پسران مغرور دختران شیطون فصل ۳ پارت۳
ادامه
خواهرزاده ى آرتان بودش كه توى چهارچوب در ايستاده بود و متعجب مى گفت :_خواهرزاده ى آرتان _ دالى دندالى بوس ! ...آرتان سريع به طرف بچه خواهرش رفت و بغلش كرد و بهش گفت:_آرتان _ اميرجان شكلات ميخوايى ؟!...من باعصبانيت گفتم :_ شكلات چيه ؟! .... الآن ميره به همه ميگه اونوقت آبرومون ميره ! آرتان درحالى كه مثل دلقك ها براى امير ( بچه ى خواهرش ) شكلك درميورد و ميخنديد گفت :_آرتان _ نه ... اگه به كسى نگه بهش شكلات ميدم !..._امير _ باده دالى ... به دسى نمى گم .. دندالى رو بوس كردى !...آرتان شكلاتى از جيبش دراودرو گرفت سمت امير و گفت :_آرتان _ آفرين .. پسرخوب .. حالا برو بيرون بازى كن ...
امير با خوش حالى شكلاتشو از دست آرتان گرفت و از اتاق رفت بيرون .... آرتا دوباره به سمت من امد تا ببوستم اما مانعش شدم .._ بسه ... اين بچه بود ... مامانمو كه ديگه نميتونى با شكلات خر كنى !..آرتان پوزخندى زد و گفت :آرتان _ خوب .. ما بريم بگيم ما به توافق رسيديم ؟!....
با خنده جوابشو دادم :_ بريم ....به همرا آرتان از اتاق خارج شدمو به طرف هال رفتم ... تا منو آرتان وارد هال شديم همه روى پاهاشون ايستادن ...
پدرآرتان _ خوب دخترم نظرت چيه ؟!....من سرمو انداختم پايين و باخجالت گفتم :_ من موافقم .. هرچى پدرو مادرم بگن !بابا خنديد و گفت _ مبارك باشه ...مامان _ مبارك باشه ...خواهر آرتان _ مباركتون باشه ....مادر آرتان _ فقط ميمونه بحث مهريه ... شما نظرتون روچندتا سكه است ؟!....
مامان _ نميدونم ... هرچقدر خودتون دوست داريد ..._بابا آرتان _ من مهريه ى عروسمو از قبل آماده كردم ... ميخوام خونمو بزنم به نامش
وايى باورم نميشد...انگار دارم خواب ميبينم... شنيده بودم بزرگترين خونه ى تهران خونه ى آرتان ايناست .. كه قراره بشه مال من !..._بابا _ نه ... اين خيلى زياده ..._باباى آرتان _ اين دربرابر عروس من هيچى نيست ...پس ما يه مدت صبر مى كنيم تا شما بيايد براى تحقيق .._مامان _ تحقيق لازم نيست ... خود جوانا همديگه رو به خوبى ميشناسن ..._پدرآرتان _ بسيارخب ... پس اگه موافقيد فردا برن واسه آزمايش و انجام كاراى عقد .
خواهر آرتان _ چرا انقدر زود ميخوان عقد كنن ؟!..._پدرآرتان _ به دليل اينكه اينا قراره 15 روز ديگه برن فرانسه ... بايد بهم محرم باشن يا نه ؟!...._بابا _ حق باشماست !....پدرآرتان از روى صندليش بلند شد و گفت :_پدرآرتان _ ما ديگه زحمتو كم مى كنيم ... پس بى زحمت فردا ساعت 7:00 صبح آماده باشيد واسه آزمايش ..._پدر _ چشم ..._پدرآرتان _ فعلا با اجازه ..._مامان _ تشريف داشتيد ..._پدرآرتان _ ممنون ... حالا قراره بيشتر باهم رفت و آمد كنيم ._مامان _ خوش حال شدم ... به سلامت ._ خداحافظ ..._پدرآرتان _ خداحافظ دخترم .
***
بعد از رفتن خاستگارا بدون اينكه دست به سياه و سفيد بزنم سريع به سمت اتاقم رفتم ...واقعا خوش حال بودم ...كى فكرشو مى كرد كه سرانجام داستان ما به اينجا بكشه ؟!....واقعا دنيا عجيبه ....به سمت كمدم رفتم و لباسايى كه قرار بود فردا بپوشم را آماده كردم و به طرف رخت خوابم رفتمو خوابيدم ....
***
آرتان ماشينو روبه روى درآزمايشگاه پارك كرد .... خودمون دوتايى امده بوديم و از مزاحمم هيچ خبرى نبود ... نه مامان من باهامون امد و نه مامان آرتان ...اين اولين باريه كه دارم باهاش ميرم بيرون ...وارد آزمايشگاه كه شديم ... خيلى خلوت بود .. واسه ى همين نبايد زياد منتظر وايميستاديم .....
پرستارى به طرف منو آرتان امد و اتاقى رو بهمون نشون داد و ازمون خواست كه اونجا بريم و منتظرش باشيم ...نفسمو بيرون دادمو دست آرتانو گرفتم و باهم به سمت همون اتاقى كه پرستار گفت رفتيم .... من خيلى مى ترسيدم و اين ترس باعث لرزش دستام شده بود .... آرتان كه متوجه ى ترس من شده رو به من گفت :_آرتان _ اين مفتش بازيا يعنى چى؟!
با صداى دلخورى ..... من مفتش نيستم ... من از بچگى از ديدن خون حالم بد مى شد و ترس عجيبى تو خون گرفتن داشتم ......
آرتان فقط لبخند زد و بدون هيچ حرفى وارد اتاق شد ....پرستارم كمى بعد امد ...اول آرتان نشست و آستينشو داد بالا ....چشمامو بستم كه حالم بد نشه
آرتان _ نترس عزيزم يه ذره خونه ... بميرم .. انقدر غصه منو نخور
چشمامو بازكردم .... خانومى كه داشت خون مى گرفت ... به خنده افتاد ..بيشعور كثافت منكه ميدونم اين حرفارو واسه اينكه عصاب منو خورد كنى ميزنى !_پرستار _ لطفا دستتونو مشت كنيد ..._آرتان _ به به ببين از آب زرشكم خوش رنگتره
سعى كردم ترسو از خودم دوركنم ... حالا نوبت من بود ...
نشستم ....
پرستار _ استينتونو بزنيد بالا. به آرتان نگاه كردم_ براى چى اينجا وايستادى ؟ ...
_آرتان _ كجا وايسم ؟
_ برو بيرون
آرتان _ جر زنى نكن ... تو خون گرفتن منو ديدى ... بايد منم ببينم
_ برو بيرون
آرتان _ نمى رم ...
_ باشه من مى رم
ازجام بلند شدم ...
آرتان _ باشه بابا رفتم .
استينمو دادم بالا_ تورو خدا آروم .... من يكم مى ترسم ....
پرستار _ نگران نباش دستتو مشت كن
چشمامو بستم .... سردى پنبه كه به دستم مى ماليد تنمو مور مور كرد ...چشمامو بازكردم كه سر سوزنو فرو كرد تو دستم ...
آرتان _ تمام شد ؟
منو پرستار باهم به آرتان نگاه كرديم
به خنده افتاده بود .... اى واى فكر كردم كارتون تموم شده
_آرتان _ خانوم نترس ... دستاشو به سمت سينه اش برد و بادى به گلو انداخت .... من اينجا مثل كوه پشت سرتم ....
آه خدا بگم چينشى آرتان ... الآن پرستار ميگه : حيف اين دختره كه اين خله ديونه رو انداختن به جونش !
وقتى خونو گرفت احساس كردم سرم گيج ميره ....دستمو گذاشتم روسرم
پرستار _ خوبى ؟
_ بله
پرستار _ زيادى لاغرى چيزى نيست .... يه آبميوه بخورى خوب ميشى ....
از روى صندلى بلند شدم كمى سرم گيج مى رفت
_آرتان _ حالت سرجاشه ؟
_ آره ... اگه برى كنار
آرتان از جلوى دركنار رفت
سرم گيج رفت و چهارچوب درو گرفتم ...آرتان سريع بازومو گرفت_آرتان _ بزاركمكت كنم ...
_ نه .. من خوبم ...
آرتان بازومو ول كرد و رفت طرف پرستار و بهش گفت :_آرتان _ جواب آزمايش كى آماده ميشه ؟!...
پرستار _ ممكنه دو سه روز طول بكشه ... باهاتون تماس مى گيرم ...
آرتان _ باشه ، ممنون ...
پرستار _ خواهش مى كنم ... اتاقاى بعدى رو نميخوايد بريد ؟!
_آرتان_ نه .. احتياجى نيست
به كمك آرتان از آزمايشگاه امديم بيرون و به سمت يه آبميوه فروشى رفتيم كه دقيقا روبه روى آزمايشگاه بود _آرتان اون اتاقى كه پرستار ازش صحبت مى كرد چى بود؟!
آرتان پوزخندى زد..._آرتان_هيچى مهم نيست .. به كار ما نميومد
_من نگفتم به كارمون مياد يا نه .. گفتم چى بود ؟!
_آرتان_ آموزش رابطه جنسى و زندگى زناشويى !
بى اختيار گفتم: _اااااا... خب چرا نرفتيم ؟!
خودم از حرفى كه زدم حسابى تعجب كردم و خجالت كشيدم .. آرتان به من نگاهى انداخت و ريز ريزخنديد_آرتان_ من كه به اين چيزا نيازى ندارم ، خودم آخرشم .. ولى اگه تو ميخوايى من خودم بهت آموزش ميدم ، و در ادامه ى حرفش مستانه خنديد...
از خجالت سرخ شدم و رومو ازش برگردوندم ... وارد آبميوه فروشى شديم ...آرتان _ چى مي خورى برات بگيرم ؟... آب زرشك خوبه ؟.... همونى كه رنگ خون من بود !
نا خواسته احساس حالت تهوع بهم دست داد و دستمو گرفتم جلوى دهنم ....
آرتان _ باشه ... باشه .. آب پرتقال برات مى گيرم. آرتان با گفتن اين حرف سريع از من دور شد و كمى بعدش بايه سينى كه توش دوتا آبميوه بود برگشت ....براى خودش آب زرشك گرفته بود و براى من آب پرتقال ....وقتى آرتان كمى از آب زرشكشو خورد رو به من گفت :آرتان _ بَه ... بَه ... از خونمم خوش طعمتره !...ديگه نتونستم جلوى خودمو بگيرم ... سريع از سر ميز بلند شدمو به سمت دستشويى رفتم و حسابى بالا اوردم .اين كثافت ميدونه من از خون ميترسم ميخواد عصابمو قهوه اى كنه !..اه .... حالم بهم خورد. دهنمو پاكش كردم و برگشتم پيش آرتان كه هنوزم مشغول خوردن اون آب زرشك حال بهم زنش بود ....با ديدن من گفت:_ بيا .. بيا ترانه توهم يكم از اين آب زرشك بخور !سرمو به طرف ديگه اى برگردوندم .._ نه .... توهم پاشو جمع كن بريم ..._آرتان _ كجا ؟!..._ قبرستون ! .... پاشو بريم خونه هامون ديگه ....نيشخندى زد و گفت :_آرتان _ البته به مرور زمان تو منو راهى قبرستونم ميكنى !....
بدون اينكه حتى نگاهش كنم به طرف ماشينش رفتم و در جلو رو باز كردم و منتظرش نشستم ....
آرتان هم بعد از كمى سوارماشين شد و راه افتادش طرف خونه ى ما ....