پسران مغرور دختران شیطون فصل دو پارت ۶

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 1403/01/22 20:35 · خواندن 8 دقیقه

ادامه

"صحرا"

اصلا باورم نمى شد كه پوريا از اين وحشى بازى پندار خوشش امده و باشه و انقدر باهم صميمى شده  باشند ! وقتى پندار اون لبخند مسخره رو بهم زد ... دلم ميخواست بگيرمش زيربار كتك ، اما جلوى خودم را گرفتم.... لعنتى ! اين ذكرى بود كه وقتى با ترانه و مهديس  و سپهر دنبال پوريا و پندار مى رفتيم مى گفتم ! به همراه پوريا وارد بوفه شديم ... پوريا سريع به طرف صندوق رفت و به تعداد برامون چايى گرفت و دوباره به سمت ما برگشت ... همش حواسم به پندار بود ... اصلا چرا از بين اين همه آدم تو دانشگاه من گير دادم به اين پندار؟!(چون پندار آدم نيست ) البته نه تنها من ...ترانه و مهديس هم فكر و ذكرشون شده ... آرتان و سپهر ... ببين از كجا به كجا رسيديم ... يارو زده  داداش مثل گلمو داغون كرده ... اونوقت پوريا احمق بهش ميگه : من از اين كار شما خيلى خوشم امده!

اه لعنتى

پوريا تا لحظه ى آخر زنگ استراحت كنار پندار نشسته بود و شروع كرده بودن باهم شوخى كردن... لحظه به لحظه آتيش درونم داشت شعله ور تر مى شد ... دوست نداشتم پوريا و پندار انقدر باهم صميمى باشند ... دليلى هم نداشت ! ... بالاخره كلاس بعدى شروع شد و پورياهم  بلند شد تا راه بيفته ، دوباره دراغوشم كشيدمش و بوسيدمش ... شايد ديگه به اين زودى همديگه رو نبينيم ... پوريا بعد از من با پندار و سپس به نوبت با ترانه و مهديس و سپهر خداحافظى كرد .... وقتى داشت مى رفت براى اخرين بار نگاهى به چهره ى معصوم و مهربانش انداختم. براش بوسه اى فرستادم و زيرلب گفتم: _به سلامت برى عزيزم ... سفرت بى خطر! پوريا كه انگار صدايم را شنيده باشد لبخندى زد و سرش را برايم تكون داد..

***

"مهديس"

بعد از تموم شدن كلاس دوم كه آخرين كلاسمون بود ... با بچه ها به حياط رفتيم و سوار ماشين شديم ... ولى نه ... من امروزم كرمم را به اون سه تا نريختم واسه همين خيالم راحت نميشه .... خوب حالا باهاشون چيكاركنم ؟! .... نگاهى به دورو ورم انداختم .. آهان ... ماشين پندار گوشه ى پاركينگ دانشگاه پارك شده بود و كسى هم اون دور ور نبود .... سريع  سوهان ناخُنمو كه هميشه تو كيفم ميزارم رو برداشتم و به طرف ماشين اون پسرا رفتم و با استفاده از سوهان ناخنم چهارتا چرخشو پنچر كردم .... آخيش .... خستگى اى كه از اول ساعت دانشگاه امده بودش توى تنم با اين كار در رفت ! با خيال راحت سوهان ناخنم را گذاشتم توى كيفم و آروم آروم به طرف ماشين صحرا رفتم كه با چشماى از تعجب گشاد شده اش خيره شده بود به من!

***

"ترانه"

اِاِاِاِ... واقعا اين دختر ديوونه است !... ببين چه بلايى سر ماشين اونا آورد ! اين تلافى ها و انتقام ها آخرش كار دست همه مون ميده ! ... مهديس انگار كارو كه ميخواسته انجامش بده ، انجام داده باشه .. با خيال راحت راحت سوار ماشين شد و با خونسردى درماشين را بست ..._صحرا_چيكار كردى ى ى ى ؟!

_مهديس_ هيچى ، فقط كمى شيطنت ( و خنده اى مرموز كرد)_اگه بفهمن ميدونى ممكنه كه چه بلايى سرمون بياد؟!_ مهديس _ تو نگران نباش ... هيچ كارى نميتونن بكنن  ! ...._صحرا  _ اميد وارم همينطور باشه كه ميگى  ... چون دلم نميخواد 206 خوشگلم آسيبى بهش برسه !.._مهديس _ خيالت راحت ، آتيش كن بريم ! .....دست به سينه نشستم تو ماشين و از شيشه به بيرون نگاه كردم ..صحرا  _ آخ ! .......مهديس _ چى شدى ؟..... صحرا _ هيچى ..... امروز كه ديدم هوا سرد شده  يه بافت روى مانتوم پوشيدم ، اما الآن تو كلاس جا گذاشتمش !....._ باشه .... سريع برو بيارش ....مهديس _ زودى بيا صحرا  منتظريم ....صحرا  با خستگى از ماشين پياده شد و به سمت كلاس رفت ....

***

"صحرا"

آخ ... اصلا حواس واسه ام نمونده ... وارد كلاس كه شدم هيچكس تو كلاس نبود ... سريع بافتمو از كلاس برداشتم و دويدم بيرون ... حتى تو سالن دانشگاه هم پشه پر نمى زد ... ترس بدى به جونم افتاد ....همينطور كه داشتم به طرف پاركينگ دانشگاه مى رفتم ، يكى پيچيد جلوم و راهم را سد كرد!

_هومن_ به ..به.. خانوم اميدى ... پارسال دوست ، امسال آشنا... ديگه حالى ازما نمى گيريد؟!....

_اه ... اين چه حرفيه هومن خان ... اختيارداريد ، ما هميشه پرسوجوى حال شما هستيم !....

_هومن_ خب بهتره اين حرفاى بيخودى رو بذاريم كنار و يه راست برم سراصل مطلب

بى توجه بهش با خونسردى گفتم : _گوش ميدم...

هومن _ راستش من اصلا اهل حاشيه رفتنو مقدمه چينى نيستم واسه همين يه راست ميرم سر اصل مطلب (  بچه پرو ! ) صحرا من ميخوام يه بار ديگه ازت خواهش كنم ... التماست كنم ... من تاحالا 2 بار ازت خاستگارى كردم ولى تو هردوبار جواب منفى بهم دادى ، گفتن نه براى تو آسونه .. ولى نميدونى هريه بار كه ميگى نه چه حالى به من دست ميده ...من خيلى سعى كردم فراموشت كنم  صحرا ، ولى نميشه ... من بدون تو مى ميرم .. خواهش مى كنم بامن باش ... قول ميدم خوشبختت كنم !تو شوك بدى فرار گرفتم ... انتظارهرچيزى رو ازش داشتم الى اين يكى  _آقاى محترم ... شما اگه حضورذهن داشته باشيد يادتون مياد تو هردوبار خاستگارى همين قولارو بهم داديد و بازم من گفتم نه .. ديگه هم خوش ندارم كه حرفامو از اول واسه تون بگم !..._هومن_آخه چرا؟! _ اونش ديگه به شما ربطى نداره !...هومن _ مرد ديگه اى توزندگيته ؟!....خفه شو مرتيكه بى همه چيز اشغال ... مگه همه مثل خودت هرزه اند ؟! دلم نميخواست جوابشو بدم واسه همين گفتم :_ ايناش ديگه مهم نيست ... مهم جواب من بود كه اونم منفيه ! _هومن _ من نميزارم .... من نميزارم صحرا  .... نميزارم تو غير از من مال كس ديگه اى بشى !..._ هه ... شتر در خواب بيند پنبه دانه ! ..... اصلا ميدونى چيه هومن حالم ازت بهم ميخوره .... بخدا اگه تو جزيره اى تنهاه بوديم و تو تنها مرد اون جزيره ، بازم زن تو نمي شدم ؛ هومن كنترل خودش رو از دست داد و سيلى محكمى به صورتم زد و همزمان با سيلى گفت:_هومن_ خفه شو! دستم را روى صورتم گذاشتم كه از قدرت سيلى سرخ شده بود ... با خوردن سيلى از طرف هومن صورتم به شدت به سمتى كج شد ... جاى كبودى انگشتاش را روى صورتم احساس مى كردم ... حسابى خونم به جوش امد ... تا حالا هيچكس جرأت دست بلندكردن به من رو نداشته ...با پام لگد محكمى به كمرش زدم و با فرياد گفتم :_منو ميزنى .. منو ميزنى .. حيون عوضى ، منو ميزنى ... حيف هومن كه اسم تو باشه ... اسم تورو بايد ميزاشتند حيون!چند لحظه مكث كردم و انگار كه چيزى را يادم امده باشه گفتم:_ نه حيونم نه .. حيون بى آزاره ... اسم تورو بايد بزاريم مريض روانى ، ديوونه !هومن سيلى دوم را محكمتر از قبلى خوابوندش توى گوشم ... منم با خوردن دومين سيلى آتيشى تر شدم و يه تيكه ى ديگه بهش انداختم ... دستشو برد بالا تا سيليه سوم رو هم بهم بزنه كه ناگهان يكى دستش را روى هوا نگهداشت ... متعجب به پشت سرهومن خيره شدم و با صداى آرومى گفتم :_پندار؟! پندار با تمام قدرت هومنو پرتش كرد روى زمين ...پندار _ كيسه بكس ميخواى ؟! ... بيا من هستم ؟! ...هومن _ پس تو همونى هستى كه صحرا رو از من گرفتى ؟! ميكشمت عوضى ....هومن انگشت هايش را پنجه كرد و دويد سمت پندار و يقه ى پيرهنشو گرفت .... از ترس زبونم بند امده بود و  فقط با صداى بلند جيغ مى كشيدم .... و بريده بريده مى گفتم : ... كمك‍ ! .... كمك‍ ! ..... يكى ما رو از دست اين ديوونه نجات بده .....  كمك‍ ! ..... / با صداى جيغ من سپهر آرتان به همراه ترانه و مهديس سريع به طرف ما امدن .... سپهرو آرتان رفتن كمك‍ پندار و هر سه تايى باهم ديگه حساب هومن را رسيدن  ..... ترانه و مهديس هم فقط با حرفاى  چرت و پرت سعى مى كردن منو آروم كنن....

بالاخره دعواى بين اون چهارنفر پايان يافت و هومن با چهره اى درب و داغون و لباسايى پاره از پندار و دوستاش دور شد و روبه من ايستاد ... از گوشه ى دماغش خون ميومد ... چندين سرفه پشت سرهم كرد و گفت:_هومن_ صحرا!...صحرا مطمئن باش كه من آروم نمى گيرم ... يه روزى به نتيجه ى اين حرفم ميرسى ... تو يا مال من ميشى يا براى هيچكس ديگه اى نميذارم بشى ...( به سمت پندار كه گوشه ى زمين افتاده بود برگشت ) بعداً حساب تو يكى رو مى رسم ..با گفتن اين حرف ازما دور شد و سريع به سمت ماشينش رفت ... من كه حسابى هول شده بودم دويدم سمت پندار و كنارش زانو زدم ..._خوبى ؟!...پندار كنار ديوار روى زمين افتاده بود ... حال روز اين يكى از هومن بهتر نبود هيچ ... بدترم بود_پندار_ آره خوبم ... اين پسره كى بود صحرا ؟... تورو از كجا ميشناخت ؟! اگه هر وقت ديگه اى اين سوالو ازم ميپرسيد بهش ميگفتم به توچه ؟! .... اما الآن ترجيح دادم باهاش لجبازى نكنم و بهش حقيقت و بگم ... همينطور كه داشتم براش همه چى رو توضيح ميدادم ... دستمو بردم تو جيبم و دستمال كاغذى تميزى رو برداشتم و سعى كردم باهاش خون گوشه ى لب پندار كه وقتى داشت با هومن دعوا مى كرد زخم شده بودو پاك‍ كنم !‍.... پندار وقتى متوجه تمام ماجرا شد ... به كمك‍ سپهر و آرتان از روى زمين بلند شد و از من خداحافظى كرد و به طرف ماشينشون رفتن ... منو ترانه و مهديس هم سوار ماشينمون شديم و از دانشگاه بيرون رفتيم ...

***

"سپهر"

به كمك آرتان زيربغل پندار رو گرفتيم و به سمت ماشين برديمش .. كه ديدم ، بله .... چهارتا چرخ هاى ماشين پنچره!... زيرلب گفتم:_اى لعنت به تو مهديس !..._پندار_ چى شده ؟!_ چرخا پنچره !_پندار_ هرچهارتاشون ؟!_آره..._آرتان_ عيبى نداره .. سپهر تو پندارو ببر سوار ماشين كنم ، منم ميرم پنچرى چرخارو مى گيرم.._باشه بذار الآن ميام كمكت

***

"ترانه"

نزديكاى ساعت 12:00 بود كه رسيديم خونه و وارد آپارتمانمون شديم .... خداروشكر امروزصحرا  بايد غذا درست مى كرد ... همينطور كه مشغول عوض كردن لباسام بودم تلفنم زنگ خورد ... به طرفش رفتمو شماره ى روشو ديدم ... مامانمه ...

_ الو

_ سلام مامان ... ممنون شما خوب هستيد ؟!....

_ آره ... اون دوتا هم خوبن ... سلامت باشيد ...

_ حالا كو تا عيد نوروز مامان ... تا عيد يه ماه مونده ...

_ خوب ماهم دلمون واسه شما تنگ شده ....

_ باشه چشم .... عيد مي يايم شمال پيش شما خوبه ؟!...

_ نگران نباشيد مواظب خودم هستم ! ...