قلب خالی p13

𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 · 1403/01/25 18:14 · خواندن 10 دقیقه

..

 

 

چایی ها رو ریخته بودیم لیوان نشستیم روی صندلی که لایلا و لوکا از پله ها پایین اومدن سلامی کردیم نشستن روی صندلی و شروع کردیم به خوردن صبحانه 

لوکا : خب داداش چی کار میکنی کارت چیه ؟

گفتم : عه یه شرکت دارم ولی چند وقتیه که نمیتونم برم شرکت به دوستم نینو گفتم چند وقتی شرکت رو اداره کنه 

لوکا : چه عجب موفق باشی تو کارت 

گفتم : مرسی همچنین 

لایلا: مرینت تو هم کار میکنی ؟

مرینت : کار می‌کردم ولی الان نه دیگه 

لایلا : وا چرا ؟ 

آدرین در ذهنش ( آخه لایلا به تو چه که مرینت کار میکنه یا نه و دلیلش برای کار نکردنش ) 

مرینت : یه مشکلاتی پیش اومد واسه همین نشد کار کنیم 

لایلا : حالا مشکلت حل شد ؟

مرینت: ببخشید شما بازپرس هستید 

لایلا : نه 

مرینت : آخه خیلی سوال می‌پرسید که انگار من گرفتید و دارید بازپرسی میکنید 

لایلا: فقط کنجکاو شدم همین 

مرینت : این که کنجکاو نیست عزیزم 

گفتم : حالا ولش کنید بچسبید به صبحانه 

بعداز اینکه صبحانمون تموم شد من رفتم بیرون تا خوراکی برای خونه بخرم و بیام 

 

                           از زبون مرینت 

 

بعداز اینکه اومدن نشستن روی صندلی شروع کردیم به خوردن صبحانه که لایلا شروع کرد به بازپرسی 

دیگه حرسم اومد بود و داشتم جوابشو می دادم که آدرین گفت ولش کنید دیگه به چسبید به صبحانه 

بعداز اینکه صبحانه مون تموم شد آدرین رفت بیرون تا چیزی برای خونه بخره 

لایلا هم رفته بود حموم تا دوش بگیره منم به تلویزین نگاه میکردم که لوکا خان وارد شد 

اومد کنارم نشست و گفت : نظرت چیه درمورد چیزی که دیشب بهت پیشنهاد دادم 

گفتم : من هیچ وقت خیانت نمیکنم 

لوکا : هاهاها فکر کردی دوست داره آدرین نخیر اون دختر هایی زیادی رو دوست داشته و اون برای سرگرمی این کار هارو میکنه خیلی بهش وابسته نشو خییلی از دختر هارو دیدم که بهش وابسته بودن ولی آدرین اون هارو عین یه مورچه لهشون کرده و دورشون انداخته 

گفتم : خب که چی 

لوکا : یعنی اینکه خیلی امیدوار نباش برای عشقت چون تو هم سرنوشتت مثل اونا میشه و مثل یه وسیله کهنه شده دورت میندازه و جدیدش رو می‌خره 

 

با حرف هایی که لوکا بهم گفت یه جوری شدم و داشتم باور میکردم که زندگی من هم مثل اونا میشه 

 

گفتم : از کجا بدونم راست میگی 

لوکا : میتونی از دوست صمیمیش یا از اون دخترا بپرسی 

داشتم فکر میکردم بهتره پرس و جو کنم تا اینکه در آینده پشیمون بشم 

گفتم : باشه از اون دخترا میپرسیم 

لوکا : خب با کدومش میخوای دیدار کنی امشب

گفتم : امشب

لوکا : آره امشب وقتی خوابیدن ما میریم به دیدن اون دخترا تا وقتی که بیدار بشه آدرین میام و تو هم باور میکنی حرفم رو 

گفتم : باشه پس امشب 

لوکا : آره امشب وقتی آدرین و لایلا خوابیدن میریم آهان راستی با کدوم دخترا میخوای قرار بزارم ببینی 

گفتم : فرق نمیکنه ولی خودت دختر پیدا نکنی بیاری سر قرار و نقشه بکشی 

لوکا : نه بابا من فقط میخوام حقیقت رو بفهمی

از سرجام پاشدم و گفتم  باشه و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم دستی روی موهام کشیدم و با خودم گفتم ' اگه حرفاش درست باشه چی اگه برتی سرگرمی باشم چی،باورم نمیشه که آدرین چین آدمی باشه'

 به تخت تکیه دادم و دستام رو دور پاهام حلقه کردم داشتم فکر میکردم درمورد خرف های لوکا که بغضی تو گلوم حس کردم نتونستم نگه دارم برای همین با صدای آروم گریه کردم    

________________________________________________

از روی تخت بلند شدم رفتم جلوی آینه به خودم نگاه کردم زیر چشمام پف کرده بود و قرمز شده بود 

دستم رو به صورتم کشیدم و با خودم گفتم 'گریه چرا میکنی مرینت آخه چیزی معلوم نیست که اگه اینجور آدمی باشه  یه کار پیدا میکنم و از اینجا میرم و این جور آدم ها قدر عشق رو نمیدونن و اون کیه که من براش گریه کنم '

موهام رو جلوی صورتم ریختم تا پفی و قرمزی چشمام دیده نشه و از اتاق بیرون رفتم و از پله ها بدو بدو پایین رفتم 

در سرویس بهداشتی رو باز کردم و وارد سرویس بهداشتی شدم در رو بستم و شیر آب رو باز کردم تا صورتم رو بشورم بعداز اینکه شستم به آینه دست گوشی نگاه کردم قرمزی چشمام رفته بود و کمی مونده بود شیر آب رو بستم و از سرویس بهداشتی خارج شدم دیدم آدرین اومده و نشسته روی مبل و داره با لوکا حرف میزنه و لایلا هم به گوشی نگاه میکنه بدون توجهی بهش گوشیم رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و در رو بستم و قفلش کردم تا کسی مزاحمم نشه 

روی تخت دراز کشیدم و به گوشی نگاه کردم 

_______________________________________________

نیم ساعت گذشته بود که دست گیره در تکون خورد و در باز نشد خوبه که در رو قفل کردم 

آدرین : مرینت چرا در رو قفل کردی در رو باز کن 

هیچ جوابی بهش ندادم ولی بازم حرفش رو تکرار کرد 

آدرین : مرینت با توام چرا در رو قفل کردی بیا در رو باز کن 

بازم جوابی ندادم 

آدرین : مرینت صدام رو می‌شنوی حالت خوبه لطفا جوابم رو بده 

گفتم : خب مگه من برات مهمم آقای آگرست 

آدرین : چرا اینجوری حرف میزنی مرینت 

راست می‌گفت آدرین باید تا امشب صبر کنم تا بعد باهاش اینجوری حرف بزنم برای همین 

گفتم : چیز ببخش بیا تو در باز میکنم 

قفل در رو باز کردم آدرین اومد تو یه نگاهی کرد و گفت : حالت خوبه چیزی شده 

گفتم : آره خوبم مگه قراره چیزی بشه  

آدرین : نه فقط عجیب رفتار میکنی 

گفتم : نه فقط سرم درد میکرد واسه همین در رو قفل کردم تا کسایی نیاد داخل اتاق و کمی هم خوابیدم و بعداز بیدار شدن بد اخلاق میشم واسه همین چنین حرفی رو بهت گفتم 

آدرین : باشه الان خوبی 

گفتم : آره خوبم بیا بریم پایین دیگه 

آدرین : باش

___________________________

بعداز کلی صبر کردن شام رو خوردیم و همگی به اتاق هامون رفتیم تا بخوابیم 

منتظر موندم تا آدرین خوابش ببره تا برم 

بلاخره خوابش برد لباسام رو قبل از خواب عوض نکرده بودم با همین لباس تصمیم گرفتم برم در اتاق رو با آرامی باز کردم و از اتاق خارج شدم و با آرامی در رو بستم 

از پله ها پایین رفتم دیدم لوکا روی مبل نشسته

گفتم : بیا بریم زود بیام 

لوکا : میبینم که خیلی عجله داری ببینیش 

گفتم : برای فهمیدن حقیقت 

از خونه خارج شدیم سوار ماشین خودش شدیم ماشین رو روشن کرد حرکت کردیم 

بعداز یک ربع رسیدیم ماشین رو پارک کرد پیاده شدیم یه کافه بود وارد کافه شدیم لوکا بهم گفت : بیا اونجاست 

از پشت سرش رفتم دیدم جلوی یه میز که یه خانم زیبا نشسته بود اونجا هست سلامی کردم و نشستیم 

لوکا : ببخشید ماری که این وقت شب مزاحمت شدیم 

' پس اسمش ماری هست '

ماری : نه بابا خوشحالم که میتونم بهتون کمک کنم 

لوکا : ممنونم که اومدی چیزی سوارش دادی 

ماری : نه منتظر موندم تا با شما سوارش بدم 

لوکا : باشه چی میخورین برم اونجا سوارش بدم 

ماری : من قهوه تلخ میخورم 

منم نمیدونستم چی بگم سرم رو پایین انداختم و گفتم : ساده باشه 

لوکا : باشه من برم سوارش رو بدم بیام 

بعداز رفتن لوکا ماری روبه من کرد و گفت : راستی اسمت رو نگفتی چی هست 

گفتم : ببخشید بایدم رفت خودم رو معرفی کنم مرینت هستم 

ماری : مرینت چه اسم قشنگی یادمه که قبل از اینکه آدرین من رو ول کنه و بره با یکی دیگه باشه بهم میگفت که هیچ وقت ولت نمیکنم ، همیشه کنارتم ، خیلی از همه دوست دارم ، هیچ کس نمیتونه جات رو بگیره و از این حرفا 

منم که ساده بودم به حرفش باور کرده بودم و بهش وابسته بودم تا اینکه طولی نکشید که بهم گفت بهتره از هم جدا شیم منم که ماتم گرفته بود گفتم چی چرا آخه میگفتی که دوست دارم و هیچ وقت ولت نمیکنم

اونم بهم گفت قبلا بهت گفتم ولی الان که فکر میکنم که باید از هم جداشیم منم گفتم آخه چرا اونم در جوابش با صدای بلند بهم گفت بس کن دیگه چقد میپرسی من دوست ندارم همین دیگه اون حرف هایی که بهت گفته بودم دروغ بود همش با حرف دوست ندارم چشمام پر اشک شد گفتم باشه برو و دیگه نیای دنبالم اونم زود از پیشم دور شد و رفت از اون موقع دیگه ندیدمش و هنوز هم کمی از عکاس هایی که باهم داریم رو نگه داشتم 

 

گفتم : ببخشید خانم ماری میشه اون عکس هارو ببینم 

ماری : بله حتما 

گوشیش رو از کیفش در آورد و عکس ها رو بهم نشون داد

اصلا فتوشاپ نبود و واقعی بودن 

گوشی رو داد بهم به همه عکس هاشون نگاه کردم 

در کنار هم بودن و چند تاشون هم همدیگه رو ّغل کرده بودن 

گوشیش رو دادم بهشون و گفتم : میشه از بلوتوث اون عکس ها رو بهم بفرستید 

ماری : بله حتما 

عکس ها رو از بلوتوث بهم ارسال کرد 

گفتم : ممنونم راستی قبل از شما با کسی دیگه ای هم بودن یا بعداز شما 

ماری : قبل از اینکه باهم دوست شیم شنیده بودم با خیلی از دخترا دوست شده بود و بعداز جدایی مون با دخترا دیگه هم دوست شده بود مثل : جسیکا ، رز ، نادیا ، درنا و غیره 

گفتم : ممونم از چیزایی که بهم گفتی 

ماری : خواهش میکنم 

لوکا : من اومدم با قهوه 

ماری : مرسی 

قهوه هامون رو از روی میز برداشتیم و خوردیم 

بعداز یک ربع از سرجامون بلند شدیم 

و از ماری خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم تو راه لوکا بهم گفت 

لوکا : حالا حرفم رو باور کردی 

گفتم : از ماری چیزایی که باید می‌شنیدم رو شنیدم 

وقتی رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم از پله ها بالا رفتم و در اتاق رو به آرامی باز کردم آدرین بیدار نشده بود در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم 

 

صبح وقتی چشمام رو باز کردم آدرین کنارم نبود بلند شدم لباسام رو عوض کردم موهام رو بستم از اتاق خارج شدم از پله ها پایین رفتم همه نشته بودن دور میز داشتن صبحانه میخوردن 

آدرین : صبح بخیر مرینت

گفتم : صبح شما هم بخیر آقای آگرست 

 رفتم نشستم رو یصندلی صبحانم رو خوردم وقتی تموم کردیم از سرجاهامون بلند شدیم همه مون به جاهای مختلف خونه پراکنده شدیم

منم رفتم اتاق روی تخت دراز کشیدم که در اتاق باز شد آدرین بود در رو بست و 

گفت :  مرینت چت شده دو روزه داری باهم اینجوری حرف میزنی 

گفتم : من که بد حرف نمیزنم گفت گفتم آقای آگرست مشکلی هست آقای آگرست 

آدرین: بهم نگو آقای آگرست فهمیدی 

گفتم : چرا ما که با هم نسبتی نداریم که آدرین بگم 

آدرین : این حرفا چیه که میزنی مرینت 

گفتم : من چه حرفق میزنی و راستی من رو خانم دوپن چنگ صدا کنید 

آدرین : مرینت بس کن چرا اینجوری حرف میزنی من به تو خانم دوپن چنگ نمیگم مری 

گفتم : اولین که گفتم ما با هم نسبتی نداریم و من هم ممنونم که من رو آوردین خونتون ولی بهتره من دیگه برم 

آدرین : فکر کنم تو حالت خوب نه این حرفا چیه تحویل من میدی 

گفتم ( با صدای بلند) : من کاملا خوبم شما که دارید با احساسات مردم بازی میکنید 

آدرین ( با صدای بلند) : چی میگی تو ، من کی با احساسات تو بازی کردم! 

گفتم  ( با صدای بلند) : از اولین باری که دیدم تا الان که داری با هام بازی میکنید آقای آگرست 

آدرین ( با صدای بلند) : تو واقعا خوب نیستی 

گفتم ( با صدای بلند ) من خوبم خیلی هم خوبم ولی تو یه آدمی هستی از مردم سواستفاده میکنی تو یه آدمی هستی که قلب خالی داری که بدون فکر کردن به احساسات طرف مقابل بازیش میدی

_____________________________________________

خب اینم از پارتی طولانی 

و شاهد دعوا بین مرینت با آدرین شدیم 🥺

دیگه لایک ها رو از ۶۶ به بالا نمی‌برم ولی کامنت ها بالا میرن 

 شرط : ۶۰ تا لایک و ۷۰ تا کامنت 

تا پارت بعدی بای 👋🏻