جذاب لعنتیp1
رمان جدید و جذاب همگام با شور حال و استرس
دنبال کنید تا به جاهای جذاب رسیده بشه۰🙂🎊
💖🎊رمان جذاب لعنتی💖🎊
💌پارت اول💌
_مامان این هفته هم سفر کاری داری؟
مامان: مامان ببخشید نمی تونم روز تولدت کنارت باشم
مامانم در رو باز کرد و با ۲ تا چمدون از خونه بیرون رفت.
نگاهی به تلفن انداختم و با دستم شروع کردم تا شماره دوستم جولیکا رو بگیرم .
بعد از مکالمه ای کوتاه قرار شد یک هفته ای پیشش باشم
به داخل اتاقم رفتم و چمدونی پر لباس اماده کردم .
گوشیم رو برداشتم و به دازای پیام دادم شاید از تنهایی در بیام. دازای تنها دوست پسر چند ساله ی من بود که بهش اعتماد داشتم💔
هیچ کس جزء جولیکا از وجودش خبر نداشت .
چمدون رو دستم گرفتم و با ماشین شخصی خونه رو ترک کردم .
توی راه غرق فکر بودم که این هفته قراره چه کار جدیدی انجام بدیم . چون شاید جولیکا دوست نداشته باشه من خونشون باشم حق هم داره من بیشتر وقتا اونجا هستم.
وقتی رسیدم در ماشین رو باز کردم و با بغل جولیکا مواجه شدم .
موهای بنفش قشنگش رو نوازش کردم . جولیکا دختر مهربونی بود که با برادرش لوکا زندگی می کرد و مادر و پدرش جهت تصادف مردن😢
وقتی وارد خونه شدم لوکا داشت چایی اماده میکرد لوکا تقریبا ۳ سال از من بزرگتر بود . وقتی من وسایلم رو داخل اتاق گذاشتم دست جولیکا رو کشیدم و باهم روی تخت نشستیم .
جولیکا: مرینت از دازای چه خبر؟
_ بهم گفته تا ۲ روز دیگه میاد پاریس🙂
جولیا: وای چه خوب....
پس برای تولدت میاد۰🎊
_ وای جولیکا اصلا حواسم نبود این هفته تولدمه
من چقدر خوشانسم🙂
جولیا: منم که دعوت شدم.
_ چی میگی جولیکا مثل اینکه قراره خونه شما گرفته بشه
جولیکا : واو یعنی میشه منم ببینمش😮
صدای مردونه لوکا میاد که در رو باز میکنه و میگه :
لوکا: شما دخترا نشستین چی با هم زمزمه می کنین؟
زود باشین قضییه رو به منم بگین.
من و جولیکا با تعجب به هم نگاه کردیم و خنده زیرکانه ای به لوکا.
صدام رو پایین اوردم و به جولیکا گفتم:
_ دازای قراره بیاد اینجا و لوکا هم دازای رو می بینه پس بهتره که لوکا هم بدونه .
جولیکا سرش رو به معنای تایید تکون داد.
لوکا که از اعصبانیت سرخ شده بود نگاهی به در پشت سرش انداختم و اروم زمزمه کردم:
_ ایا راز دار هستی؟
لوکا با سرعت چندانی سرش رو تکون داد و گفت. لوکا: منتظرم بشنوم!
اروم نزدیک من و جولیکا کنار تخت نشست و منتظر شد تا ما براش شرح بدیم.
_ خوب لوکا ببین تولد من این هفته هست و ما هم قرار توی خونه شما این تولد رو بگیرم!
. من چندین ساله که با پسری به اسم دازای اشنا شدم و اون پسر خوب و مورد اعتمادی هست .البته شاید کمی شیطون !
لوکا نگاهی بهم انداخت و گفت:
لوکا: فکر نمی کنم همش به اینجا ختم بشه!
_ خوب ....
اون قراره که برای تولد من .... به اینجا بیاد.
لوکا: مادرت هم میدونه؟
_ ازتون خواهش می کنم راز من یعنی دازای رو به کسی نگید.
شما بهترین و نزدیک ترین دوستان من هستین.
جولیکا اروم دستش رو روی دست من قرار داد و با صدای مهربونش زمزمه کرد: ما همه راز داریم مگه نه لوکا
لوکا با کمی نارضایتی سرش رو به معنای تایید تکون داد که صدای زنگ گوشیم ما رو از بحث دوستانه جدا کرد .
اون رو برگردوندم که با یک اسم خاص و دیوانه کننده مواجه شدم.
_____________
پایان اولین پارت .
پارت دوم با ۱۰ کامنت و ۱۵ لایک 🙂❤
خوانندگان عزیز مایل به ادامه رمان هستید ؟
در این صورت از رمان حمایت بکنید.