مرد مغرورم🥰3
مرسی از حمایتاتون واقعا ممنون اولین داستانم بود ولی انقدر حمایت کردید که میخوام با روحیه ی بیشتری بهتون پارت بدم اگر این پارت رو بترکونین و به شرط برسه هروقت حالا چه امروز به شرط رسید چه فردا براتون پارت میزارم تو پست بعدی یه چن تاسوال میپرسم که ممنون میشم تو کامنتا جواب بدید😋
بدو ادامه😁🖐
مرینت:صب بیدار شدم انقدر گرسنم بود که نگو رفتم یه تخم مرغ بخورم که زنموم محکم دستمو گرفت و پیچوند! مرینت:آییییی زن عمو:مثلا آزمایش میخوای بدی پاشو آماده شو مرینت:چاره ای نداشتم خواستم برم بالا که تلفن زنگ خورد زن عمو سریع رفت برداشت ادرین:مرینت آماده شد،؟زن عمو:بله الان مرینت:با گفتن بله الان سریع رفتم بالا و لباس بپوشم لباسی نداشتم جولیکا هم امروز صب با لباسی که دیشب بهم داده بود بیرون بود منم لباس دیگه ای نداشتم که به ناچار لباس مدرسم رو پوشیدم جولیکا یه چن تا لوازم آرایشی داشت برای اینکه گودی چشام و چشم های پفم رو بپوشونم یکم کرم پودر و یه خط چش ریز کشیدم ولی لبام به خاطر اینکه صبحانه نخورده بودم رنگ پوستم شده بود اومدم پایین ادرین اسمش ادرین بود؟اصن ب من چ در رو باز کردم دیدم واووو یه بنز مشکلی مشکینی جلو دم دره ووییی من عاشق بنزم رفتم سوار شم که دیدم زن عموم هم داره با عموم میاد که دیدم ادرین گفت:کجا؟زن عمو:مگه ماهم نباید بیاییم؟ادرین :نه نیازی نیست بعد گاز گرفت و رفت خیلی بی حال بودم سرم درد میکرد به راه نگا میکردم هوا خیلی سرد بود و برف میومد داشتم یخ میزدم دستام رو گرفتم و فشار دادم ادرین:یه لحظه نگاش کردم دیدم داره دستاش رو فشار میده ادریت:سردته مرینت:اوم..یکم ادرین بخاری رو زیاد کرد و به راه خیره شد زیرزیرکی بهش نگاه کردم یه کت شلوار سیاه با شلوار خیلی خوشگل*مرینت جان مثل اینکه خیلی دوست داری....😐😂*خودمو به شیشه چسبوندم داشت خوابم میبرد ولی نگاه و ابهت غلظ و ترسناکی که داشت نمیزاشت چشمامو ببندم وسط راه گفت:دیگه با اون پسره ی غلدر که کاری نداری مرینت:مثل اینکه همچنان به شما مربوط میشه!ادرین با داد:پاتو از گلیم دراز تر نکنمرینت ترسیدم!خودمو به شیشه چسبوندم و جمع کردم و کمکم خوایم برد! ادرین:رسیدیم دیدم جوابی ندادم که دیدم خوابیده در رو باز کردم رفتم اونور با دستام زدم به شیشه الو؟ مرینت :دیدم صدای تق تق میاد ادرین بود ادرین:رسیدیم خانومی پاشو مرینت:خانومی؟!داشتم شاخ در میآوردم گلابی و چه به خانومی رسیده بودیم به محضر*ازمایشگاه*واستاده بودیم تو نوبت چون جا نبود وایستاده بودیم که بقیه ی زوجات رو دید میزدم دست همو گرفته بودن اونوقت...حسودیم شد کم مونده بود بزنم زیر گریه اونا مثل من بدبخت و کم سن نبودن که یهو متوجه نگاه ادرین شدم ادرین:انقدر مردمو دید نزن مرینت تو دلش:خاک توسرت مری بازم ضایع شدی یهو نوبتمون رسید وایسا مگه خون نمیگیرنننن؟امپوللللل اادرین:بریم من هنوز به دیوار چسبیده بودم میترسیدم برم چون از آمپول میترسیدم یهو دیدم ادرین برگشت ادرین:بیا دیگه!مرینت:من ...من...از آمپول میترسم! ادرین یه پوزخندی زد و دستم رو محکم گرفت و کشید چه دستای گرمی داشت لعنتی!دستای سرد و کوچیکم تو دستاش محو شد رفتیم تو اول از ادرین آزمایش خون گرفت بعد نوبت من شد داشتم از سردرد و دل درد و استرس میمردم داشت آمپول رو آماده میکرد دکتر:عزیزم یونیفورم رو در بیار(منظورش این کت یونیفورم نه کل لباسش😐😂جهت مریض نشدن ذهنتون😂)مرینت جرات نذاشتم که ادرین یونیفورم در آورد دکتر داشت آمپول میزد که جیغ زدم دکتر:وای چه عروس نازی شب عروسیت چیکار میکنی؟با این حرفش ادرینو نگا کردم اونم به من بعد سریع نگاهشون برگردوند و به دکتره گفت :از آمپول میترسه دکتره هم به لبخند زد مرینت تو دلش:منظورش از شب عروسیت چیکار میکنی کارای خاک بر سری بود که ادرین روشو برگردوندددددد😈😂😰 (محض اطلاع دکتر خانوم بود😁)اومدیم بیرون دیگه سردردم شدید شد و یهو افتادم !ادرین:دیدم داره میوفته که گرفتمش داغ داغ بود اصلا تو حال خودش نبود بغلش کردم و....
خب این پارت به پایان رسید😈برای پارت بعد ۲۵ تا لایک و ۳۰ تا کامنت!😈شرایط یکم سخت شد اما اگر به ۳۰ کامنت و ۲۵ لایک برسه ۲ تا پارت میزارم😈😍