💦 تجاوز عاشقانه 💦 پارت دوازدهم

꧁❄️𝓼𝓷𝓸𝔀𝓯𝓵𝓪𝓴𝓮❄️꧂ ꧁❄️𝓼𝓷𝓸𝔀𝓯𝓵𝓪𝓴𝓮❄️꧂ ꧁❄️𝓼𝓷𝓸𝔀𝓯𝓵𝓪𝓴𝓮❄️꧂ · 1403/03/20 11:04 · خواندن 7 دقیقه

سلااااااامممم اومدم با پارت جدید 🥳 ولی ناموسا سر اسپویلا خیلی بهتون خندیدم آزار دادنتون خیلی حال میده 😂😂 خب خیلی زر زدم برید ادامه 👇🏻😂 

آنچه گذشت :

  • اون صبور ترین مردی بود که تا به حال دیدم . 
  • صدای اون بود ؟ اون ؟ این صدای بم و مردونه مال اون بود ؟
  • A : راه برو .
  • M : دروغ ... میگی ... منو ... میکشی .

احساس میکردم لگنم داره از هم باز میشه . جیغ میزدم و ناله کردم ... به شدت عرق کرده بودم و ... 

بالاخره حس رهایی بهم دست داد . درد تموم شد ... احساس خلا و بی حالی . صدای گریه نوزاد ... 

تو بغلش بی حال و بی حرکت بودم .

* : آب قند و بده بهش بخوره .

آب شیرینی تو دهنم ریخته شد . بعد از مدتی حس بهتری پیدا کردم .نمیتونستم جایی رو ببینم . صدای گریه بچه اروم شده بود بابیحالی گفتم :

M : ببینمش . 

با صدای بمش گفت :

A : عجله نکن ... نیاز به بخیه داره ؟

* : نه ... بعد از یک ماه میتونین بیاریدش برای عمل تنگی . 

از اب کشیدتم بیرون روی صندلی نشوندتم و صداش رو شنیدم :

A : بهش برسین و ببرینش همونجایی که گفتم . 

بغضم ترکید ... با داد گفتم :

M : عوضی ... اشغالل ... گفتی میزاری ببینمش ... نااااامرد ... 

هیچ صدایی نیومد و من زجه زدم .

چند نفر بهم لباس پوشوندن و بعد روی تختی درازم کردن . سوزنی تو دستم فرو رفت و تاریکی مطلق ...

 

چشمام رو به سختی باز کردم . به اطراف نگاه کردم . یه جای جدید بودم . یه اتاق معمولی اما نه ارزون ... یه اتاق که مسلما همه چیزش گرون قیمت بود . از جام به سختی بلند شدم . 

رهام کرد . نذاشت بچه ام رو ببینم . دستمو روی دلم گذاشتم . اشک از چشمام روان شد . نبود بچه ، چه واضح احساس می شد .

با گریه از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت پرده و کشیدمش کنار ... یه حیاط سرسبز اما ... حیاط اون عمارت نبود . 

همونجا روی زمین زانو نشستم و به در شیشه ای تکیه دادم که چشمم به کاغذ روی تخت افتاد . چهار دست و پا با درد خودمو بهش رسوندم و به کاغذ چنگ زدم : 

A : ممنون بابت سالم به دنیا اوردن بچه . یه زندگی جدید رو شروع کن . اون خونه به نام توعه . حساب بانکیت پر پوله و مقداری طلا و جواهر تو گاو صندوقی که تو کمده برات گذاشتم و اونقدری داری که تا آخر عمرت تامین باشی و نیازی به کار کردن نداشته باشی . تو چند سال زیر نظرم بودی تا مطمئن بشم لیاقت به دنیا اوردن بچه من رو داری . از حالا تو ازادی ... ازدواج کنی ... عاشق بشی و بچه دار بشی ... هرگز مارو نمیبینی و نخواهی فهمید من کی بودم . از زندگیت لذت ببر !

با تموم شدن نامه روی زمین وا رفتم . کاغذ از دستم افتاد . تموم این چند سال اون باعث شد کسی نزدیکم نیاد و حالا ... منم و خودم . 

چنان منگ بودم که شاید چند ساعت توهمون حالت نشسته بودم . نمیفهمیدم . عمق فاجعه ای که برام به وجود اومده بود رو نمیتونستم درک کنم . 

با تیر های درد ناک کمرم به خودم اومدم . به سختی ... دستمو به لبه تخت گرفتم و از جام بلند شدم . از کمر درد پاهام سِر شده بود اما شبیه ادمی بودم که سِحر شده باشه . 

رفتم سمت ایینه . جلوش وایستادم و به خودم نگاه کردم . یه زن ترکیده و لاغر و چشمای گود افتاده و لبای ترک خورده . پلک های باد کرده و چشمایی به قرمزی خون . 

چرا عاشقت نشد که الان تنهایی ؟ 

به خودم خیره بودم که یهو عصبی شدم . جیغی زدم و با مشت محکم کوبیدم تو تصویرم . اینه با صدای مهیبی شکست .

دستم زخمی شد . خون اومد اما من حس نکردم . خم شدم روی تیکه های شکسته و یه تیکه اشو برداشتم و به تصویرم تو تیکه شکسته دستم نگاه کردم : 

M : زودتر از اینا باید از شر خودم خالص می شدم .

شیشه رو تو دستم فشار دادم . کف دستم برید اما داغ بودم . هیچی نمیفهمیدم . شیشه رو روی مچ دستم گذاشتم و بدون لحظه ای مکث کشیدم . خون فوران زد . شیشه رو انداختم و به دستم که خون عین شیر اب ازش میریخت نگاه کردم . روی زمین دراز کشیدم و چشمام و با ارامش بستم .

M : داره تموم میشه ... تموم میشه ...

بغض گلوم رو گرفت و از اشک از گوشه چشمام چکید و رفت تو موهام . وقتی هیچ امیدی به زندگی نداشته باشی خودکشی برات ساده ترین کار ممکن میشه . من هیچ امیدی نداشتم .

یهو صدای گریه بچه اومد . چشمام رو باز کردم این صدا زاییده تخیالتمه . 

چشمام رو بی حال بستم داشتم بیهوش می شدم که صدای باز شدن در اومد . از بین پلک های نیمه بازم مردی رو دیدم که دویید تو اتاق ... 

صدای گریه بچه می اومد ... 

بچه ... 

این مرد ... 

توهمه ... چشماتو ببند ...تموم شد ...

چشمام و بستم و ...

چشمام رو بیحال باز کردم . الان مردم ؟ به اطراف نگاه کردم با دیدن همون اتاق شوکه شدم . روی تخت نشستم که با درد دستم به خودم نگاه کردم . دور مچم باند پیچی شده بود یه سِرُم هم به دست دیگه ام وصل بود . سعی کردم یادم بیاد چه اتفاقی افتاده . 

من زایمان کردم ... اما اون نذاشت بچه ام رو ببینم و به اینجا فرستادتم و ... اون نامه ... شکستن آینه و ... 

سِرُم و از دستم در اوردم و به سختی از روی تخت بلند شدم . اتاق تمیز و مرتب بود . آینه جدید جای آینه قبلی بود . به سختی رفتم سمت در و بازش کردم . با دیدن زنی که تو اشپزخونه مدرن خونه داشت اشپزی میکرد مکث کردم . کنار مبل ها یه تخت بچه بود . 

یه تخت کوچیک متحرک . اروم تکون میخورد و یه اهنگ ملایم بچه گانه داشت پخش می شد .

اشک چشمام رو پر کرد . به سختی خودم رو بهش رسوندم و کنارش روی زمین زانو زدم . بچه کوچولویی که توی لباسای صورتی رنگ خوشگلی بود . پوست سفید و لبای قرمزش ... 

" : خانم شما باید استراحت کنین .

اصلا نگاهمو از بچه نگرفتم . امیدوارم این یک خواب یا رویا نباشه . دست راستمو با تردید بردم جلو و با دست لرزون اروم روی گونه نرمش رو نوازش کردم . واقعی بود . 

اشکام دیدم رو تار کرده بودن . با همون دست راستم اشکام رو پاک کردم و به بچه خیره شدم . دختر بود . بچه ام دختر بود .

نکنه چون دختر بود بچه رو فرستاده پیشم ؟ نکنه بخواد دوباره باردارم کنه تا پسر بدنیا بیارم . این فکر هارو پس زدم و با عشق گفتم : 

M : کوچولو ... تو توی شکمم بودی ؟ خیلی خوشگلی ...

" : خانم ؟ لطفا بلند بشین . کلی خون از دست دادین . 

اشکام رو دوباره با دستم پاک کردم . به لبای کوچولوش نگاه کردم . میتونستم شیرش بدم ؟ سریع سرم رو بلند کردم و به زن نگاه کردم :

M : میتونم ... شیرش بدم ؟ 

همین موقع صدای بم و خشدار مردی از پشت سرم اومد :


آنچه خواهید دید :

  • A : اگر میخوای ببینیش بغلش کنی پس برام بخور .
  • M : من عروسک دست تو شدم چون ضعیف و بدبختم .
  • A : درسته ... چون دلم میخواست . قدرتش رو داشتم و انجامش دادم .
  • M : خیلی نامردی ... 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

6663 کاراکتر 

برای پارت بعد :

❤️ لایک : 90 تا

💬 کامنت : 90 تا ( بجز کامنتای خودم )

 

  • بخدا اگه ی نفر دیگه بگه که شرطا زیاده شرطارو بیشتر میبرم بالا 😡🤬