🎀حکم عشق🎀🅿🅰🆁🆃:11
یوعوووووو پارت جدید اوردم 🕶️ دیشب بدجور دل درد گرفتم 💔🩹البته اخر شب از 1به بعد 🥱 به بزرگی خودتون ببخشید ❤️❤️
سلام بچه ها بریم واس پارت جدید رمان ❤️❤️
ام راستی شرط
20❤️ 50💬
شرط رو یکم پایین اوردم بجز کامنت ها 👻😍
بیا پایین 🦋👇
از اتاق خارج شدم....
تمام فکرو ذکرم شده بود ارباب اگه دوباره سرو کله ی کسانی که میخواستن بکشنش پیدا بشه چی
اگه بخوان بکشنش چه اتفاقی برای عمارت میوفته
ارباب هم وارثی نداره لایلا انگار قرار نیست بچه ای به دنیا بیاره
از پله ها پایین اومدم و پشت سر خانم ایستادم
به محض ایستادن
نگاه ارباب رو روی خودم حس کردم
ی حسی بهم میگفت همراهش برم تا اگه اتفاقی افتاد پیشش باشم ولی من، اون اصلا چطور بهش بگم
اه مرینت تمرکز کن اتفاقی نمیوفته اصلا تو چرا باید نگران باشی
برای ارباب اتفاقی نمیافته چون اون سرسخت ترین ادمیه که تاحالا به چشم دیدم
نفس عمیقی کشیدم
نگاهم رو چوخوندم به سمت لایلا چرخوندم
کنار کاگامی ایستاده بود و دست دست میکرد انگار
میخواست چیزی بگه ولی زبونش بند اومده بود بیخیالش نگاهم رو به نگهبان ارباب انداختم
اگه اون سعی داشت ارباب رو مسموم کنه چی ..؟
_هی دختر باتوعم
سرمو چرخوندم لایلا عصبانی بود بهم زل زده بود
نگاهم رو به زمین انداختم
_معذرت میخوام خانم
لبخند روی لبای لایلا نشست چرا لایلا همچین رفتاری داشت شاید بخاطر اینکه ارباب نمیخوادش و عروس نامشروع بوده
_ روی میزم ی جعبه کوچیک هست برو بیارش
چشمام گرد شد چرا به خدمتکار خودش نمیگه کاگامی چرا حرفی نمیزنه
سرمو پایین ننداختم و به ی چشم اتکا کردم
برگشتم تا به اتاقش برم
_ صبر کن
صدای ارباب بود باز چه نقشه ای برام کشیده برگشتم سمت جمعیت
به ارباب نگاه کردم چشماش هیچ تغییری نکرده بود
دقیقا همون طرز نگاهی ماه قبل خشک و بی روح
_ارباب ..؟
_ تو بمون
رو به لایلا کرد و با ی نگاه کوتاه ادامه داد
_ یکی دیگرو بفرست دنبال چیزی که میخوای
با تعجب منتظر بودم بدونم برای چی نزاشت کار لایلا رو انجام بدم
روبه مادرش لب زد
_این دخترو با خودم به شهر میبرم
مادرش برخلاف تصور اخم به صورت نیاورد و با اعتماد به نفس لب میزنه
_ پسرم من روی حرفت حرف نمیزنم ولی بهتر نیست...
ارباب به سمت اتاقش رفت با قدم گذاشتن روی اولین پله
نیمرخ نگاهی به پشت سرش کرد
_ پس لطفا روی حرفم حرف نزنید
به چند کلمه برای متقاعد کردن مادرش اتکا کرد
به رفتنش نگاه میکردم
چرا ادم هایی که میخوان براش بمیرن رو نمیبینه
چرا براش مهم نیست اطرافیانش چی در موردش فکر میکنن
چطور تبدیل به همچین ادمی شده بی روح، بی احساس
هر چی هست به گذشتش ربط داره
سرمو چرخوندم و مادر ارباب رو دیدم که با اخم بهم نگاه میکنه منو از سر تا پا زیر و رو میکنه با نگاهش
چرخش نگاه نفرتشو روی چشمام ثابت گذاشت
_ برو زود اماده شو
چشمی گفتم و به اتاقم رفتم
دره اتاق رو بستم و مات مبهوت روی تخت نشستم
دو ثانیه بعد الیا وارد اتاق میشه و کنارم روی تخت میشینه
_ داری اماده میشی بری شهر...؟
سرمو چند بار به راست و چپ تکون دادم
_ چیشده دلت میخواد..؟
گره ی دستام رو باز میکنم تا براش توظیح بدم
_ الیا تو متوجه نیستی ارباب...
دستشو انداخت دورم
_ ارباب چی از تو خوشش اومده؟ خب اینو همه فهمیدن البته ن همه
_ نگاهش بیشتر بوی هوس میده تا عشق
دستشو گذاشت روی چونم و صورتمو به سمت خودش چوخوند و سوالی نگام کرد
_تو چته دختر رنگ به رو نداری..همه میخوان جای تو باشن بهتر از شهر خود اربابه اون خودش شخصا گفت تو همراهش بری
تک سرفه ای میکنه
_ بهم حسودیم شد
دستمو گرفت و کمک کرد بلند شم
کمی بعد...
کل کمد هارو زیر رو کردیم ن من ن الیا هیچکدوممون لباسی نداشتیم که مناسب شهر باشه
_الیا لباس مناسب شهر اینجا پیدا نمیشه... اینقدر نگرد اگه هم باشه مال توعه نه من پس به اندام خودت نگاه کن مثل خرس شدی
_شاید راست میگی
_من از...
در تقی میکنه و باز میشه خدمتکار شخصی مادر ارباب بود وارد اتاق شد و چند دست لباس رو بهم داد
_ببین کدومش اندازته زود بپوش و بیا پایین
_چشم
از اتاق خارج شد و در رو بست
لباس هارو نوبتی نگاه میکردیم الیا سرشو بالا آورد و لب زد
_ایش هیچکدومشون نو نیستن
_ فعلا همینم برامون غنیمته
لباس رو مقابلم میگیره
_ آره راست میگی فکر کنم این اندازته برو بپوشش
_باشه
کمی بعد
از اتاق خارج شدم و وارد سالن شدم همزمان با من حضور ارباب رو روی پله ها حس میکنم
از سر تا پا نگاهی بهم انداخت پوزخندی روی لباس نقش بست
از پله ها پایین میره و از سالن خارج میشه
پشت سرش حرکت کردم و وارد کالسکه شدیم
داشتم مقابلش می نشستم که لب میزنه
_ کنار من بشین...
5408 کاراکتر
پارت بعد حسابی عاشقانس ❤️❤️
خب اسپویل کافیه لایک و کامنت فراموش نشه ❤️💬
یکی داخل کامنت ها بهم گفت (ادرین دوبار مرینت رو ببوسه) متاسفم که نتونستم ولی پارت بعد ❤️
قول میدم 😊🤍