تو فقط مال منی💦🔥! P⁷
22 آبان · · خواندن 11 دقیقه PART : 7
مگه شما منتظر پارت نبودین؟ پس با حمایتاتون بهم ثابتش کنین.!؟!
با دیدن مرد سیاهپوشی ماتم برد...
شبیه آرمین بود....
مگه آرمین برنگشته بود تهران..؟!
با دیدنم نگاهش ثابت موند
هولزده گوشیمو برداشتم و سریع شمارشو گرفتم
همون لحظه جلوی چشمم دستشو تو جیبش فرو برد و گوشیشو بیرون اورد
جواب داد که سریع گفتم
- آررمین!
با صدای بم و خشدارش گفت
- تصویری که جلومه توهمه دیگه!
خوابم یا نه؟
قطره اشک همیشه سمجم روی گونه ام چکید
- نه!
حرکاتشو از اینجا میدیدم
کلافه دستی به صورتش کشید
- نچ خواب زده به سرم
وگرنه پری کوچولوی من از کی دست و دلباز شده که تو بیداری خودشو نشونم بده؟
قلبم توی مرز سکته بود
من چقدر این مرد و آزار داده بودم!
با بغص نق زدم
- آرررمین!
زمزمه کشدارش حالمو بدتر کرد
- جانِ آرمین دیارَم؟
دیارش؟!
تاحالا اینجوری اسممو صدا نزده بود
یا زده بود و من درک نکرده بودم معنی اسممو از زبونش؟
سرمو تکون دادم
الان مهم خودش بود که با یه لا پیراهن توی این هوای سرد روبه روی پنجره بود
پرده مزاحمو که به لطف باد توی صورتم میخورد و هول دادم اون ور
سنگینی نگاهش از اون فاصله روی من بود
نم نم بارون شروع کرده بود به باریدن
سریع گفتم
- پاشو جون من آرمین
داره بارون میاد میگرن داری و توی این هوای سرد روی زمین نشستی؟!
به حرفم گوش نداد
انگار اصلا حواسش به حرفام نبود و فقط خیره بهم نگاه میکرد
گوشیو بین انگشتم فشردم
روی زمین نشسته بود و به ماشین تکیه زده بود
بارون روش میریخت و موهای مشکیش به پیشونیش چسبیده بود
با صدای خشداری ادامه داد
- بیا ببینمت!
با حلاجی کردن حرفش تند گفتم
- چیی؟! الان!
دیوونه داری خیس میشی
فردا میایی دنبالم تروخدا برو آرمین داری یخ میزنی
اهمیتی به اسرارم نداد
مثله یه پسر بچه تخس حرف خودشو تکرار کرد
با لحن محکمی برام شرط گذاشت
- 5 دقیقه بیا ببینمت
بعد میرم!
چشمامو محکم روی هم فشردم
مرد گنده حرف حرفِ خودش بود و هیچ جوره ام کوتاه نمیاومد
میدونستم بحث باهاش بی فایده اس
نگاهی بهش انداختم
جز یه لایه پیراهن مشکی هیچی دیگه تنش نبود
آخرش از دسته این پسر سکته میکردم
پوفی کشیدم و زمزمه کردم
- برو توی ماشین الان میام
منتظر جوابش نموندم
بی صدا از پله ها پایین اومدم که شاهین نفهمه
چشمم به پتوی مسافرتی که کنار شومینه سنتی بود افتاد و برش داشتم
ضربان قلبم نامحسوس رفته بود بالا
در حیاط و باز کردم که دیدمش
اون طرف خیابون تکیه زده بود به ماشینش
پسره ای دیوونه بارون تمومه هــیکلشو خیس کرده بود
جلوتر که رفتم متوجه من شد و سرشو بلند کرد
با چشمای مشکیش که بین مژه هاش بر اثر خیسی خـــمار تر شده بود منتظر نگام کرد
اما همین که بهش رسیدم دستمو محکم گرفت و بی طاقــت کشید به ســمت خودش...
دستمو محکم گرفت و بی طاقــت کشید به ســمت خودش
پتو رو از دستم گرفت
محکم و دلتنگ جثه کوچیکمو
به ســـینه پهن ستبر مردونه اش سنجاق کرد
قلبم درد گرفت و پر کشید براش
این مرد تا کِی قرار بود از طرف من اذیت شه؟!
از خودم و ضعفی که داشتم متنفر بودم
خیسی لباساش کم کم به منم سرایت کرده بود و بارون روی جفتمون میبارید
آروم گفتم
- چرا نرفتی؟
از خودش جدام نکرد و زیر گوشم کوتاه جواب داد
- نتونستم!
یه کلمه بود
اما کلی معنی داشت
وقتی جدا شدیم شونه امو گرفت و نذاشت زیاد فاصله بگیرم
چشمای سرخشو بهم دوخت
- همین الان میریم خونه
با اعتراض گفتم
- آرمین گفتی 5 دقیقه!
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند
و با حرص غر زد
- بار بعد قهر کردی توی بغل منه لامصب قهر میکنی
فهمیدی دیا!
دقیقا شبیه یه پسر بچه که از مادرش دور شده بود و نق میزد
همون لحظه ماشینی از کنارمون رد شد
راننده اش یه پسر جوون بود که با دیدنمون تو اون حالت
سوتی کشید
و خطاب به آرمین داد زد
- جــووون
دمت گرم داداااش
گوشه لبش بالا رفت
خواست دوباره به سمتم بیاد که سریع ازش دور شدم
حس کردم دستش مشت شد
با هول گفتم
- بهتره بری تا همسایه ها ندیدن!
انگار از حرفم بدش اومد
خواست یه حرفی بزنه اما پشیمون شد و عصبی دستی به موهای خیسش کشید
سوار ماشینش شد
پنجره رو پایین داد و با اخم گفت
- برو تو!
ناراحت شده بود ازم؟
آرمین همین بود
میتونست توی یه لحظه جوری عوض و بی رحم شه که نشناسمش
مثله وقتایی که خون جلوی چشمشو میگرفت، جوری روانی میشد که نمیفهمید کسی که جلوشه منم!
منی که ادعا داشت عاشقمه
همین که در خونه رو بستم و بهش تکیه دادم
صدای تیک آف ماشینش اومد که با سرعت بالایی از کوچه رد شد
- قهرتونم مثله آدمیزاد نیست
بیا، بیا تو که یخ زدی
صدای شاهین بود
از کنارش که رد شدم
تیکه انداخت
- حماسه آفرینی زیر بارون خوش گذشت؟
هر دو برادر مثله هم کله شق بودن
نصفه شب وسط خیابون آبرومو برده بود
با حرص گفتم
- ساکت شو شاهین زیاد حرف میزنی
لبخند شیطونی زد
دستشو دور گردنش کشید و پشت سرم اومد داخل
دو دقیقه ام نتونست جلوی دهنشو بگیره
متفکر گفت
- میگم دیا
تو که اینقدر این مردک روان پریشو میخوای چرا باهاش نرفتی؟
موندی ور دل من که چی
با حرص به عقب برگشتم و چپ چپ نگاش کردم
- موندم بمونم بالای سرت مرغاتو بپرونم
بلند قهقهه ای زد
میدونست منظورم از مرغ دوست دختراش بود
با کرمک ریزی جواب داد
- دلت میاد بهشون بگی مرغ؟
اونا طوطی ان خنگول
اداشو در آوردم
- مرغ پرست بدبخت
ابرو بالا انداخت و چشماشو ریز کرد
- مرغ پرستی صد رحمت داره به شوهر زلیلی
بحثای من و شاهین همین بود
هیچ وقت تمومی نداشت
نه من کوتاه میاومدم نه اون ول میکرد اذیت کردنمو
اما الان حوصله نداشتم
وارد اتاقی که مال من بود شدم و درو بهم کوبیدم تا صداشو نشنوم
کاش جرعت داشتم و به آرمین میگفتم طلاقم بده
حداقل از دسته خودم راحتش میکردم با این فوبیا و ترسِ لعنتیم
اما جرعت گفتن این حرفو نداشتم
اگه بازم وحشی میشد و کنترلشو از دست میداد چی؟
ولی من، با وجود همه اینا معتاد بودم
به دیدن همیشه مردی که بخاطر مشکلم کم عذابم نداده بود
و من کم اذیتش نکرده بودم
مهتاب میگفت مشکلمو بهش بگم
اگه به آرمین میگفتم قبل تو یه مرد دیگه نـــزدیکم شده
و سعی داشته بهم دســت بــزنــه واکنشش چی بود؟
اگه به بابام میگفت!
از تصورش برای بار هزارم پشتم لرزید
آرمین این کارو با من نمیکرد
اما مرگ یه بار و شیونم به بار
تا کی قرار بود بترسم؟
دیگه از این جریان تکراری خسته شده بودم...
کم نبودن دخترایی که مثله من با این مشکل زجر میکشیدن
اما من با هرکدومشون فرق داشتم
خانواده ای نبود که پشتم بهشون محکم باشه
با تفکر و افکارشون
اگه هنوز دختر مجرد اون خونواده بودم مرگم حتمی بود...
تصمیم خودمو گرفتم
فردا برمیگشتم
باید سعی خودمو میکردم
نباید آرمین چیزی از گذشته ام میفهمید
درسته اون مردک نتونست کاری که میخواست و بکنه
ولی میترسیدم خانواده ام بفهمن
اگه بابا میفهمید
دیگه حتی من و دختر خودش نمیدونست
اما آرمین...
مشخص نبود آرمین چیکار میکنه باهام... کمترینش این بود که ازم دلسرد میشد...
....
ظهر بود
با بیقراری منتظر اومدن آرمین بودم
میخواستم پا روی ترسم بزارم و همون دختری شم که آرمین میخواست
ترس و دلهره بند بند وجودمو گرفت
اگه یه وقت نتونم چی؟
من چندسال بود با دوری کردنم آرمین و هربار افسار گیسخته تر میکردم
تمومه فکرای منفی و دور انداختم
اگه نتونم اون موقع یه فکره دیگه میکردم
مهم الان و تصمیمم بود
همون لحظه صدای آیفون بلند شد
آرمین اومد؟
آره
اومده بود دنبال من که برگردم پیشش
شاهین رفت در و براش باز کرد
سریع با کنجکاوی بلند شدم و از آیفون به حرفاشون گوش دادم
همون لحظه آرمین با صدای محکم و پر صلابتش گفت به من بگه برم پایین...
با شنیدن صدای دورگهش
منتظر اومدن شاهین نموندم
خودم بی فکر سریع به طرف حیاط رفتم
فکر نمیکردم اینقدر دلم براش تنگ شده باشه
برای دیدن چشمای سیاهش و مژه بلندش وقتی بهم خیره میشد
بیشتر وقتا بخاطر مژه هاش بهش حسودی میکردم
وقتی به دم در رسیدم
شاهین مشکوک گفت
- گوش وایساده بودی؟
خیلی مشخص بود؟
حس کردم لبای آرمین انحنا پیدا کرد
تازه فهمیدم چیکار کردم
دلم میخواست توی صورت فضول شاهین بکوبم که به روم آورده بود
عصبی گفتم
- به تو ربطی نداره
پسره فضول
برعکس آرمین که همیشه جدی بود
شاهین رو مخ و لوده بود
با تفریح برای اذیت کردنم گفت
- بیا اینم شوهرت دختره شوهر ندیده
خواستم جوابشو بدم
که آرمین دستمو بین پنجه محکمش قفل کرد
خشک زمزمه کرد
- بسه
برو سوار ماشین شو دیارا
چرا اینقدر سرد بود؟
آروم به طرف ماشین رفتم و سوار شدم
نمیدونم با صورت جدی و اخمای درهم چی به شاهین گفت
اما یکم بعد اومد و سوار ماشین شد
با اخم و جذابیت به روبه رو خیره بود و رانندگی میکرد
جوری که هرکیام جای من بود با دیدن این صحنه دلش ضعف میرفت
متوجه نگاه سینگینم شد که...
متوجه نگاه سینگینم شد و به سمتم برگشت
چشماشو ریز کرد
- چیز جدیدی توی صورتم میبینی؟
تند و هولزده گفتم
- هن؟
نه چی، هیچی
خونسرد سر تکون داد و باز به جلو خیره شد
اه
چرا هیچی نمیگفت؟
به سکوت کردنش عادت نداشتم
عادت کرده بودم هر وقت کنار من بود
باید با تخسی اذیتم میکرد و بهم میگفت دیارم
مشغول جوییدن لــبم بودم
که با صدای بم و خش دارش بین افکارم پرید
- نکن
اخم کوتاهی روی پیشونیم نشست
به سمتش برگشتم
- چیو نکنم؟
دستشو جلو آورد و لــبمو از حصار دندونم آزاد کرد
با چشمای ریز شده و مالکیت گفت
- حق نداری به اموال من دست بزنی!
یهو با فهمیدن اینکه منظورش چیه صورتم شبیه لبو شد
کنترل ضربان قلبم دیگه دسته خودم نبود
تند لــبمو آزاد کردم
که نیشخند مغروری زد و انگار نه انگار که آتیش به جون من انداخته
کمی بعد رسیدیم به عمارت...
قبل پیاده شدنم تیز گفت گفت
- صبر کن ببینمت
قبل از اینکه به خودم بیام و بفهمم چرا اینو گفت
شونمو به سمت خودش چرخوند
اخماش توی هم بود
با حرص گفت
- با این سر و وضع میخواستی پیاده شی؟؟
همش باید من بهت بگم چیکار بکن چیکار نکن دیارا؟
فکر کردم: مگه ظاهرم چشه؟
با صدای بلندی فکرمو به زبون آوردم
_مگه ظاهرم چشه؟
یهو یادم اومد
آرمین به شدت حساس و غیرتی بود
خواستم زیر نگاه سنگینش حرفمو ماسمالی کنم
اما انگار وضعیت اعصابش زیادی خیت بود
چون به شدت اخمو بود
ممکن بود بزنه بچسبم به شیشه
پس سعی کردم از راه دیگه ای وارد شم
بغ کرده بهش زل زدم
با نگاه خیره ام پوفی کشید
اما انگار دستم براش رو شده بود که ابرو بالا انداخت
به در اشاره کرد
- نچ
فایده نداره
پیاده شو بیام تکلیف بی فکریاتو روشن کنم
بدو!
این بار نوبت من بود پوف کلافهی بکشم از دستش
پسره دیوونه اونقدر ریز بین بود، از کوچیکترین اشتباهم نمیگذشت
اه
مردم اخه اینقدر ریز بین!
با حرص پیاده شدم
در ماشینشو محکم به هم کوبیدم
البته براش مهم نبود
★★هدیه اضافه:
وارد خونه شدم که خاتون، دایه آرمین به سمتم اومد
شونه امو گرفت
با اون لحجه کرمانشاهیه قشنگش
با نگرانی گفت
- ببینمت روله
تو همه رو نصفه گیان کردی با کارت
گفتم حتما بلایی سر تو یا اون شاهین خیره سر آورده
منظورش از نصفه جون شدن
اعصبانیت و داد و هوارای دیوونه وار آرمین بود
ترسشون ازش واسم جالب بود
آرمین همیشه احترامشون نگه میداشت
ولی در عین حال از اعصبانیتش به شدت میترسید!
مخصوصا اگه پای من درمیون بود!
لبخند شیطونی زدم
- نترس دایه جون
آرمین جلوی من فقط بلده داد و هوار کنه
میدونی که!
خنده کوتاهی کرد
- این مردی که میگی
دلش گیر تو یه وجب بچه اس دختر !
صورتم سرخ شد
سریع گفتم
- عع من میرم بالا
لباسمو عوض کنم بر میگردم پایین!
سر بالا انداخت
- لازم نکرده بیایی
شامو براتون میگم بیارن بالا
امشب کناره شوهرت بمون دیشب تا صبح نخوابید بچم!
چشمام درشت شد
انگار خاتون امروز فقط میخواست منو سرخم کنه
به آرمین به اون گندگی میگفت بچه؟
انگار فکرمو بلند گفته بودم که آروم خندید
و گفت
- همین گنده رو تو مجنون کردی!
این بار حس خوبی توی وجودم پیچید
آرمین مجنون من بود؟
از اینکه یکی دیگه اینجوری به روم آورد حس خوبی داشتم
چرا اصلا از همین امشب شروع نمیکردم؟!
امتحان میکردم ببینم میتونم
میخواستم یه بارم خودم بخوام اون گذشته لعنتیو فراموش کنم
قبل از اینکه آرمین بخواد پیگیرش شه و بفهمه دردم چیه...
وقتی خاتون رفت
با ذهن مشغولی وارد اتاقمون شدم
کمی فکر کردم
اما توی تصمیم آنی به خودم اومدن.
من باید از امروز شروع میکردم. اولین شبش هم همین امشب باشه!!
چرا که نه؟!!
اول از همه خودمو چپوندم تو حموم و یه دوش ۱۵ دقیقه ای گرفتم
وقتی اومدم بیرون یه لباس تــــوری آبی آسمون پوشیدم
دقیقا همون رنگی که آرمین دوس داشت
پشت چشمامو هم یه سایه آبی کمرنگ شاین دار زدم و با یه رژ گلبهی مخملی کارمو تموم کردم
میدونستم الان کم کم میاد بالا
روی صندلی جلوی میز توالت نشستم
و خودمو مشغول شونه کردن موهام نشون دادم
ضربان قلبم از هیجان روی هزار بود
حتی با تصورشم کف دستام عرق کرده بود..
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
پارت طولانه باشههههه❤️🔥
خیلی زیاد بود مگه نه؟
جای حساس قطع بشهههه😌💦
به افتخار اینکه پارتو بردین توی جنجالیا و محبوب ترینا بهتون هدیه اضافه تر دادمممم🎀💞
❄❄اینم لازم دونستم بگم که این رمان رو من ننوشتم و فقط یه بخش هاییش رو تغییر دادم.البته خیلی بخش هاشو.❄❄
اگه پارت بعدیو میخواین باید از این پست حمایت کنین. (برای رفتن به این پست و حمایت ازش کلیک کن)
اگر شرط اون پست نرسه پارت بی پارتتتت..
اگه بازم ببریدش توی یکی از بخش ها، مثلا جنجالی، یا محبوب ترینا، پارت هدیه میدم بهتوننننن🔥✔️
خودتونم که میدونید من چقدر دست و دل بازم😌🤛
دوستون دارم کامنت و لایک یادت نره
تا پستای بعدی باییی🎀