پسران مغرور دختران شیطون فصل ۳ پارت ۴

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 1403/02/18 20:05 · خواندن 10 دقیقه

ادامه

آرتان هم بعد از كمى سوارماشين شد و راه افتادش طرف خونه ى ما ....

...

وقتى آرتان پيچيد توى كوچه مون نگاهى به ساعت ماشينش انداختم كه 12:00 را نشون ميداد ...آرتان ماشينشو جلوى درخونه مون پارك كرد ..._آرتان _ به احتمال زياد جواب آزمايشا پسفردا آماده ميشه ... زنگ ميزنم بهت خبر ميدم .با ترس پرسيدم :_ اگه جواب آزمايش هامون منفى باشه .. قانون ميتونى جلوى ازدواجمونو بگيره ؟!...آرتان باخنده جواب داد :_آرتان _ اين سوال عاشق هاست .... نه بابا قانون كارى باما نداره كه ... فقط اگه جواب منفى باشه نميتونيم بچه داربشيم يا اگر بشيمممكن بچه مون مُنگل بشه !....

با پوزخند جواب دادم :_ هه ... تو بخوايى نخوايى اگه بچه ات به خودت بره مُنگل ميشه !

آرتان پوزخند مسخره اى زد _آرتان _ هه .... من همون موقعه كه امدم خاستگارى ميدونستم كه بچه مون منگُل ميشه ...

با اخم نگاهش كردم و گفتم :_ خداحافظ ...

و از ماشينش پياده شدم و به سمت خونمون  رفتم ...دستمو روى زنگ در گذاشتم ..مامان _ كيه؟ _ منم مامان درو بازكن ..._مامان _ تران‍ ... آقا آرتانم بگو بياد تو...نميتونستم مقاومت كنم .. چون آرتان درست با ماشينش جلوى درخونه ايستاده بود و منتظر بود تا من برم

تا امدم حرف بزنم آرتان گفت :_ چشم مزاحمتون ميشم....مامان درو باز كرد و آرتانم بدون تعارف  وارد خونه مون شد ...متعجب نگاهش كردم ... اما اصلا به روى خودش نياورد ...

...

وارد خونه كه شديم مامان به استقبال آرتان آمد .. و باهاش سلام و احوالپرسى كرد ...  منم خيلى رسمى به مامان سلام كردم و به اتاقم رفتم .... بابا هنوز از سركار برنگشته بود ..... سريع يه مانتوى كرم رنگ از كمدم بيرون اوردم و پوشيدم ..... بعدشم يه شال قهواى سرم كردم .... از قبل آرايش داشتم واسه همين ديگه احتياجى نبود دوساعت جلوى آينه وايسم و خودمو درست كنم !از اتاق رفتم بيرون ...مامان توى آشپزخونه داشت چايى درست مى كرد و آرتانم روى كاناپه ى هال نشسته بود و مشغول خوردن آبميوه اى بود كه معلوم بودش مامان از قبل درست كرده بود ...به سمتش رفتم ..آرتان با ديدن من متعجب بهم خيره شد ...از خجالت سرخ شدم ... به طرفش رفتم و روى صندلى كناريش نشستم ..مامان با ديدن من سريع از آشپزخونه بيرون امد و گفت : ترانه مادر بيا آبميوه بهت بدم بخورى آزمايش دادى حالت بد ميشه _ نه .. ممنون خود آقاى پارسا برام آبميوه گرفت ....

مامان نگاهشو رو به آرتان چرخوند ..._مامان _ دستت درد نكنه آرتان جان ... خدا انشاالله خيرت بده !.._آرتان _ خواهش مى كنم وظيفه ام بود. نميدونم چرا مامان انقدر با آرتان صميمى شده بود ... كم مونده دست بندازه گردنش !_مامان _ ترانه چرا انقدر زود امديد خونه .... خوب آقا آرتانو مى بردى يكم شمالو نشونش ميدادى ..._ آخ ... مامان حالم بد بود ..._مامان _ يعنى چى دختر ؟!.... پاشيد ... پاشيد تا من غذا رو آماده مى كنم شماهاهم بريد بيرون يه دورى بزنيد ...تا امدم حرف بزنم آرتان پريد وسط حرفم :_آرتان _ پاشو ترانه ... مادرات راست ميگه ... پاشو ...دلم ميخواست بگم نمييام ولى مجبوربودم باهاش برم ..... لباسام خوب بود فقط به اتاقم رفتمو از توش كيفمو برداشتم و رفتم دم در،آرتان با مامان خداحافظى كرد و دنبالم امد ...از وقتى كه امديم شمال صحرا و مهديس و نديدم خيلى دلم براشون تنگ شده ... بهتره كه به اون دوتا هم بگم باهامون بيان بيرون ، با آرتان سوار ماشينش كه شديم بهش آدرس پارك جنگلى آملو دادم كه پارك خيلى سرسبز و با صفايى بود .... اونم مستقيم به طرف پارك رفت ..... تو راه بوديم كه من گوشيمو از توى كيفم در اوردمو شماره ى صحرا رو گرفتم صحرا بعد از خوردن چند بوق بالاخره تلفنش راجواب داد و با صداى گرفته اى گفت:_ بله ...

_ سلام ... چى شده ؟!....

صحرا  _ ترانه نميدونى اين سه روزه كه امديم شمال 24 ساعته دارم گريه مى كنم ....

_ چرا ؟!!

صحرا  _ پشت تلفن نميتونم برات توضيح بدم .. بايد يه جاباهم قرار بزاريم ...

_ آره ،اتفاقاً منم واسه ى همين موضوع بهت زنگ زدم ، من دارم ميرم پارك جنگلى آمل  سريع برو دنبال مهديس وخودتونو تا چند دقيقه ى ديگه  برسونيد_صحرا  _ باشه ... الآن ميايم ..._ بدو ... فعلا خداحافظ .گوشيمو قطع كردمو انداختمش توى كيفم ..._آرتان _ دوستات دارن ميان ؟!

_ اوهوم ... اشكالى داره ؟!....

_آرتان _ نه چه مشكلى .... اتفاقاً خيلى كار خوبى كردى بايد به اونا بگى كه نامزد منى ديگه !...

_ آره ... ولى خودت چى به پندارو سپهر گفتى ؟

آرتان _ آره ...

متعجب پرسيدم :_ اونا بهت چى گفتن ؟!.....

آرتان با لحن تمسخرآميزى گفت :

آرتان _ گفتن ديوونه مگه درختر كمه كه تو دارى ميرى با اون ازدواج كنى !...

_ از خداتم باشه ....

آرتان صورتشو نزديكم اورد و لپمو بوسيد .... و گفت : معلومه كه هست ...

***

اه ... پس اينا كجان ؟! .... گفتن دارن ميان كه ....

آرتان _ حتماً تو ترافيك موندن ...

_ اين وقت بعد از ظهر ترافيك كجا بود ؟!.....

آرتان _ اه .. بالاخره امدن ....

_ كوووووووووووووو

آرتان _ كوه تو بيابونه ! ...

وبا پوزخند اضافه كرد :

آرتان _ اوناهاشن 206 صحرا  همين الآن پيچيد تو پارك ...

_ خوب پس تو برو پشت اون درخته قايمشو

آرتان _ چرا ؟!

_ ميخوام قافلگيرشون كنم ...

آرتان _ آخه‍ ...

سرش داد زدم ...

_ برو ديگه ....

آرتان دستاشو به نشانه ى تسليم بالا برد و رفت و دقيقا پشت همون دختى كه بهش گفتم پنهان شد .

كمى كشيد كه صداى جيغ چرخاى ماشين صحرا كه در عين ترمز به اسفالت كشيده مى شدند گوشامو كر كرد ...

و توجه ام را به خودش جلب كرد ....

صحرا و مهديس از ماشين پياده شدند و با قيافه ى حق به جانبى به طرف من امدند ....

صحرا  _ نامرد تو تا چشمت به خانواده ات افتاد منو مهديسو يادت رفت ...

مهديس _ اى آدم فروش ....

با خنده گفتم :

_ ظهر شماهم بخيرباشه دوستاى عزيزم ....

صحرا  _ وايى ترانه باورت نميشه وقتى به بابام راجب بورسيه گفتم بهم چى گفت .

_ چى گفت مگه ؟!....

صحرا  _ اول گفت غلط كردى ثبت نام كردى و از اينجور حرفا .... اما يكم كه رامش كردم واسه ام يه شرط گذاشت ...

_ چى ؟!....

صحرا  _ ميگه من دختر مُجردو نميفرستم خارج از كشور ، اگه ميخواى برى فرانسه بايد ازدواج كنى !

متعجب فرياد زدم :

_ چى !!!!!!!!!!!!!!!!!

مهديس _ اتفاقاً باباى منم عين حرف صحراو بهم گفت

صحرا  _ اِه ... عين حرف منو ؟!

مهديس _ حالا نه .. عين .. عين حرف تورو  ... ولى گفت چون بچه و خامى  نميذارم برى !

_ اى بابا حالا ميخوايد چيكار كنيد ؟ ... 15 روز ديگه پرواز داريما ....

صحرا  _ نميدونم .. بايد خدا خدا كنيم كه تو اون موقعه خاستگار برامون بياد .

مهديس _حالا خاستگارم بياد ... ازكجا معلوم خاستگاره اجازه ميده مابريم فرانسه ؟!...

صحرا _ راست ميگى ها .. پس موضوع دانشگاه فرانسه كلا تعطيل شد ... نقاشى رو بگو چه خوابايى كه نديده بوديم .. آينده ما آخرش همون كهنه شورى ميشه .. حالا ببينيد كى بهتون گفتم .

يكم فكر كردم ... من بدون اين دوتا كه نميتونم برم ... آخ .. خدا جون بايد چيكاركنم ؟ ... فهميدم

با خوش حالى فرياد زدم فهميدم ...

صحرا و مهديس .. ذوق مرگ شدن و تند تند گفتن :

_ چى ...چيكاربايد بكنيم ؟!!!!

_ شماها بايد ازدواج كنيد !

مهديس با نيشخند گفت :

_ اِ ... نه بابا خودت گفتى يا كسى كمكت كرد ؟!

صحرا  _ ما خودمونم ميدونيم بايد ازدواج كنيم ... اما امديمو ازدواج كرديم يارو نذاشت مابريم فرانسه اونوقت تكليف ما چيه ؟!

_ ديونه ها شما بايد به يكى ازدواج كنيد كه خودشم باشماها بياد فرانسه ...

مهديس _ مثلا با كى ؟!...

كمى فكر كردم ...

_ اى بابا اين همه پسر توى اين بورسيه قبول شدند ... مثلا با يكى از اونا

صحرا  _ آره .. من برم با هومن ازدواج كنم !

مهديس _ صحرا  راست ميگه ماكه نميتونيم بخاطر يه دانشگاه خودمونو بد بخت كنيم ...

_ اى بابا چقدر شما خنگيد مگه من گفتم باهاشون ازدواج كنيد ؟!....

صحرا _ آره ... خودت همين الآن گفتى بايد بايكى از اونا ازدواج كنيم !

_ منظو من يه ازدواج صوريه !... با يكى از اونا قرار ميزاريد كه  يه ازدواج صورى باهاشون كنيد  تا پدرومادرتون اجازه بدن شماها بيايد فرانسه ... بعدشم كه رسيديد اونجا ازهم ديگه جدا مى شيد به همين آسونى !....

صحرا  _ فكر خوبيه ولى آخه كى حاضرميشه همچين كارى رو بكنه ؟!

_ تو نگران نباش ، از خداشونم هست ..... اوم ... پندار و سپهر چطورن !

صحرا باشنيدن اين حرف من انگاركه چيزى توى گلوش گير كرده باشه زد زير سرفه و مهديسم باچشماى گشاد شده به من نگاه كردوگفت

مهديس _ حدس مى زدم كه ديوونه شده باشى ترانه و الآن مطمئن شدم كه ديونه اى !

صحرا حرف ناگفته ى مهديسو ادامه داد _ ما بريم با دشمن هاى خونى خودمون ازدواج كنيم ؟ يادت نيست چه بلاهايى سرمون اوردن !

من بالحن آروم و خونسردى جواب دادم :

_ اولا اين يه ازدواج واقعى نيست و فقط قراره اسمتون بره تو شناسنامه ى همديگه ...

دوماً اين انتخاب خود شماست ، ميتونيد بمونيد تهران و با سختى و مشكلات فراوان درس بخوانيد و يا برعكس مى تونيد بريد فرانسه و

اوجا با آسايش و آرامش درس بخوانيد

فقط فراموش نكنيد كه 15 روز ديگه بيشتر وقت نداريد ...

پس انتخابتونو همين الآن بكنيد ... تهران با مشكلاش يا فرنسه با امكاناتش ؟!.....

تصميم با خود شماست ...

مهديس بعد از كمى صداش بلند شد :

مهديس _ حالا ما قبول كرديم .. اونا چى ؟ اونا خودشون با اين كار موافقن ؟!....

با خنده جواب دادم :

_ شما نميخواد نگران بقيه اش باشيد ... شما نظرتونو بگيد .. راضى كردن اونا بامن ...

مهديس _ تو از كى تاحالا  با اون سه تا انقدر صميمى شدى كه حرفاتو قبول كنن ؟؟!!!!

_  بهتون ميگم ، ولى قبلش شما جواب سوال منو بديد ..

صحرا  با كمى مِن مِن گفت : قبوله ...

_ آفرين صحرا تو دختر عاقلى هستى ... سپس رومو كردم طرف مهديس و بهش گفتم : مهديس توچى ؟

مهديس : باشه قبول ... ولى قول بده كه اتفاق بدى نيفته

دستمو به سر شونه اش زدم

_ تو نگران هيچى نباش ... قول ميدم همه چى به خوبى پيش بره ...

صحرا پريد وسط حرف و انگاركه چيزى رو يادش امده باشه پرسيد :

صحرا  _ آهان ... راستى ترانه خانواده ى تو چجورى موافقت كردن ؟!....

مهديس حرفشو تاييد كرد _ آره ... منم تو همين موندم .. آخه باباى تو خيلى رو دختر حساسه ....

خنده ى آرومى كردم و به درختى كه آرتان پشتش پنهان شده بود اشاره كردم ....

_ راستش بچه ها منم ميخواستم راجب همين موضوع باهاتون صحبت كنم .... من دارم ازدواج مى كنم !

صحرا كه تقريبا جيغ كشيد و مهديس متعجب پرسيد :

مهديس _ ازدواج ؟ ..... باكى ؟

_ به درخته خيره شدمو گفتم :

_ بذار خودش بياد خودشو معرفى كنه ...

با گفتن اين حرف من آرتان از پشت درخت ضاهر شد ... مهديس كه كم مونده بود از تعجب غَش كنه .. اما صحرا هيچ عكس العملى

نشون نداد و فقط روبه من پرسيد ....

صحرا  _ چطور همه چى انقدر سريع اتفاق افتاد ؟!....

_ راستش ديروز آرتان با خانواده اش امدن خاستگاريه من ... منم همون شب قبول كردم .. تازه مهريه مم معلوم شد ! ... امروز صبح

هم باهم رفتيم آزمايش داديم ... قراره كه جواب آزمايش هامونو پسفردا علام كنن ....

مهديس _  كى عقد مى كنيد ؟!....

_ معلوم نيست شايد سه چهار روز ديگه ....

سپس كف دوتا دستامو بهم  كوبيدم و گفتم :

پس آرتان امشب با پندا رو سپهر صحبت مى كنه و شماره ى خونه ى شما دوتا رو بهشون ميده تا اونا زنگ بزنن واسه خاستگارى .....

شماهاهم لوس بازى در نياريد و بگيد : ( با قيافه ام شكلك در اوردم  )  ميخوام فكر كنم و از اين جور حرفا ... سريع بله رو مى گيد ..

( و با خنده اضافه كردم ) اونوقت شايد عقد هرسه تايى مون افتادش تو يه روز ....

صحرا _ آخيش ... اصلا باورم نميشد كه بتونم برم فرانسه

مهديس _ منم همينطور ... پيش خودم گفتم فرانسه پَر !

_ شما دوتا بيخودى نگران بوديد تا منو داريد غم نداشته باشيد

و هر سه تايى مون زديم زير خنده ....

آرتان كه توى تمام اين مدت داشت متعجب به ما نگاه مى كرد بالاخره زبون بازكرد :

آرتان _ ترانه ساعت 2:00 الآن مامانت از نگرانى حتما كل شمالو زير و رو كرده ....