پسران مغرور دختران شیطون فصل چهار پارت۱

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 1403/03/09 15:43 · خواندن 6 دقیقه

من در نمیزنم میام با لگد😂😂😂😘🗿

شرط ۲۰ لایک ۳۰. کامنت .

انرژی هاتون ببینم فقط . 

راستی می‌خوام اینو ادامه ندم بجاش یه رمان خوب منحرفی بنویسم😂🤲😈 تک پارتی های سطح بالا هم داریمممم 

 

نگا کنید کاور جور کردم

سلام خوبی برو پایین 

 

 

 

......

 

 

آیا از اندام چاق خود رنج می‌برید؟ پیشنهاد ما به شما گارسینیاکامبوجیا 😂😂😂 و زوج خوشبختی که ازش استفاده کردن جواب داد ایتا بکی در کنار هم😂😂😂😂😂

 

 

 

ماشین کنترلی اصل ژاپن نگا کنین چجوری ویراژ می‌کشه وای خدایا من . تازه کاتافم میزنه توجه فرماید: ووووو

خب برنامه شروع شد :

و به نوبت به تك‍ تك مهمون ها چايى تعارف كردم ...

و در آخر هم به طرف صندليه خالي كنار مامانم رفتم و نشستم ...

پدر پندار _ خوب بهتره بريم سر اصل مطلب ، ( رو به پدرمن كرد )  آقاى اميدى همه ى ما در اين شب اينجا جمع شديم تا با اجازه ى شما و خانوم والدين دخترتو صحرا رو براى پسرم پندار خاستگارى كنم ...

بابا كمى مِن و مِن كرد _ آخه ... چى بگم ..

مادر پندار _ البته ما شرايط شما رو هم درك مى كنيم واسه همينم  احتياجى نيست همين الآن جواب بديد ، ميتونيد روى اين قضيه فكركنيد ....

مامان _ خوب ، راستش صحرا ميخواد درسشو ادامه بده ، شما كه با اين موضوع مشكلى نداريد ؟

مادرپندار _ نه ... اتفاقاً پندارجان خبر قبول شدن صحرا خانومو توى اون بورسيه به من دادن ، خيلى خوش حال شدم ، جالب اينجاست كه پندارم اون بورسيه رو گرفته و قبول شده ، اينطورى مى تونن باهم به فرانسه برن و درسشونو ادامه بدن ...

بابا  باشنيدن اين حرف متعجب گفت :

بابا _ عاليه ... فقط مشكل اينجاست كه دانشجو هاى اين بورسيه 13 روز ديگه پرواز دارن به فرانسه ، اينا كه نميتونن تو اين 13 روز باهم ازدواج كنند ...

مامان پندار _ بله خوب وقت زيادى ندارند ... اما ماهم نگفتيم كه باهم ازدواج كنن ، فقط يه عقد كوچيك انجام ميدن تا به هم محرم بشن ، انشالا وقتى هم كه  از فرانسه برگشتن جشن ازدواجو برپا مى كنيم ، چطوره ؟

بابا _ خوب ... من ... من مشكلى ندارم اما اينجا نظر خود صحرا مهمه ...

پدر پندار _ البته ، پس اگه اجازه بديد جونا برن توى اتاق حرفاشونو بزنن ...

بابا به سمت من برگشت و نگاهى بهم انداخت ...

متوجه منظورش شدم ، واسه همين سريع از سرجام بلند شدمو به طرف پندار رفتم و باهمديگه وارد اتاقم شديم ....

پندار _  خوب شروع كن ...

من _ ببين خودت بهتر از هركسى ميدونى كه اين فقط يه ازدواج صوريه و هيچ حقيقت نداره ، براى همينم بعد از ازدواج نه باهم حرف ميزنيم نه غذا ميخوريم و نه همديگه رو ميبينيم ، اصن فكر كن هفت پشت غريبه ايم ...

پندار لبخند موزيانه اى زد :

پندار _ نميشه ، اونوقت همه فكر مى كنن بى غيرتم .. بعد از ازدواج هرجا من بهت گفتم ميرى ، هرجا گفتم نميرى ، هركارى من بگم ميكنى ، هركارى بگم نميكنى ، نبايد بخندى ، حجابتم حتما بايد رعايت كنى ، آهان .. درضمن بايد وقتى از خونه مياى بيرون پوشيه هم بزنى !...

با عصبانيت گفتم :

_ يعنى چى ، يجورى حرف ميزنى انگار من نوكرتم ...

پندار با لبخند تمسخر آميزى گفت :

پندار _ چاكرتيم !....

وايى .... اين ديگه بى نهايت گسداخه ، از الآن كه داره اينجورى رو عصابم قدم ميزنه بعد از ازدواج چيكار ميكنه ، بيخيال بابا اصن از خير فرانسه گذشتيم ، اِاِاِاِاِاِ .. مگه دور از جون ديونه ام كه بخاطر يه بورسيه با يه آدم منگول عقب افتاده ازدواج كنم ! ... نه بيخيال

پندار _ هووووووو چت شد ؟

با صداى پندار به خودم امدم ...

_ هوووو چيه بى تربيت ، آدم بايه خانوم اينجورى حرف نميزنه ...

پندار _ نبابا ، اونم چه خانومى

سپس با صداى بلند زد زيرخنده

با عصبانيت دندون هامو بهم فشردم ...

پندار _ خوب چيكاركنم اوكيه يا نه ؟

من _ اوف .. مگه راه ديگه اى هم  دارم ؟ ... جواب من مثبته !

پندار _ زياد تعجب نكردم ، ميدونستم جوابت مثبته ، اصن ازخداتم بود با يكى مثل من ازدواج كنى !

_ آره واقعاااااا از خدامه

سپس دوتا دستمامو به سمت آسمون بلند كردم و آهى كشيدم

_ آى خدا جون من چه گناهى كردم كه به جاى ازرائيل اين موجود و فرستادى جونمو بگيره ، بابا من برق وصل خودم راحت تر مي ميرم تا بخوام با اين هيولا زندگى كنم !

پندار _ هووووو من اينجاما ، هيولا با من بودى ؟

با لحن تمسخر آميزى گفتم _ هه ... ميگن فوشو بنداز زمين صاحبش خودش برميداره ميزاره تو جيبش !!!!!

پندار _  خب ديگه بهتره بريم بهشون بگيم تو خوشت امده !!!

_ مثل اينكه فراموش كرديد ، من از شما متنفرممممممممممممممممممممممم ...

پندار _ آه .. آه .. آه نكه من كشته مرده ى توام  الآن خيلى از حرفت ناراحت شدم

و بلند زد زيرخنده

اوف .. دلم ميخواد بعضى وقتا با مشت بزنم تو اون صورت خوشگلشو فك و مك و خلاصله كل دكراسيون صورتشو عوض كنم  ...

آه‍ .. ترانه خدا بگم چى نشى كه اينو فراستى خاستگاريه من !

***

" مهديس "

زينگ .. زينگ ..

صداى زنگ در خونه بلند شد

مطمئن بودم كه اگه درو باز كنم با قيافه ى سپهر و خانواده اش روبه رو ميشم ، واسه ى همين اشتياق چندانى نداشتم و هيچ  واكنشى نشون ندادم ... اما برعكس من مامان انقدر ذوق داشت كه يك وجب از زمين بالاتر راه مى رفت ، بى بى هم از صبح تا حالا از استرس همينطور داره راه ميره ، واقعا كه ... مثلا امدن خاستگاريه من .. اينا استراب دارن !

باصداى سلام و احوالپرسى مامان به خودم امدم و سريع به سمت در رفتم ، اول از همه يه خانوم جوان وارد خونه شد و پشت سرش هم يه خانوم نسبتاً سن و سال دار كه مشخص بود مادر سپهره ، با اينكه يكم مسن بود اما مشالا از يه دختر 18 ساله هم سرحال و خوشگلتر بود ، دستمو به طرف اون خانوم دراز كردم ... اولش نگاه مهربونى بهم انداخت و بعدش با خوش رويى دستمو فشرد ، بعد از مامان سپهر پدرشو پشت سرش هم خود آقا داماد وارد خونه شد ...

كت و شلوار قهواى سوخته ى  خوش دوختى تنش كرده بود كه با چشماى قهوه ايش ست شده بود ... موهاشم مردونه داده بود ، لاكردار اين ته ريشش منو كشته ، با اينكه فقط  يه ميلمتر موهه كه از صورتش زده بيرون ولى ما روح و روان من بازى ميكنه !!!!!

سپهر دسته گلى را كه اورده بودو به سمت من گرفت و لبخند مهربانى زد ...

منم با لبخند جوابشو دادم و گلو از دستش گرفتم ....

و مستقيم به طرف آشپزخونه رفتم ...

همه چيزو از قبل آماده كرده بوديم ، ميوه ها ، شيرينى ها ، شكلات ها ، فقط مونده بود چايى كه اونم منتظر بودم تا جوش بياد ..

سريع از توى كابينت يه گلدان شيشه اى شفاف برداشتم و تا نصفه از آب شيرين پرش كردم ....

سپس گل هايى را كه سپهر برايم آورده بودو يكى يكى داخلش چيندم ...

سعى مى كردم خودمو با اين كاراى معمولى سرگرم كنم تا متوجه ى گذر زمان نشم ....