𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒓𝒐𝒔𝒆𝒔 𝒕𝒐 𝒓𝒆𝒅 𝒐𝒓𝒂𝒏𝒈𝒆𝒔¹⁰
8 آبان · · خواندن 5 دقیقه --پارت دهم--
《خواهری که از وجودش خبر نداشت... اما من میتونم فراموشش کنم؟! هرگز.》
من به لایک های شما خیلی خیلی نیاز دارم... میدونی با یکدونه لایک تو من چقدر خوشحال میشم؟
چون میدونم زحماتم رو یک نفر دیده🥺💎
لبخند کوتاهی سرداد و گفت:"نه بابا البته که شوخی میکنم..! فقط از دیشب که آوردمت خواب بودی ."
نگاهی بهش کردم .
از چهره ی پریشونش مشخص بود از همون دیشب موفق نشده بخوابه و همش مراقب من بوده ..
یه لحظه دلم براش قنج رفت .
از اینکه مراقبم بوده و به خاطر من ...
ولی خب اصلا اگر این کارو نمیکرد من حالم بد نمیشد که مجبور به شب بیداری باشه!!
تقصیر خودشه .
حتی با خودمم سر انتخاب این دوراهی موندم، اینکه دیگه دوستش ندارم و یا اینکه هنوز توی قلبم صدر جدولِ...
اما انگار احساس دومم نسبت بهش قوی تر بود.
خیلی قوی.
اونقدر که حالا میفهمیدم حرف مادرم راجب اینکه عشق قوی تر از نفرته یعنی چی..
اینکه عاشق یه نفر باشی یه تصمیمه که شاید ناخودآگاه گرفتارش بشی،
ولی اینکه ازش متنفر بشی یه انتخابه..!
من نمیتونستم از حامد متنفر باشم.!
هیچجوره و به هیچ نحوی.
انگار یهو تازه یادم افتاد تمام این مدت داشتم به چشمهاش نگاه میکردم ...
چشاش منو غرق خودش میکرد.
پرتم میکرد به یه دنیایی که ...
خواستم نگاهم و ازش بگیرم ولی چرا باید اینکارو میکردم؟!
چرا باید از چشاش دست میکشیدم؟!
پس این بار سرم رو برنگردوندم .
فقط دستم رو از حصار دستاش بیرون کشیدم .
لب زدم:"میشه بری بیرون؟ فقط برو. میخوام یه کم استراحت کنم.."
سرش رو آروم نزدیک گوشم آورد و با صدایی که خستگی توش موج میزد ولی هنوز مردونه و جذاب بود گفت :"من...منو ببخش آرزو.
بابت همه چیز. اینکه...اینکه کاری کردم تا تو اینجا باشی. فقط... ببخش.."
بعد از گفتن این جمله بیرون رفت و منو با کلی از حرفای توی دلم تنها گذاشت .
با کلی نیازم بهش .
هرچند این چیزی بود که خودم بهش گفتم .
خودم هم میدونم که دیوونه ش ام .
میدونم که اونقدر بهش نیاز دارم که اگر یک روز بدونم دیگه پیش من نیست یا ندارمش، بیمار میشم . پریشون میشم ..
اونقدر که حتی دیگه نخوام توی این دنیا باشم ..!
مطمئن ام که واقعا هم همینطور میشه .
با بیماری من قطعا همینطوره!
چندین سال بود که سراغم نیومده بود .
اما با این فشار چند روز که بهم وارد شده بود علائمش دوباره ظاهر شده بود .
وقتی فشار عصبی روم زیاد بشه، سرم درد میگیره و چشمام میشه سیاهی مطلق.
بعد هم اگر نتونم تحملش کنم بیهوش میشم.
هربار هم مدت بیهوشیم متفاوته .
اینو زمانی که 8سالم بود و خبر فوت یکی از عزیزان نزدیکم رو بهم دادن متوجه شدیم .
چندبار دیگه هم تجربهش کردم ولی خیلی سال بود که خاموش بود .
اما حالا باز ظهور کرده بود .
دیگه بیشتر از این چشمام رو باز و خودم رو بیدار نگه نداشتم .
چشمام و فرو بستم و به دنیای خواب سلام گفتم..
**************************
_ن... نمیشه... نمیتونم اینکارو بکنم!
حتی فکرشم سخته اونوقت تو میگی عملیش کنم!؟
من اینکارو نمیکنم.
+مجبوری آرزو.
_هیچ مجبوری در کار نیست چرا متوجه نمیشی!
+هنوزم دوسش داری نه؟
_....
+از سکوتت مشخصه که آره. خب احمقی دیگه کاریت نمیشه کرد... همیشه همینطور بودی که مظلوم یه گوشه میشینی تا حقتو بخورن!
خودم ایندفعه نمیزارم
_ن..نه نمیتونی!گفتم که!
+آرزو طرف بهت خیانت کرده میفهمی یعنی چی؟!
میدونی معنی خیانت چیه؟
نمیدونی دیگه. نمیفهمی.
اونی که اینهمه سنگشو به سینه میزنی رفته با یکی دیگه معاشقه کرده اونوقت تو هنوز دوسش داری؟
ازش دفاع میکنی؟ بی عقلی تو دختر.
_اون که خودش نمیخواسته اینو. بعدم من از همه چیز با خبرم. تو نمیخواد حرفی راجبش بزنی.. من بخشیدمش، اما هنوز بهش نگفتم.. دوستش دارم. بخشیدمش. اون زمان هیچکدم نمیدونستیم چه حسی بینمونه. پس کاری نکن که بعدا پشیمون بشم. باشه؟
+....
***************************
سرم سنگینه و شقیقه هام نبض میزنه.
از شدت درد بیدار میشم و از آدمای خیالی طلب آب میکنم:
_آ...
تا صحبت میکنم متوجه میشم چقدر گلوم خشک شده.
با زبونم همون قدر که میتونم لبم رو تر میکنم و بازم کسیو برای کمک بهم صدا میزنم:
_هیچکس نیست که به من کمک کنه؟!
سایه ی کسی رو از پشت پرده میبینم که داره نزدیک میشه.
_ت.. تویی هانا؟!
حامد پرده رو کنار میزنه و جلو میاد.
لیوان آبی که توی دستشه رو روی پاتختی میذاره، سرم که پر از درده بلند میکنه و سعی داره بنشونتم تا بتونم آب بخورم.
به سختی بلند میشم، لیوان آب رو از دستش میگیرم و یه نفس سر میکشم.
حامد میخنده و میگه:
+اون برای خوردن قرصت بود. اما انگار خیلی تشنه بودی!
در جواب فقط سکوت میکنم و نگاهش میکنم.
+منو هانا صدا زدی؟؟
میدونم که بازم رویا دیدم. رویایِ رویایی..
نگاهم رو به زمین میدوزم و سعی میکنم بغضم رو کنترل کنم:
_مگه بهت نگفتهن؟ پس چرا از من سوال میکنی؟ میدونی که دلم نمیخواد باهات صحبت کنم.
از پایین پام بلند میشه و میاد کنارم.
+اجازه هست؟
بدون پاسخ روم رو برمیگردونم، که همونجا میشینه.
دستم رو بین دو دست گرمش میگیره:
+میشه بیشتر برام بگی..؟ تو این اسمو زیاد بردی و همشون هم وقتی بودن که خواب بودی.. بین خواب و بیداری فقط از هانا میگی. تو اونو میبینی؟
صورتم رو برمیگردونم و برای چند لحظه دلم میخواد همین الان بهش بگم که چقدر عاشقشمو میخوام بدون اون دنیا رو نداشته باشم...
بهش بگم که از چی ناراحتم.
توی بغلش برم و برای همیشه اونجا؛توی نقطه ی امنم بمونم...
اما همه ی اینا رو پیش خودم توی فکرم زنجیر میکنم.
اجازه میدم دستم بین دستهاش بمونه تا از گرماش لذت ببرم.
آروم شروع میکنم:
_هانا... هانا خواهرم... خواهر بزرگم. ما خیلی باهم خوب بودیم. خیلی همو دوست داشتیم...
اما من زیاد ازش چیزی یادم نمیاد. یادم میاد ولی نه اونطور که باهاش خاطره های زیادی داشته باشم..
به اینجا که میرسم بغض صدام و خشدار و لرزون میکنه. با این حال ادامه میدم: ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آنچه خواهید خواند:
- هانا و من میمردیم برای هم. اما خب اتفاقاتی افتاد که...
- بیماری من از همونجا شروع شد..
- بهش خیره میشم تا اون شروع کنه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم از ایییییینننننننن❤️🔥
پارتی که خیلی منتظرش بودینو بعد دو یا سه مااااه دادمممم....
تروخدا لایک کن و یکدونه کامنت برام بذار😭😭
لطفا یکدونه کامنت بذار که اون یدونه کساییو که برای پارت بعدی منتظرنو به پارتشون میرسونه😭😭😭
خواهش میکنم😭😭
خیلی طولانی بود نه؟
پس زحمتای منو با یه کامنت کوتاه جبران میکنی؟
ممنونتم😭❤️🔥
نظرتون راجب پارت چی بود؟
خییلی طولانی و خاص بود نه؟
به نظرتون چه اتفاقاتی در آینده ی نه چندان دور برایشون میفته؟
پس حمایت یادتون نرههههه تا پستای بعدی بایی🎀