پارت ۲ رمان قضاوت
در خانه را باز می کنم و چیزی را می بینم که قلبم را به هزار تکه تبدیل می کند. خواهرم با دوستاش داشتن عکس می گرفتن یک جام تو دست خواهرم بود. برلش جشن گرفته بودن من را به کل فراموش کرده بودند.
دوستان بزنین ادامه مطلب 👇🫶
جلو می روم سلام می کنم. مامانم پیشم میآید و می گوید : خواهرت برنده شده برو بهش تبریک بگو.
به خواهرم سلام می کنم و تبریک می گویم. حدود ۳۰ دقیق تو هال نشستم و منتظر بودم حالا که نه تولد برام گرفتن و نه کادو گرفتن حداقل یک تبریک بگن. خواهرم گفت: هدیه آن کو ؟؟
گفتم: هدیه برای چی ؟
گفت : این که تو مسابقات برنده شدم.
گفتم : خیلی پرویی
مامانم گفت : با من بیا تو اتاق اینجا خوب نیست.
رفتیم توی اتاق اما خواهرم پیش دوستاش مانده بود. مامانم گفت : یک بار دیگه با خواهرت این طوری صحبت کنی من می دانم و تو. گفتم : آن ازم با پرویی تمام در خواست هدیه کرد در صورتی که...
مامانم حرفم را قطع کرد و زد تو گوشم و گفت: خواهرت وقتی هدیه می خواد باید بهش بدی و نباید قلبش را بشکنی.
داد زنان گفتم: ولی امشب تولد من، من کسی هستم که باید در خواست هدیه کنم اما تو و خواهرم حتی بهم تبریک هم نگفتیم😰.
گفت : صداتو بیار پایین. فکر کردی برام مهمه که تو تولدت تو یک اشتباهی. ما یک بچه می خواستیم و تو اضافی بودی. حالا بیام جشن هم بگیرم😾.
با حرف هاش نتونستم چیزی بگم. وقتی بچه بودم که با رفتار هاشون بهم می گفتن که اضافی هستم ولی تا حالا این طوری بهم نگفتن. از اتاق بیرون می روم. خواهرم را می بینم که کیک جشن پیروزی اش را می خورد. چشم هام پر از اشک می شود. یکی دوستای خواهرم که دستیار کاپیتان تو تیم بسکتبال به نام یوری ( به معنای کریستال) می گوید : هانول خواهرت کاری داره ؟
خواهرم به من می گوید: برو تو اتاقت من با دوستام داریم حسن میگیریم .
حالا اشک هایم داشت به عصبانیت تبدیل می شد.
با حالتی عصبانی می گویم : هال اتاقت نیست هانول که بخوای بیرونم کنی.
بلند می شود و محکم تو گوشم می زند: زبون درازی نکن اضافی.
می گویم : یک بار دیگه این کلمه را بگو تا بهت بگم کی اضافی.
دستش را بالا می برد تا دوباره من را بزند ولی دستش را نگه می دارم و می بلند می گویم: نمایش تمومه برین از خانه بیرون لطفاً بچه ها دیر وقته.
دوستاش میرن بیرون. مامانم میآید نگاهی بد به من می کند و در را برای آن ها باز می کند. وقتی همه رفتن به من می گوید: بزار بابات بیاد بگم چطوری جشن خواهرت را خراب کردی تا به حسابت برسه.
می گویم : بابام این طور نیست.
بعد به اتاقم می روم. بعد نیم ساعت صدای بابا میآمد که من را صدا میزند. می دانستم می خواد ازم جلوی خواهرم و مامان ازم دفاع کنه. بیرون می روم. بابام می گوید : تو جشن خواهرت را بهم ریختی؟
می گویم: بابا هانول جلوی همه زد تو گوشم برای این که بیشتر از این آبروی خانواده آزمون نره مجبور شدم بگم برن.
می گوید: فکر کردی اصلا برام مهمه که زده تو گوست یا امشب تولدت😮.
به مامانم می گویم خودت تنبیهش کن این دختر اضافی را .
مامانم سمت آشپز خانه می رود و با چیزی وحشتناک بر می گردد.
اگر از این پارت خوشتون آمد لایک فراموش نشه چون خیلی بهم انگیزه میده ❤️🌺
پارت بعدی فردا ساعت ۶ بعد از ظهر پست می شود 💌🕒
تا پارت بعدی بای 👋💗
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺