دلبر فسقلی ارباب❤️
بپر ادامه
آهورا : اون دختر بچه رو گذاشتم روی تخت گفتم این جا بشین که من برایت از کِشو یک چیزی میارم ....
آهورا: رفتم از کِشو براش یک بسته شکلات آوردم ....
(زِد حال) خوب منحرف های عزیزم آروم باشید براش شکلات آورده 🤡
آهورا: دیدم که آهو نیست وای این دختر کجا رفته همه جنگل را دنبالش گشتم ولی نبود ...
آه لعنتی فرار کرده اگر دستم بهش برسه کاری باهاش میکنم که دیگه هیچ وقت از دست من فرار نکنه ...
آهو: داشتم توی جنگل قدم میزدم که یهو آهورا خان را دیدم میخواستم فرار کنم ولی اون منو از پشت بغلم کرد منو برد توی یک کلبه روی تخت نشوند گفت که همین جا بمونم ولی تا به من پشت کرد منم چون در کلبه باز بود آروم فرار کردم ......
دو هفته بعد ....
آهورا: توی این دو هفته همه جارو دنبال آهو گشتم ولی پیدا نشد آخ این دختر کجا رفته از یک طرف هم که هی بابا گیر میده که زن بگیرم .....
امروز برای پونزده همین بار روستا رو گشتم دیدم صدای چند دختر بچه میاد آروم آروم رفتم طرف صدا که دیدمش پشتش به من بود منو ندیده بود آروم رفتم از پشت محکم بغلش کردم ......
آهو: من دو هفته است که بیرون نرفتم اگر آهورا خان منو میدید معلوم نبود چی بلایی سرم میاور ....
رفتم توی روستا با دوستا هایم بازی کنم که یهو یکی منو از پشت بغل کرد فهمیدم که خودشه ....
داشتم از ترس سکته میکردم اون منو بغل کرد گفت....
آهورا: اون روز کار بدی کردی که فرار کردی اون روز با هات هیچ کاری نداشتم ولی امروز حالیت میکنم که آهوار خان کیه .....
آهو: داشتم گریه میکرد و میگفتم ولم کنننننننننننننن..
ولی اون اصلا گوش نمی داد منو دوباره به همون کلبه برد داشتم التماس میکردم ولی اون اصلا توجه به حرف های من نمی کرد
آهورا : داست التماس میکرد که کاری با هاش نکنم ولی من گوشم بدهکار نبود ....
آهورا: گذاشتمش روی تخت روش خیمه زدم ......
تمام شد
شرط 40 لایک 40 کامنت
❤️👋❤️👋❤️👋