『』RED ROSE『』

[Më] [Më] [Më] · 1403/03/02 19:19 · خواندن 3 دقیقه

                                                            

 

 PART..¹

مرینت:خسته و بی حوصله برگشتم خونه و خودمو روی تختم پرت کردم و اجازه دادم اعضای بدنم شل بشن ، این روزا کار کردن تویه کافه خیلی اذیتم میکنه و دیگه نایی برام نمونده به علاوه این کار دستمزد ناچیزی داره ک هر کاری بکنم هم دیگه این ماه نمیتونم اجاره ی این اتاق کوچیکی ک گرفتمو بدم... داشتم به این چیزا فکر میکردم ک خوابم برد‌. 

صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم اما انقدر پاهام درد میکرد ک با گریه دوباره دراز کشیدم و پتو رو دور خودم کشیدم ، اینطوری نمیشد باید حتما کار دیگه ای پیدا کنم چون کار کردن تو کافه هیچ نفعی برام نداره... با همین فکرا به یکی از دوستام تویه کافه زنگ زدم و بهش گفتم ک به صاحب کافه بگه ک من دیگه نمیام و استعفا میدم و بعدش از جام بلند شدم و دوش گرفتم بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم معدم داشت سوراخ میشد پس تنها چیزی ک تو خونه مونده بود یعنی یکم شیر و غلات خوردم و بعد هم رو تختم نشستم تا تویه گوشیم دنبال کار بگردم... 

همینطوری داشتم آگهی ها رو بالا پایین میکردم ک یکی شون خیلی توجهمو جلب کرد: خدمتکاری و برده جنسی به صورت تمام وقت. حقوقش خیلی خوب بود. اگر هر زمان دیگه ای بود قطعا به همیچین چیزی حتی فکرم نمیکردم اما الان بخاطر شرایطی که توش هستم و حقوق خوبی ک این کار داره خودم رو مجبور کردم ک این کارو قبول کنم! ! پس به صاحب آگهی پیام دادم و بعد از چند دقیقه برام پیام اومد:

_فردا ساعت ۸ صبح یه لیموزین مشکی جلوی در خونه منتظرته و نیازی نیست هیچ وسیله ای به جز موبایلت با خودت بیاری.

مرینت: یکم تعجب کردم ولی بعد اهمیتی ندادم و از جام بلند شدم و ی نگاهی به جای کوچیکی ک توش زندگی میکردم انداختم و تصمیم گرفتم مرتبش کنم و بعد از تمیز کاری هم مشغول فیلم دیدن بودم ک چشمام گرم شد و خوابم برد‌.

صبح"

مرینت: چشامو باز کردم و دیدم ک جلوی تلوزیون خوابم برده گوشیم رو برداشتم و ی نگاهی به ساعت انداختم،ساعت ۷ و نیم بود پس از جام بلند شدم و خیلی سریع اماده شدم... سعی کردم بهترین لباسمو بپوشم تا خوب به نظر برسم و بعد هم از خونه بیرون اومدم. 

دقیقا راس ساعت ۸ ی لیموزین مشکی جلوی در خونه بود و به محض ایستادنش یکی در رو برام باز کرد و من فقط با حیرت و تعجب سوار شدم. راه زیادی رفتیم و تمام مدت داشتم به مسیر نگاه میکردم وارد ی جنگل خیلی بزرگ و پر درخت شدیم ک من از اول راه عاشقش شدم چون درختا و چمن های اطرافشون فضای رویایی ای رو تداعی کرده بودن محو منظره ها بودم ک لیموزین واستاد و یکی درو برام باز کرد همین ک پیاده شدم چشام از تعجب گرد شد دقیقا وسط درختا ی فضای خالی خیلی بزرگ بود ک اونجا ی عمارت خیلی خوشگل و بزرگ و کاملا سفید رنگ ساخته شده بود به راننده نگاهی انداختم ک دیدم داره منو به سمت عمارت راهنمایی میکنه،باورم نمیشه یعنی من قراره اینجا کار کنم؟! با هیجان به سمت عمارت رفتم و جلوی در عمارت ایستادم که راننده سوار لیموزین شد و رفت و من تنها موندم بعد از چند ثانیه زنگ در رو زدم در خونه باز شد و من متعجب و خیره نگاه کردم...

END...((:

خب خب این پارت تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه برای پارت بعد لطفا

20 لایک و

20 کامنت

                                           بوج بهتون بای بای