پسران مغرور دختران شیطون فصل سه پارت ۲

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 1403/02/15 09:43 · خواندن 8 دقیقه

ادامه

متعجب گفتم :_ هم كلاسيه ى من تو دانشگاه ؟! ..... يعنى كيه ؟ ..._مامان _ نميدونم ... الآنم وقت اين حرفا نيست .. بدو اينجارو جمع و جور كن الاناست كه برسن !_ مگه بهشون گفتين بيان خاستگارى ؟!_مامان _ واااااااااااااااا ... خوب معلومه ..با كف دست ضربه اى به پيشونى ام زدم و زير لب زمزمه كردم ..._ مامان ... مامان .. مامان ..حالا بابا كجا رفته ؟!...._مامان _ با دوست دختراى صابقش رفته بيرون .. خب معلومه ديگه فرستادمش تا سركوچه بره يكم ميوه و شيرينى بگيره ..همينطور با تعجب نگاهش كردم .._مامان _ توكه هنوز وايسادى .. برو كاراتو بكن دختر الآن خاستگارا ميرسن ..

بدو ... بدو رفتم توى اتاقمو درو بستم ....

اين خاستگاريه لعنتى فكرمو حسابى مشغول كرده ... يعنى كيه ؟! .... آخ خيلى خودم گيج نبودم .. گيج ترم شدم ..دركمدمرا باز كردم و يه كت سفيد مشكيه جذب كوتاه كه هيكلمو به خوبى توش نمايش ميداد برداشتم به همراه شلوار كتون مشكى و يه شال سفيدم سرم كرده ...رنگ سفيد خيلى بهم ميومد و چهره مو جذاب نشون ميداد .....شيشه ى شفاف ادكلانم و از روى ميز توالتم برداشتم ... به زير گردن ... و مچ دستم زدم ...بوش مست كننده بود ... تحريك كننده .. جذب كننده .... همونى كه ميخواستم براى امشب مناسب بود ...از روى ميز توالتم روژلب خوش رنگ عروسكى اى را پيدا كردم و ماليدم روى لباى قلوه ايم ....خط چشم نازكى زيرچشمم كشيدم ...  و كمى هم ريمل زدم و بعدشم فرمُژه  ..... تا چشماى درشت رنگيم حسابى تو ديد باشن.دوست داشتم امشب خيلى به خودم برسم ..واسه ى همين روژگونه هم زدم ....از توى كشوى كمدم كفش پاشنه بلند سفيدمو در اودرمو پوشيدم .....

( امشب شبيه گورخرشدى ! .... )

( ترانه _ خفه شو نویسنده ميام ميزنم تو دهنتا .... تو داستانتو بنويس )

( ببخشيد .... )

ديگه تقريبا آماده ى آماده  بودم ...توى آينه نگاهى به هيكلم انداختم ... شبيه مدلا شده بودم ...فقط يه چيزى كمه ...آهان ، فهميدم  ...سريع  دستمو توى شالم كردم و جلوى موهايم را ازش گذاشتم بيرون و كج زدم تو صورتم ....حالا خوب شد ...لبامو قنچه كردم و از توى آينه يه بوس براى خودم فرستادم ... الهى قربون خودم برم كه شبيه مدل هاى آلمانيه هيكلم .. مشالا هزاربار.همينطور كه داشتم با خودم كَلَنجار مى رفتم صداى زنگ در بلند شد ...وايى امدن ...سريع برق اتاقمو خاموش كردمو دويدم توى هال .. بابا جلوى آينه بود و داشت يقه ى كت و شلوار مشكى اى كه پوشيده بودو صاف مى كرد .... مامانم منتظر من جلوى پله ها ايستاده بود ...

وايى ... وايى چقدر مامان آرايش كرده ... خوبه دارن ميان خاستگاريه من !

مامان با ديدن من گفت :_مامان _ بدو ... بدو بيا جلو در سلام كن ...دوان دوان ... رفتم جلوى در ايستادم ...مامان درخونه رو باز كرد .... اول از همه يه آقاى شيك پوشى با موهاى پرپشت مشكى وارد خونه شد .... سنش خيلى بالا بود .. اما ظاهرش بيشتر به پسراى 28 – 29 ساله ميخورد ....

پشت سرش خانومى با موهاى بلوند و چشماى آبى واردشد .... كاملا شبيه بازيگراى خارجى بود ... انگارهمين الآن از پرده سينما افتاده بود .... شال بنفشى سر كرده بود كه چهره شو خيلى شاد نشون ميداد ...باهاش سلام و احوالپرسى كردم ...پشت سر اين خانوم هم ... دخترى جوان كه خيلى شبيه اين خانوم بود وارد خونه شد ... فكركنم كه دختراين خانومه باشه ...

به طرفم امد و دستشو دراز كرد ... بهش سلام كردم و دستش را به ارامى فشردم ...بعد از اون خانوم هم به پسر شيطون 5_6 ساله وارد خونه شد ... كه خيلى شيرين زبون بود ...

با ديدن من به سمتم امد و گفت :_پسربچه _ دلام دندالى ! .....  

دلم ميخواست برگردمو باپشت دست بزنم توى دهنش ... اما خوب اينجا جاش نبود .... واسه همين فقط لبخندى بهش زدم ...دوست داشتم ببينم كى امده خاستگاريم ، واسه همين خيره ماندم به در تا ببينم كى وارد ميشه كه يهو ..

.... او .... نه ..... اين اينجا چيكار مى كنه ؟!

باورم نميشه .....

نكنه كه خاستگارم اينه !....

وايى ....

وقتى آرتان وارد خونه شد ... مغزم سوت كشيد و خيره شدم بهش (میخواستم اذیت تون کنم پندار واسه صحراست😂)..... اصلا باور نمى كردم كه اين خاستگارم باشه ...با سرم بهش سلام كردم .... آرتان دسته گل بزرگى رو كه اورده بود را گرفت طرفم و سلام كرد ؛ سپس از بغلم رد شد و رفت پيش مامان و باباش روى كاناپه نشست ..كت و شلوار آبى نفتى پوشيده بود بايه پيرهن سفيد .... موهاشم مردونه داده بود بالا ...دركل جذاب بود .... مثل هميشه ...._مامان _ ترانه دخترم .. برو چايى بيار ...سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم .... و زير كترى رو روشن كردم ...تا چايى جوش مياد منم وسايلشو آماده مى كنم ...يه سينى شيك برداشتمو به تعداد توش ليوان گذاشتم ...حالا نوبت چيندن ميوه ها بود ... رفتم سرهمه ى كابينتا تا تونستم يه ميوه خورى بزرگ و خوشگل پيداكنم ...من رشته ام گرافيك بود با رنگا خوب آشنا بودم واسه همين طراحى و دكوراسيونم عالى بود ... ميوه هارو به بهترين شكل ممكن به ترتيب رنگ چيندم توى ميوه خورى .... سپس رفتم سراغ شيرينى ها ... اونا رم چيندم ...چايى ديگه جوش امده بود .... ليوانا رو پر از چايى كردم و منتظرماندم تامامان صدام كنه ..هنوز تو شوكم .... آرتان ... خاستگارمن ... وايى ....همينطور كه توى فكر بودم صداى مامان بلند شد :_مامان _ ترانه ... دخترم. سريع سينى چايى رو از روى ميز برداشتم و از آشپزخونه زدم بيرون و به سمت هال رفتم ...اول ازهمه به اون آقاى خوش لباس كه مشخصه پدرآرتانه تعارف كردم بعدش مادرش وخواهر آرتان وآخرهم به خودآرتان چايى تعارف كردم،سپس پدرو مادر خودم ...بعد از تعارف چايى رفتم و كنار مادرم روى مبل نشستم ..._باباى آرتان _ خوب راستش من زياد اهل مقدمه چينى نيستم پس يه راست مى رم سراصل مطلب ...

آقاى رياحى ، پسرمن آرتان از دختر شما خوشش امده ... كه البته  ماهم اين حُسن سليقه شو تحسين مى كنيم ....  ماهم وظيفه ى خود دونستم كه بنابرفرمايش قرآن و سنت پيامبر بيام و دخترتون رو رسماً ازتون خاستگارى كنيم...به بابا نگاهى كردم كه لبخند برلبانش نشسته بود و از روى رضايت به آرتان نگاه مى كرد_بابا_ اختيارداريد اين چه حرفيه .. ميدونيد آقاى پارسا براى من نظر دخترم مهم تر از هرچيزيه !

از اين حرف بابا حسابى جاخوردم .. تمام مجلس به من نگاه مى كردن تا نظرم را بدونن ...

كمى مِن .. مِن كردم ....

_ راستش من فعلا ميخوام درسمو ادامه بدم ... شماباهاش مشكلى نداريد ؟!....

_پدرآرتان _ معلومه كه نه ... آرتان به من گفتش كه شماهم توى اون بورسيه ى فرانسه قبول شديد ... بهتون تبريك مى گم ... درضمن اگه شما با اين وصلت موافقت كنيد من خودم براى شما و آرتان فرانسه خونه هم  مى گيرم....بابا و مامان تا اسم اين بورسيه رو شنيدن متعجب برگشتن و به من نگاه كردن ...اوه .. اوه .. اوه فكركنم كه خراب كردم .... بايد براشون توضيح بدم ..._ بله ... راستش من هنوز فرصت نكردم جريان بورسيه رو واسه پدرومادرم تعريف كنم ... ( رومو كردم به باباومامانم كه بغلم نشسته بودن ) .... راستش منو مهديس وصحرا تو دانشگاه يه بورسيه گرفتيم .. كه چند نفراز بهترين دانشجوهاى كل دانشگاه ميتونند از طريق اين بورسيه انتقالى بگيرند و برن فرنسه و اونجا با  خرج و مخارج دولت درس بخوانن ... كه راستش منو صحرا و مهديس امتحان داديم و قبول شديم ( و سپس رومو كردم به آرتان ) ... البته ناگفته نماند كه آقاى پارسا و دوتا ديگه از دوستاشونم توى اين بورسيه قبول شدن ....

_بابا _ عاليه ... اينطورى من ديگه نگران فرانسه رفتن ترانه هم نيستم و خيالم از بايتش راحته !مامان پريد وسط حرف بابا_مامان _ اينطورى كه نميشه ... اجازه بديد جوانا برن توى اتاق و باهم حرفاشونو بزنن ..._بابا _ البته ... ترانه اتاقو نشون آقابده ...بدون هيچ حرفى از روى مبل بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم ... آرتان هم دنبالم امد ...وارد اتاق كه شديم درو پشت سرم بستمو به طرف تختم رفتم و روش نشستم ...

( هنوز باش ازدواج نكردى رفتى روتخت .. آره ! ... )

( ترانه _ نویسنده بخدا خفه ات مى كنم ... كتابتو تموم كن ! )

( باشه .چرا ميزنى )

آرتان هم روى صندلى كنار ميزتوالتم نشست ..._ اين مسخره بازى يا چيه ؟!..._آرتان _ كدوم مسخره بازى ؟!من تا جايى كه خاطردارم وقتى يكى ميره خاستگارى ميخواد ازدواج كنه نه مسخره بازى !...

_ آخه چرا بامن ؟

_آرتان _ علف بايد به دهن بزى شيرين بياد !

شكاك پرسيدم _ مطمئنمى كه نقشه نيست ؟!...

آرتان از روى صندلى ميز توالت بلند شد و به سمت من امد و كنارم روى تخت نشست .._آرتان _ البته ... تو چى فكر كردى ترانه ؟! .... من واقعا عاشقتم !...رومو ازش برگردوندم_ همينطور باحرف كه نميشه .. من بايد فكركنم._آرتان _ ما زياد وقت نداريم ... يادت نره كه 15 روز ديگه پرواز داريم به فرانسه ...و فراموش نكن كه پدرت چون بامن قراره برى بهت اجازه داد ... ولى به هرحال تصميم باخودته .

_( اين براى من بهترين موقعيت بود ، من يك ماهه كه دارم تلاش مى كنم تا اون بورسيه ى فرانسه رو بگيرم ، حالا هم نميتونم بخاطر اينكه پدرم روم غيرت داره و نگران تنها رفتن من به خارج از كشوره تمام روياهامو خراب كنم ... من هرجورى كه شده بايد برم حتى اگه راهش ازدواج با آرتان باشه ... كمى مكث كردم و سپس به سمت آرتان كه منتظر كنارم نشسته بود برگشتم ... آرتان ؟...

آرتان _ جانم ..._ من ... من با اين ازدواج موافقم ...آرتان با شنيدن اين حرف من فرياد زد :_آرتان _ راست ميگى ترانه ؟!..محكم بغلم كرد ... گرماى بدنش و به خوبى ميتونستم احساس كنم ... دستاش داغ بود ... داغ .. داغ ... چند دقيقه اى تو همون حالت بوديم كه بعد از كمى آرتان منو از خودش دوركرد و توى چشمام خيره شد .... و لباشو باسرعت اورد طرف لبامو شروع كرد به بوسيدم .... كه البته منم همراهيش مى كردم ..... ( مجبور به اين كار بودم بايد فكر مى كرد كه عاشقشم ... ) ( البته به جورايي هم بودم! آرتان .. بريده .. بريده .. مى گفت :_آرتان _ او م م م م م م م م م م م م چه خوشمزه است ...من درحالى كه سعى مى كردم از خودم دورش كنم گفتم :_ آخ .. آرتان بسه الآن يكى مياد تو ..._آرتان _ نگران نباش هيچكس نميا ....

هنوز حرفش تموم نشده بود كه در اتاق بازشد ... منو آرتان سريع از هم جدا شديم و به در نگاه کردیم...

خب این از این پارت.