پسران مغرور دختران شیطون پارت ۱۱ فصل دو
یالا
هنوز يه ربع وقت داريم تا كلاس دوم شروع بشه !..._ ديوونه شديد .... تو دستشويى حمام كنم ؟! .... اونوقت با كدوم حوله ؟ _ترانه _ اه .... انقدرسوسول نباش .... با خشك كن خودتو خشك مى كنى ديگه ..._مهديس _ ترانه راست ميگه صحرا .... خامه ها كه ريختن روت بوى گاو گرفتى !....بيشعورااااااااااااااااا .... اولش باهاشون مخالفت كردم ... اما وقتى ديدم انقدر بد دارن برام صفت انتخاب مى كنند ... تصميم گرفتم يه دوش كوچولو بگيرم .... تمام لباسامو در اوردم و گذاشتم روى جا لباسى اى كه توى دستشويى بود و خودمم مشغول شستن خودم شدم...كمى بعد كه ديگه كاملا بوى خامه از روم رفت شيرآبو بستم و ترانه و مهديسو كه پشت در دستشويى منتظرمن ايستاده بودنو صدا كردم_ ترانه ... مهديس ..بالاخره ترانه جواب داد :_ترانه _ هوم ؟!..._مهديس _ كارت تموم شد ؟!._ آره ... كسى تو دستشويى نيستش ؟! .... ميخوام بيام لباسامو بپوشم ...._ترانه _ نه ... بيا بيرون ..سريع در دستشويى باز كردمو رفتم بيرون .... و با خشك كن موهامو خشك كردم ... بدنمم بعد از كمى خشك شد .... حالاموقعه پوشيدن لباسام بود ..... سريع شرتمو برداشتمو پوشيدمش ... روشم شلوار پام كردم .... و بدشم نوبت سوتيينم شد ....سوتيينم !.....سوتيينم نبود ! ...._ بچه ها سوتيينم نيست !..._ترانه _ مگه ميشه ... حتماً همين جاهاست ..._مهديس _ خوب بگرد .. شايد افتاده روى زمين ..._ نه .... نه .. نيستش .. همه جارو گشدم .... گم شده !...._ترانه _ نكنه پا دراورده از اينجا رفته بيرون .._ من اينا رو نميدونم ... من الآن بدون سوتين چيكاركنم ؟!._مهديس _ اشكالى نداره مانتوتو بپوش بيا بريم ..._ترانه _ آره اون وقت هر يه قدمى كه برميداره سينه هاش چند بار بالاپايين ميشه !...و بلند زد زيرخنده :_ بچه ها بد بخت شدم ..._ترانه _ انقدر بدبين نباش ... همش عادت دارى يه چيز كوچيك را انقدر بزرگش كنى .. خب الآن يه چيز پيدا مى كنيم كه جاش بپوشى_ من بدون سوتين از دستشويى بيرون نميام_مهديس _ صحرا تو ميخواى چيكار كنى؟... ميخواى تا آخر كلاس دوم تو دستشويى بمونى ؟... خوب مانتوتو بپوش بيا بريم سركلاس ... چون مانتوت مشكيه خيلى معلوم نيست ..._ آخه ...مهديس _ ديگه آخه و اما نداره كه ... بدو بيا بريم ديگه كلاسمون دير شد ....ديگه .. غر نزدم و سريع مانتويى كه مهديس برام از ماشين اورده بودو پوشيدم و مقنعه امم سرم كردم .... تو آينه دستشويى نگاهى به خودم انداختم و از ته دل ناليدم ... سينه هام مدام تو ى مانتو تكون ميخوردن .... دلم ميخواست گريه كنم ... ولى خوب بازم فايده اى نداشت و چيزى عوض نمى شد ...سريع خودمو مرتب كردم و از دستشويى رفتم بيرون .... از ساعت كلاس گذشته بود ... واسه همين بدو بدو به سمت كلاس رفتيم .سعى داشتم كيفمو جلوى سينه هام نگهدارم تا مشخص نباشه كه سوتين نپوشيدم ...جلوى در كلاس كه رسيديم ... مهديس ضربه اى به در وارد كرد و وارد كلاس شديم و نشستيم سرجاهامون .... خداروشكر ما رديف دوم بوديم و استاد و بقيه زياد نگاهشون به من نمى افتاد .... ولى خب متاسفانه رديف جلويمون اون سه تا نشسته بودن ...چند دقيقه اى از درس دادن استاد گذشته بود .... اما همش حواسم جلب پندارو سپهرو آرتان مى شد ....پندار هى زيرلب بااونا حرف ميزد و اوناهم .. ريز .. ريز مى خنديدن ..خيلى كاراشون مشكوك بود ...يعنى درباره ى چى دارن حرف ميزنن ؟!...چرا انقدر مى خندن ؟!...خلاصه كل كلاسو تو فكر اونا بودم و از آخرين جلسه ى دانشگاهمون هيچى نفهميدم .... كلاس تموم شد .. به همراه مهديس و ترانه از پله ها رفتيم پايين و به طرف حياط دانشگاه راه افتاديم ....همه ى بچه ها توى حياط جمع بودن ....هنوز خيلى از ساختمان دانشگاه دورنشده بودم كه صداى يكى از پشت سرم بلند شد ...متعجب به پشتم نگاه كردم ... پندار از پنجره ى بالايى سالن دانشگاه داشت تمام بچه هاى داخل حياطو نگاه مى كرد و براشون سخنرانى مى كرد ... توجه تمام بچه ها جلب پندار بود ...._ پندار _ خانم صحرا اميدى !.....وايى اين چرا داره منو صدا مى كنه ؟!.....من درحالى كه پاهام از اضطراب و استرس مى لرزيد .. به چشماش خيره شدم و منتظر ماندم تا ادامه ى حرفش را بزنه.._پندار _ من اينجا يه چيزى دارم كه مال شماست ...و نگاه كلى به تمام دانشجوهاى تو حياط انداخت و گفت :_پندار _ دوست داريد همه ببينيد ؟!...يعنى چيه ؟! .... نكنه ... وايى! پندار با تمام شدن جمله اش چند قديمى از پنجره عقب رفت و سوتين منو كه به طناب بسته بودو از پنجره انداختش بيرون ...سوتين به طنابى آويزان بود و سرطنابم تو دستاى پندار بود ....با اين كارش ... چشمام از تعجب گشاد شد ... و تقريبا گريه ام گرفت . تمامى دانشجوهايى كه توى حياط بودن زدن زيرخنده ... و پچ پچ آدماى اطرافم بلند شد ...اين ديگه نهايت آبرو ريزى بود ....دوست داشتم زمين دهن باز كنه و من برم توش ....خداجون .. به دادم برس ...ترانه و مهديسم دست كمى ازمن نداشتن و مثل آدماى مسخ زده خيره شده بودن به اون سوتين ...هومن هم با ديدن اون سوتين تو دستاى پندار .... عصبانى شد و اخماش توهم رفت ....حتماً فكر كرده منو پندار باهم رابطه داريم !..خوب معلومه كه همچين فكرى ميكنه .... و گرنه لباس زيرمن چجورى رفته دست پندار ؟!....اى ... خدا لعنتت كنه پندار....حالا من چجورى ديگه تو اين دانشگاه سربلند كنم ؟!...ترانه و مهديس سريع به طرفم امدن و دو تا دستمامو گرفتن و به سمت بوفه هدايتم كردن ...پندار هم وقتى اين حال منو ديد سريع سوتينه رو جمعش كرد و گذاشتش كنار تا هيچكدوم از استادا يا معاونا متوجه ى اين موضوع نشن . ديگه حتى خجالت مى كشدم تو دانشگاه سرمو بلند كنم !...الآن پيش خودشون فكر مى كنن من يه دختر خرابم !.آخ ... خدا ..از سر درد داشتم ميمردم ... سريع دوتا دستامو روى سرم گذاشتمو چشمامو بستم و فشار آرامى به سرم وارد كردم ...
ترانه از كيفش بسته قرصى در اورد و گرفتش طرف من ..._ترانه _ بيا آرام بخشه ... آرومت مى كنه .دستشو پس زدم و با عجله از سرجام بلند شدم ..._مهديس _ حالا دارى كجا ميرى ؟!.._ ميرم حال اين پسره ى پرو رو بگيرم ... فكر كرده كيه كه اينكارو ميكنه ؟!_ترانه _ حالا مگه ميخوايى چيكار كنى ؟...نگاهى به دور و ورم انداختم .. كه يه آن چشمم افتاد به آبسرد كن دانشگاه .... نا خواسته لبخندى روى لبام نشست و زيرلب زمزمه كردم :_ حالشو بگيرم !...سريع از بوفه پاكت فريزرى گرفتم و توشو پر از آب كردم ... پاكت حسابى سنگين شده بود .... حالا وقت انجام عملياته ... سريع سر پاكتو با طناب بستم و به طرف ماشين پندار رفتم .... ماشينشو درست زير يه درخت پارك كرده بود .... اون سر طنابو دورشاخه هاى درخت گره زدم و پاكتو بالاى سر ماشين پندار آويزان كردم ...امروز كلاس اولمون كه برگزارنشد و به جاش جشن گرفتيم ...كلاس دوم هم همين چند دقيقه ى پيش تموم شد بعد از اينم كه ديگه كلاسى نداريم .... پس الآن همه ميان برن خونه هاشون ...ترانه و مهديس رفتن و توى ماشين نشستن .... اما من از توى باغچه ى دانشگاه چوبى را پيدا كردم و با كمك گرفتن از كش سرم يه تيركمان درست كردم ! ...... چند تا دونه سنگم از كف زمين برداشتم و منتظر توى ماشين نشستم ..بيايد ديگه ... بيايد ..چند دقيقه اى گذشت كه اون سه تا بالاخره پيداشون شد .سريع سنگو گذاشتمش روى كشسرم و با تمام قدرت كشيدمش يه سمت عقب ...چون پندار رانندگى مى كرد .. رفت و طرف در راننده ايستاد .. كيسه ى آب هم درست بالاى سرش به درخت آوزيران بود ...تيركمانو از پنجره ى ماشين بيرون بردم و يكى از چشمامو بستم و كيسه رو هدف گرفتم ....
با تمام قدرتم كشو به عقب كشيدم و ولش كرم . سنگ پرت شد و درست خوردش به كيسه ى آب و پلاستيكش تركيد و تمام آب ها ريختن روى سر پندار! پندار بيچاره ... لبخند روى لبش محو شد و حسابى جاخورد ...همه ى ادماى اطرافش باصداى بلند زدن زيرخنده ...خودمم پوزخندى زدم و ماشينو روشن كردم و به طرف خونه راه افتادم ....
***
" ترانه "
كليدو باصداى تيكى توى در چرخوندم ... و وارد خونه شديم .... امروز حسابى خنديديم ... هم از دست كاراى پندار هم صحرا و هم هومن ... دانشگاه بهم ريخته بود ... زياد وقت نداشتيم ... حالا كه تعطيل شديم بايد مى رفتيم شمال .... آخه به پدرو مادرامون قول داديم سال نو را كنارشون باشيم ...
وايى ... وايى .. وايى ماجراى بورسيه رو چجورى بهشون بگيم ..مطمئنن كه اجازه نميدن بريم فرانسه ... شايدم نه .... نميدونم ، وارد اتاقم شدم و چمدونمو از بالاى كمدم برداشتم و لباسايى كه به هشون احتياج پيدا مى كردمو ريختم توى چمدون .... مهديس وصحرا هم وسايلشونو جمع كردن و چمدونشونم بستن ... تقريبا بيشتر وسايل اتاقم را داشتم باخودم مى بردم .... چيكارمى كنى دختر .... اين همه خِرت و پِرت و كجا دارى مى بردى با خودت ؟!..سريع در چمدونم و باز كردم و وسايلى كه توى اين چند روز استفاده نمى كردم را گذاشتم از چمدون بيرون ..نگاه كلى اى به اتاقم انداختم تا چيزى رو جا نزارم ....نه ... همه چى رو برداشته بودم ..... ديگه كارم تو اين اتاق تمومه ...نيم خيز شدم روى زمين و چمدونمو برداشتم ... وايى ... خيلى سنگين شده بود .... نميتونستم حتى يه ميلمتر هم از جايى كه بود تكونش بدم ... ولى من تسليم بشو نبودم ... دو دستى افتادم به جون چمدون و بازور متوسل شدم .... بالاخره تونستم آروم آروم به طرف در بكشونمش ..... به نفس .. به نفس افتاده بودم ..وقتى كه از اتاقم بردمش بيرون توى چهارچوب در رهاش كردمو ناليدم :_ آخ ... كمرم ...دست راستمو روى كمرم گذاشتمو تكونش دادم ....صحرا و مهديس متعجب خيره شده بودن به من ... وقتى كمى نفسم جاامد رو بهشون گفتم :_ چيه آدم نديديد ؟!...._صحرا _ سنگ گذاشتى تو چمدونت ؟!...._ نه !_صحرا _ آخه يجورى نفس .. نفس مى زدى انگار داشتى چند تُن وزن و جابه جا ميكردى !....
_ خوب سنگين بود ...
مهديس پابه رهنه .. يا جفت پا نه .. نه هشت پا پريد وسط حرفمون _مهديس _ خيله خب ، حالا وقت اين حرفا نيست ... چمدوناتونو بياريد بذاريم تو صندوق ماشين كه ديگه موقعه حركت وقتمونو نگيرند !...صحرا آه بلندى كشيد ...البته منم كمى غرغر كردم ولى بالاخره به اجبارم كه شده بود .. راه افتادم... چمدون هارو گذاشتم توى صندوق عقب ماشين و به خونه بازگشتيم .....نگاهى به ساعت روى ديوار انداختم 1:26 دقيقهى بعداز ظهر بود ... سريع رفتم تو آشپزخونه و واسه ى ناهار يه كوفتى درست كردم ودادم اين حيف نونا خوردن .... بعدشم ضرفا رو شستيمو رفتيم كمى استراحت كرديم تا تو جاده خوابمون نياد ....
***
با صداى آلارم گوشيم از خواب بيدارشدم و نگاهى به ساعتم اندختم 3:41 دقيقه ى بعد از ظهر رو نشون ميداد... الآن دقيقاً دوساعتى ميشه كه خوابيديم.سريع از اتاقم رفتم بيرون و صحرا و مهديسو از خواب بيدارشون كردم ...خودمم فلاكس را پر از چايى كردمو گذاشتمش روى ميز تا ببرمش تو ماشين ....تقريباً همه چى آماده بود ....برقارو قطع كرديمو در خونه رم قفل كرديم و به طرف ماشين صحرا رفتيم ....
***
صحرا با سرعت بالايى رانندگى مى كرد كه اين باعث شده بود ترس بدى تو دل منو مهديس بيفته ....مهديس كه مدام صلوات مى فرستاد و دعا مى كرد كه سالم برسيم ...ولى من .. نه .. عين خيالم نبود ... با عصبانيت نشسته بودم سرجام و از پنجره به جاده ى خشك و بى آب و علف خيره شده بودم...و ثانيه شمارى مى كردم كه كى از شر اين جاده ى لعنتى خلاص بشيم !....
پايان فصل دوم ...