شبی که باران می‌بارید...2p

ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ · 1403/02/15 23:16 · خواندن 1 دقیقه

قرار نیست زیاد منحرفی که باشه...

بارانی که،اشک هایم را می‌شست و تبدیل و خاطرات بد میکرد...آرزوهایی که همواره دنبالم‌ بودند ولی...این آرزو ها چه سودی به من می‌رساندند؟زندگی شسته شده از خون،فریادهایی که همچون سکوت کسی آن را نمی‌شنوید.همچون ماهی که به روشنایی روز چنگ زند و شاید یک سکوت مرگبار و مرگ!

آوریل2021


همیشه تصور این را داشتم که زندگی خوش است و مردم ناله های الکی می‌کنند ولی تا وقتی که مرگ را تجربه کردم.

چاقویی که در سینه‌ام فرو رفته بود و تقلا های من برای اینکه شاید فرصتی دوباره برای زندگی داده شود.ولی ای‌کاش آرزویم این نبود؛فقط بخاطر الهه بودم فرصتی برای زندگی دوباره به من داده شده بود ولی من از زندگی و درد هایش چه می‌دانستم؟!از استرس های روزمره،ترس از قضاوت شدن،تا قبل اینکه تجربه کنم نمی‌دانستم.آنجا بود که متوجه شدم همه چیز به انتخاب بستگی دارد نه دعا و تلاش های بیهوده..که می‌دانست؟!اگر من انتخابم بدنیا آمدن نبود شاید هرگز رنج و سختی نمی‌کشیدم و حتی شاید سکوت را انتخاب نمی‌کردم!من سکوت را انتخاب کردم و حالا دلیلش را فهمیده‌ام؛ترس از مردمی که تا فرصتی پیدا کنند دست به قضاوت می‌زنند،چطور انتظار مهربانی و درک را دارم؟!