پسران مغرور دختران شیطون فصل چهار پارت ۲

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 1403/03/30 01:05 · خواندن 6 دقیقه

خب پارت قبل چجوری کامنت داده بودین. 

یه سوال چرا ۵۰۰تا بازدید میخوره ولی لایک کامنت ها کم هستن؟ هم لایک هم کامنت..

شرط ۳۰ لایک ۹۰ کامنت

بالاخره چايى جوش امد ... يك سينى بزرگ طلايى برداشتم و به تعداد افراد روش ، فنجون گذاشتم و همه رو پر از چايى كردم ...

بى بى درهمان حال وارد آشپزخونه شد و لنگان لنگان به كمك عصايش به طرف من امد ...

_بى بى _ فنجون داماد رو جلوتر ازهمه بذار تا با بقيه قاطى نشه !

متعجب به بى بى نگاه كردم

_چرا ؟!

_بى بى _ واسه اينكه ميخوام توش نمك و فلفل سياه بريزم !

با تعجب جيغ كشيدم :

_ بله ؟!

_بى بى _ اين يه رسم تو خانواده ى ماست ... شب خاستگارى تو ليوان داماد نمك و فلفل مى ريزيم و بهش ميديم تا بخوره ... عروسم بايد بره و وقتى داماد داره چاييشو ميخوره روبه رويش بشينه ... اگه داماد تونست بفهمه تو چاييش فلفله يعنى به دختر اهميتى نميده .. ولى اگه محو تماشا كردن عروس بشه و اصلا متوجه نشه تو چاييش چيزى ريخته شده ، يعنى يه عاشق واقعيه !

_ وايى بى بى .. خب معلومه كه ميفهمه .. مگه خره ! .. نه نميخواد ... يه امشبو بيخيال رسم و رسوم بشيد !

_بى بى _ ااااااا... دختر نترس نميخوايم بكشيمش كه ... فقط يه رسم قديمي تو خانواده ى ماست همين ... من شب خاستگارى مامان و باباتم تو ليوان بابات فلفل و نمك ريختم ...

_خب .. بابام فهميد ؟!

_بى بى _ نخير ... بابات تا قطره ى آخر ليوان چاييشو سركشيد و اصلا متوجه ى وجود فلفل در ليوانش نشد !

_آخه بى بى ميترسم اتفاقى بيفته ...

_بى بى _ نگران نباش ... خاستگارت چيزيش نميشه گدا!

از اين حرفش خنده ام گرفت

بى بى از توى كابينت فلفل سياه و نمكدون رو برداشت و سپس به طرف سينى چايى ها امد

_بى بى _ چايى .. داماد كدومه ؟!

شكاك اولين ليوان رو نشون بى بى دادم ...

بى بى هم تا تونست داخل ليوان را از فلفل و نمك پر كرد و بعدشم چايى را همزد تا فلفل و نمك دران هل شود!

بى بى لبخندى زد و گفت :

_بى بى _ خب ديگه حاضره ، ميتونى برى عروس خانوم .... فقط حواست باشه خود داماد اين ليوان رو برداره ها .. نزنى پدرشوهرتو بسوزونى !

از ته دل خنديدم

_ خيالت راحت بى بى جونم

_بى بى _ برو ديگه دخترم ... خدا به همراهت.

سريع خودمو جمع و جور كردم و براى آخرين بار يه نگاه تو آينه به خودم انداختم و از آشپزخونه  خارج شدم ...

اولين قدمى كه داخل هال گذاشتم ، توجه ى همه ى نگاه ها را به خودش جلب كرد ...

از استرس و استراب زياد  دستام ميلرزيد ، ميتونستم حركت قطرات عرق را روى پيشانيم احساس كنم ...

خداى من كمكم كن ...

دارم ديونه ميشم ..

اول از همه به طرف پدر سپهر رفتم و چايى بهش تعارف كردم ، پشت سرش هم مادرشو بعدشم پدرو مادر خودم ، و آخر هم همان ليوانى را كه بى بى اماده كرده بود را به سپهر دادم

خودمم مستقيم رفتم و روبه روى سپهر نشستم ..

سپهر فنجون چايى اش را در دستانش فشرد و به من نگاه كرد و مشغول خوردن چايى اش شد .

منتظر بودم هرلحظه صداى فريادش بلند شد و زبونش شروع به سوختن بكند

اما اينطور نشد

سپهر اصلا متوجه ى وجود فلفل و نمك در محتويات داخل ليوانش نشد و درهمان حال كه خيره شده بود به من تمام چايى اش را خورد

به بى بى كه درست كنارم نشسته بود نگاه كردم ..

بى بى لبخندى از روى رضايت برايم زد و دسشتو روى دستم گذاشت و به آرامى فشرد ..

بالاخره پدر سپهر شروع به حرف زدن كرد و سكوت ديوانه بار مجلس را شكست .

پدر سپهر _ خوب بهتره كه بريم سراغ اصل مطلب  آقاى سعيدى راستش خود شما بهتر ميدونيد كه ازدواج يكى از واجبات دينى هست و باعث كامل شدن دين انسان ها ميشه ، كه از  زمان قديم هم بوده ،  البته بعضى از ازدواج ها اجبارى هست و بعضى هاشونم به صورت علاقه ى دو طرف به يك ديگر صورت مي گيره ، سپهر پسر من به دختر شما علاقه داره و  ميخواد  با اجازه ى شما و خانوم سعيدى ( مادرم ) رسماً از دخترتون خاستگارى كنه ، البته اگر شما قابل بدونيد ...

( هه .. بيچاره خبر نداره كه ازدواج منو سپهر از روى علاقه نيست و اجبارى داريم باهم ازدواج مى كنيم

پدرم كمى مِن مِن كرد و سپس گفت :

_ خواهش مى كنم اين چه حرفيه ، راستش من براى اين ازدواج چندتا شرط دارم ، شما خودتون بهتر ميدونيد كه مهديس دخترم قصد ادامه تحصيل داره و ميخواد درسشو ادامه بده ، شما كه مشكلى با درس خواندش نداريد ؟؟؟

پدر سپهر لبخند مهربانى زد و با لحن آرومى جواب داد :

_ البته كه نه ، راستى فراموش كردم اين موضوع رو خدمتتون بگم ؛ سپهر پسرمن هم توى اون بورسيه ى فرانسه قبول شده ، اينطورى اين دو جوان ميتونن باهم ديگه برن فرانسه و اونجا ادامه تحصيل بدن ...

پدرم با شنيدن اين حرف چشماش از تعجب گشاد شد و متعجب گفت :

پدر _ واقعاااااا ، اين خيلى خوبه ، راستش من با فرانسه رفتن مهديس مشكل داشتم ، چون ميترسيدم دختر مجرد و تنها رو به كشور غريب بفرستم ، اما اگه واقعا اينطورى باشه كه شما داريد ميگيد ، من از بابت مهديس هم خيالم راحته ...

مامان حرف بابا رو نيمه تموم گذاشت و گفت :

_ خوب  خود شما بهتر ميدونيد كه اين جوون ها 13 روز ديگه پرواز دارن به فرانسه ، بنابراين وقت زيادى براشون باقينمانده

مادر سپهر _ بله درسته ، براى همينم اگه شما با اين ازدواج مشكلى نداشته باشيد پسفردا برن واسه كاراى عقد

مامان _ نه راستش ما با اين ازدواج هيچ مشكلى نداريم ؛ فقط پسفردا واسه ى عقدشون يكم زود نيست ؟؟

مامان سپهر _ درسته زوده ، ولى خودتون بهتر ميدونيد كه سه چهار روز ديگه عيده واسه همينم همه جا تعطيله ، اينا بايد قبل از سال نو عقد كنن ...

پدر _ درسته حق با شماست

مامان _ چي بگم والا ، باشه من مشكلى ندارم ...

پدر سپهر _ فقط ميمونه نظر خود مهديس خانوووم

با شنيدن اين حرف دستام لرزشش بيشتر شد و پاهام شل شد

_ مممممم .. راستش من ... چيزه ...

پدر سپهر _ خجالت نكش دخترم بگو

سرمو انداختم پايين و با لحن آرومى گفتم :

_ با اجازه ى پدرو مادرم  و بى بى ، نظر منم مثبته !

خودم بهتر ميدونستم كه از ته دل به اين وصلت راضى نبودم ، اما حيف مجبورم ، مجبورم قبول كنم ... اين دقيقا همون حسي هست كه سپهرم به من داره ، اون با خواسته و مراد خودش اينجا نيست ، همش از روى اجباره .. فقط اجبار

صداى دست و سوت پدر و مادر سپهر و پدر و مادر خودم فضاى اتاق را پر كرد ...

خيلى ناراحتم ،  اگه پدرو مادرم بفهمن اين ازدواج صوريه و حقيقت نداره چه حسى بهشون دست ميده ، حتما كلى ناراحت ميشن .. آخ خدا جون خودت كمك كن ...