دیدار دوباره پارت ۷
بپر ادامه
وقتی خواستیم بیاییم بیرون حس عجیبی بهم دست داد برگشتم سمت در و لوکا رو دیدم که با بغض داره نگاه میکنه لوکا ادمی نیست که خیلی زود گریه کنه لوکا اومد جلو به صورتم نگاه کرد یجوری بود که انگار میخواد بوسم کنه
لوکا بغلم کرد و گفت
لوکا. ببین خیلی بی معرفتی
مرینت. اقای با معرفت ولم میکنی
لوکا. بله خانم بی معرفت
مرینت. خداحافظ داداشی جونم دلم برات تنگ میشه
لوکا. منم همینطور
مرینت. خداحافظ اقای با معرفت
سوار ماشین شدیم و ماشین حرکت کرد من ساکت بودم و به بیرون نگاه میکردم جو سنگینی بود چشمامو بستم که با خوردن چیزی به شیشه چشامو باز کردم داشت بارون میومد پدرم بالاخره سکوت بینمونو شکست و گفت
تام. مرینت راستش من میخوام یچیزی بهت بگم
مرینت. بله؟
تام. اسم شیرینی فروشی گل سرخو شنیدی
مرینت. اره اون خیلی معروفه
تام. اون برا منه
مرینت. چی؟ برای شما؟ واقعا؟ ام
تام. دخترم اگه میخوای یکم استراحت کن هنوز نرسیدیم
مرینت. باشه
چشامو بستمو خوابم برد........................ تام. مرینت مرینت عزیزم بلند شو رسیدیم
مرینت. ها واقعا؟ باشه
از ماشین پیاده شدیم و با دیدن خونه پدرم یعنی قصر پدرم دهنم باز موند چه جای قشنگیه بعد از طی کردن مسیری به خونه رسیدیم یه خونه ساده اما شیک برخلاف بیرونش توش قشنگ تره داشتم به خونه نگاه میکردم که یه پسر بچه پرید تو بغلم این کیه چقد جیگره خم شدم و بغلش کردم و ازش پرسیدم
مرینت. اسمت چیه؟
پسر. من فیلیکسم اون هم داداشم جورجه
مرینت. سلام جورج
جورج. سلام خانم
فلیکس. میخوام برم بغل بابام
مرینت. بابات؟... حتما برو
ناشناس. سلام
تام. سلام عزیزم خوبی؟
ناشناس. خوبم اوه عزیزم تو مرینتی خوشبختم من تینا هستم
مرینت. سلام تینا
تام. مرینت برو تو اتاقت لباستو عوض کن
.
.
.
.
.
.
کم بود شرمنده
شرط: ۱۱ لایک و کامنت