه اى كه ناهار آماده شه
بابا هنوز از شركت برنگشته بود ، جديداً كاراشون زياد شده بود ، بيچاره بابام
مامان به يه سبد ميوه به طرف من امد و نشست كنارم ، و مشغول پوست كندن يه سيب سرخ شد ...
مامان _ داشتى با كى حرف ميزدى هرچى صدات كردم جواب ندادى ؟
_ آخ ، ببخشيد اصن صداتونو نشنيدم
_ مامان _ ميدونم ، حالا باكى حرف ميزدى ؟
_ آرتان
سيبه رو به طرفم گرفتو گفت :
_ مامان _ خب ، چى گفت ؟؟
سيبو از دستش گرفتم
_ هيچى زنگ زده بود جواب آزمايشامونو بگه ...
با شنيدن اين حرف من حسابى هول شد و با استراب گفت :
_ خب ، جوابش چى بود ؟!
دلم هوس كمى شيطنت كرد ، بهتره مثل آرتان كه منو سركار گذاشت منم مامانو سركار بذارم ، اما نه شايد درست نباشه!
_ مثبت بود
نفسشو با خيال راحت بيرون داد و زيرلب گفت
_ خداروشكر ..
...
چرا مامان انقدر سر ازدواج من با آرتان ميترسيد و همش استرس داشت ، همش هوله ، همش استراب داره .... البته بيچاره حقم داره چون مادره ، به فكر خوشبختيه منه ديگه ، ولى من چى ، من اولش فقط بخاطر تلافى و انتقام و بورسيه درخواست خاستگاريه آرتانو قبول كردم ، اما الآن ، كمكم دارم عاشقش ميشم ، هه ، عشق ! ، چه كلمه ى مسخره اى من نميخواستم هيچوقت تو زندگيم طعم عشقو بچشم ، ولى آرتان وارد زندگيم شدو همه چى رو به كل عوض كرد ، اين قانونه طبيعته ، همه تو زندگيشون عاشق ميشن حتى اونايى كه مثل من از عشقو عاشقى چيزى سر در نمي يارن ...