پسران مغرور دختران شیطون فصل ۲ پارت۴
ادامه
احمق بيشعور ... ببين چجورى پولاى منو اين غذاهارو حروم كرد ..... فكر كرده پول علف خرسه ! ...
پندار _ ممنون من سير شدم ....._ چيه ... شما كه اهل ورزشى تمام غذاهاتو بخور ! .....پندار _ نه ... شما درست گفتى من زيادى غذا نميخورم ... موقعه سفارش حواسم نبود ! ....اى بميرى پندار .... دلم ميخواست بامشت بزنم تو دهنشو اون دندون هاى مرتبشو بشكنم ! .....پندار _ شما با ترانه خانوم و مهديس خانوم دوستيد ؟!...درحالى كه باچنگال و چاقو گوشت داخل بشقابم را تيكه تيكه مى كردم : _ بله ... ما سه نفر باهم دوستاى قديمى هستيم درواقع پدارامونم باهم شريك هستند... راستش منو ترانه و مهديس از اول دبستان باهم دوست شديم ....پندار _ خيلى جالبه ... اتفاقاً منو سپهر و آرتان هم همينطور .... راستش پدراى ما يه شركت بزرگ پخش دارو دارن ... هرسه باهم از اونجا شريك شدن تا شركتشون سرپا باشه ... يه مدت كه گذشت پدرم بعضى از روزا منو با خودش مى برد شركت تا با مردم و اجتماع ارتباط برقرار كنم ! ..... يه روز كه منو باخودش برد شركت ... ديدم دوتا بچه پسر ديگه هم سن و سال خودماونجان .. كمكم رفت و آمد ما سه تا بچه ها باهم زياد شد .... تا اينكه يه رابطه ى برادرانه بينمون به وجود اورد ... از اون روز به بعد منو سپهرو ارتان دوستاى صميمى هم شديم ! ....._ واقعا داستان زندگيتون جالبه ... شما تك فرزنديد ؟!....پ ندار _ بله ... من تنهام .... ولى راستش چند سال بعد از اينكه مادرم منو به دنيا اورد ... متاسفانه دچار يه بيمارى شدو ديگه نتونستن بچه دار بشن ... زيرلب غريدم ( ازبس كه تو بد قدم و نحضى ) واسه همين رفتن و از پرورشگاه يه دختر و به فرزندى پذيرفتن ... اسمش رهاست .. خيلى دختر خوبيه درست برام شبيه يه خواهره ... حالا شايد يه روزى همديگه رو ببينيد ! ....._ اميد وارم ! ....پندار _ خوب اگه موافقيد ديگه بريم ..._ باشه ... من وقت برم صندق پول غذاهارو حساب كنم ! ....پندار _ احتياجى نيست . من خودم حساب مى كنم! ..._ چى ... ولى من شرط رو باختم .. نه شماپندار _ هه ... من شرط بستم كه اگه من بردم بامن بياى رستوران ... قرارنبود پول غذاهارو تو حساب كنى ! ..._ آخه .....پندار _ هيس ... تو برو دم در منم الآن ميام ....ديگه بهم مهلت هيچ حرفى رو نداد و به طرف صندق رفت تاپول غذا هارو حساب كنه .... منم از اين موقيت پيش آماده استفاده كردم و دست به كيفم بردم تا به مهديس و ترانه زنگ بزنم و اطلاعاتمو بهشون بدم ..... اما همين كه گوشيمو روشن كردم ... روى صفحه نوشت .... باترى ضعيف است ! ....اه .... لعنت به اين شانس ... حالا چيكار كنم ! ...خواستم برم از صندق بهشون زنگ بزنم ... ولى خجالت كشيدم ... پندار لعنتى اونجا وايساده ، نميخوام اون متوجه حرفام بشه ... سريع از رستوران دويدم بيرون تا بلكه تلفن عمومى چيزى باشه ... اما نه هيچ خبرى نبود .... تا اينكه چشمم افتاد به پسر جوانى كه داشت چند متر اون ور تر از من با تلفن حرف ميزد .....چيكار كنم ... مجبورم ! ....به طرف اون پسر جوان رفتم تا تلفنشو ازش چند دقيقه اى غرض بگيرم ..... تا منو ديد دوتا چشم داشت دوتا ديگه غرض گرفتو مثل نديد بديدا خيره شد به من ..... ( اوف ... چشات دراد انشاالله ) چند دقيقه اى منتظر موندم تا صحبتاش با تلفن تموم شه ...._پسره _ باشه عزيزم .. آره قربونت برم .. مگه من تو اين دنيا به جز تو كى رو دارم ؟!..كثافت .. كاملا مشخصه كه داره بايه دختر صحبت ميكنه ... سرمو از طرفش برگردوندم و نفسمو بيرون دادم ... اه قطع كن ديگه ...._پسره _ باشه خانومم ... قربونت برم ... خداحافظ ! ..تا تلفنشو قطع كرد ... سريع به طرفش برگشتمو تن تن بهش گفت :_ آقا ببخشيد ... راستش من شارژ گوشيم تموم شده ... الآن بايد يه تماس فورى بگيرم اگه ميشه چند لحظه گوشيتونو بهم غرض ميديد ؟پسر جوان پوزخندى زد و با لحن تمسخر آميزى گفت:پسرجوان _ بله .... گوشى بنده كه اصلا قابل شما رو نداره ! ...بدون توجه به حرفش .. گوشيشو گرفتم و تند تند مشغول گرفتن شماره ى ترانه شدم ..چند دقيقه اى گذشت كه صداى يه زن از پشت تلفن بلند شد ، دستگاه مشترك مورد نظر خاموش مي باشد ....اه .... لعنتى چرا گوشيتو خاموش كردى ... شماره مهديسم كه حفظ نيستم ! .... هى بهش گفتم برو يه خط روند بخر ....سريع شماره ى ترانه رو از توى گوشى اون پسره پاك كردم و گوشيشو بهش دادم ..._ ممنون ..پسر ه گوشيشو گذاشت تو جيبش و امد دنبالم .... وقتى بهم رسيد دستشو به طرفم دراز كردو گفت:پسره _ من آرشامم ! .....( به درك كه آرشامى به من چه ربطى داره آخه ؟!.... )زيرچشم نگاهى بهش انداختم كه حساب كار دستش بياد ... و به راهم ادامه دادم ... اما لاكردار بيخيال نشد و دوباره امد دنبالم ...پسره _ اسم تو چيه ... آهوى خوشگل من ؟!....ميخواستم با پشت دست برگردم بزنم تو دهنش كه صدايى از پشت سرم بلند شد ...پندار _ گمشو برو پسره ى علاف تا نزدم همينجا خودت روهم مانند قيافه ات داغون كنم ! ....پسر جوان نگاهشو از روى من برداشت و به پندار كه درست پشت سرمن بود خيره شد_پسره _ به توچه ؟! ... مگه تو چيكارشى ؟! ....پندار به سمت پسره حمله كرد و سيلى محكمى خوابوند تو گوشش و با يك اشاره از روى زمين بلندش كرد و يقه ى پيرهنش را دردست گرفت و فشرد _ پندار _ من ... من ... من شوهرش هستم! .....چشمام از تعجب گشاد شد .... و متعجب به پندار خيره شدم .... اين چى داره ميگه ؟! .... پسر جوان تا كلمه ى شوهرو از دهن پندار شنيد سريع دُمشو گذاشت رو كولشو رفت ..... من هنوز توى شوك اون لحظه بودم .... اصلا باورم نمى شد كه پندار يه روز همچين حرفى بزنه .... يه حس خواصى داشتم ... توش نفرت نبود ... اصلا از اين حرفش ناراحت نشدم... بلكه يه حسى بهم دست داد كه نميتونستم چى بايد بهش بگم .... انگار منم با اين حرفش موافق بودم و دوست داشتم واقعا شوهرم باشه ! .....
با صداى عصبى پندار به خودم امدم :_پندار_ ... صحرا .. صحرا ... اين پسره كى بود ؟!....بى توجه شانه هايم را بالاانداختم_ نميدونم ! .._ يعنى چى كه نميدونم ... با تو چيكار داشت ؟!..دادزدم : _ گفتم كه نميدونم ... من ميخواستم به ترانه زنگ بزنم شارژ گوشيم تموم شده بود .... گوشى اين پسره رو ازش غرض گرفتم ...از رفتارم تعجب كرد : تو كه گوشى ميخواستى چرا نيومدى از خودم بگيرى ؟!...._ به تو چه ربطى داره اصلا ؟ .... چرا انقدر منو سوال پيچ مي كنى ؟ نكنه فكر كردى كه واقعا شوهرمى ؟!. پندار متعجب از من دور شد و انگشتاشو پنجه كردو توى موهاش فرو برد ! ...كمى نكشيد كه دوباره سمتم برگشت : بيا بريم ! ....بدون اينكه نگاهش كنم به طرف ماشينش رفتمو در عقبو باز كردم و عقب نشستم ..پندارم بدون هيچ حرفى سوار ماشين شد و راه افتاد ...در طول راه كوچك تريم حرفى بين من و پندار ردو بدل نشد ... تا اينكه رسيديم جلوى در خونه .... از ماشين پياده شدم .._ ممنون ....پندار _ خواهش مى كنم ! ....تا امدم در ماشينشو ببندم صدايى توجه ام را به خودش جلب كرد ..._ صحرااااا ! ....متعجب برگشتم و پشت سرمو نگاه كردم ... چيزى كه داشتم ميديدمو باور نمى كردم ... پوريا ! ..... با خوش حالى در ماشين پندار و بستمو به طرف برادرم دويدم و در آغوش كشيدمش .... وايى چقدر دلم برات تنگ شده بود ... الهى دورت بگردم .... بعد از كمى از بغلش امدم بيرون و دستى به گونه هاش كشيدم .... چقدر لاغر شده بود .... كمى هم ته ريش در اورده بود ..... يه آن يادم افتاد كه پندار هنوز داره مارو نگاه مي كنه ... به طرفش برگشتم و با سرم ازش خداحافظى كردم ..... پندار خيلى بد نگاهم مى كرد نكنه فكر كرده كه پوريا دوست پسرمه ! ..... ولى به هرحال سرى از روى تاسف برام تكون داد و دنده عقب گرفت و رفت ! .....
" پندار "
اونشب وقتى صحرا رو بردم و در خونشون رسوندم ... با عصبانيت از ماشينم پياده شد و درو به شدت بست كه ناگهان يه پسر جوان صداش كرد ....
_ صحراااااا ! ....
صحرا با ديدن اون پسره ... با صداى لرزانى گفت : پوريا ! .... و به شدت دويد طرف اون پوريا و او را در آغوش كشيد ... حس بدى بهم دست داد ... يه چيزى كه توش حسادت موج ميزد .... يعنى اون پسره كى بود كه صحرا انقدر با اشتياق بغلش كرد و بوسيدش ؟!... چند دقيقه اى كشيد كه صحرا به طرف من برگشت و با سرش ازم خداحافظى كرد .... منم سرمو با نشانه ى تاسف براش تكان دادم و دست راستمو گذاشتم روى صندلى بغليم و به آينه خيره شدم و دنده عقب از كوچه شون رفتم بيرون .... چقدر دلم ميخواست به جاى اون پسره دراون لحظه صحرا من رو تو آغوشش مى گرفت ... يعنى يه همچين چيزى ممكنه ؟! ..... ممكنه صحرا منوهم در آغوش بگيره و ببوستم .... من عاشقم ! ..... من عاشق صحرام ... اون همه دنياى منه .... همه كس منه .... ولى اين غرور لعنتى كه دارم نميزاره بهش عشقمو صابت كنم ! ..... نه ... اين عشق نبايد اتفاق بيفته مثل اينكه من مأموريتم رو فراموش كردم ... بايد تا ميتونم از صحرا دور باشم تا بهش علاقه مند نشم ... بايد سعى كنم فراموشش كنم چون بودن اون كنار من باعث ميشه كه من مأموريتم رو بيخيالبشم و از كارى كه قراره باهاش بكنم پشيمون شم ! ... نه اين اتفاق نبايد بيفته !
دستمو به طرف ضبط ماشين بردمو روشنش كردم و صداشم تاآخر زياد كردم
علاقه ام به تو خيلى بيشتر شده ... حالا روزگارم قشنگتر شده
از اون وقت كه تو بامنى حال من .... ميدونى خودت خيلى بهتر شده ....
علاقه ام به تو خيلى بيشتر شده ... ميدونم نميتونى دركم كنى ...
ولى اينو يادت نره عشق من ... مى ميرم اگه روزى تركم كنى ...
ميخوام لحظه لحظه به تو فكر كنم ... نميخوام كسى سد راهم بشه
نميخوام كسى جز تو پيشم بياد .... به جز تو كسى تكيه گاهم بشه
منم كه مى ميرم براى چشات .... منم كه مى ميرم واسه خنده هات ...
ميخوام بيشتر از اينم عاشق بشم .... كمك كن بتونم بمونم باهات ....
علاقه ام به تو خيلى بيشتر شده ... آهنگ تموم شد ضبط را خاموش كردم و توى چهار راه منتظر چراغ سبز ايستادم . يكى از دستامو گذاشتم از شيشه بيرون و با انگشتاى دست ديگه ام تندتند به فرمون ضربه مى زدم .. بالاخره چراغ سبز شد .. راه افتادم و كمى جلوتر كنار يه پياده رو ايستادم .. هنوزهم تو شوك اون كار صحرا هستم .. اصلا باورم نمى شد كه همچين دخترى باشه ! اون پسر كى بود ؟!...به اطرافم نگاه كرده يه دخترو پسر كنار ماشينم در پياده رو بودن و داشتند باهم بحث و دعوا مى كردند . يكم نكشيد كه پسره از روى عصبانيت فريادى زد و از اونجا دور شد اما دختر با خونسردى همونجا باقيماند . شيشه ى ماشينو كشيدم پايين تا هواى تازه بهم بخوره .. اما هنوز كامل پايين نرفته بود كه صداى همان دختره بلندشد :
_با مكان 20 تومن !...
متعجب به سمتش برگشتم : _ 20 تومن چيه خانوم من فقط شيشه رو كشيدم پايين !
دختر بلند و مستانه خنديد و باكلى اِشوه گفت : _ بيخيال بابا كسى كه اينجا نيست راحت باش ، البته چون خيلى خوشگلى و خوشتيپى باهات يكم راهم ميام نگران نباش ...ولى اينم بگما 15 تومنشو قبل از شروع كار مى گيرم .. ( نيشخندى زد) نازنكن ديگه ، خيالت راحت قيمتم از بقيه پايين تره !
سرمو به نشانه ى تاسف تكان دادم و با نيشخند گفتم : خداحافظ
و شيشه رو كشيدم بالا و راه افتادم .
***
" صحرا "
انقدر دلم براى پوريا تنگ شده بود كه حساب نداشت ... نميتونستم از خودم دورش كنم ... پوريا بردار بزرگ منه ... اون بخاطر شغلى كه داره همش مجبور از خانه و خانواده اش دور باشه ... الآن نزديك يك سالى بودش كه پوريا رو نديده بودم واسه ى همينم خيلى دلم براش تنگ شده بود ...._پوريا_ صحرا تورو خدا ولم كن خفه شدم ! ...با تعجب از خودم دورش كردم و گفتم :_ چيكار كنم ؟! .... خيلى دلم برات تنگ شده بود ! ...._پورياخنديد_ الهى من قربون اين خواهر مهربونم برم ... اين دل مگه تنگم ميشه ! ....با شيطنت ادامه دادم : _حالا شده ديگه !خوب داداشى... چى شده يادى از خواهر كوچولوت كردى ؟!....
_پوريا_ راستش من از صابكارم يه .. يه هفته اى مرخصى گرفتم كه برم شمال پيش مامان بابا .... آخه ديگه طاقت دوريشونو ندارم .... تو راه بودم گفتم بيام تهران يه سرى هم به اين خواهر بى معرفتمون بزنيم ! ..... راستى ببينم اون پسره كه بود اوردت اينجا ؟!...به مِن مِن افتادم و با ترس بريده بريده گفتم :_ هيچكس ..... يكى از هم كلاسى هامه ... برگه هاش دست من بود احتياجشون داشت واسه همين بردم بهش بدم ... ديگه گفت دير وقته خودش منو رسوند ! ....( وايى ... خدا خفه ات نكنه دختر اين چه داستانى بود سرهم كردى گفتى به اين ؟!..... )پوريا ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب گفت :پوريا _ اِ .... كه اينطور ...سعى كردم بحث را عوض كنم _ آخ .. انقدر تو رو ديدم خوش حال شدم كه به كل يادم رفت تعارفت كنم بياى تو ..به طرف در خونه رفتمو كليدمو انداختم توش و درو باز كردم .... تمامى چراغ ها خاموش بود .... مثل اينكه ترانه و مهديس خوابيدن .... دست پوريا رو گرفتمو به طرف اتاقم بردمش .... چراغ اتاقمو روشن كردم ...._ شام خوردى ؟! .._پوريا_ آره .. تو راه كه داشتم ميومدم يه چيزى خوردم ...._ خيله خب .._پوريا_ اون دوتا ديگه كجان ؟! ... ترانه ومهديس ؟! ....( پوريا از بچگى ترانه و مهديسو ميشناخت .... )_ تو اتاقاشون خوابيدن .._پوريا_ باشه ... پس ماهم بخوابيم .....
به طرف كمدم رفتمو يه پتو با يه بالشت براى پوريا اوردم .... هرچى بهش گفتم بيا رو تخت باهم بخوابيم قبول نكرد .... گفت نه ... من رو كاناپه راحت ترم ! .... آخرشم روى يه كاناپه ى دربو داغونى كه گوشه اتاقم بود خوابيد ....
" مهديس "
زينگ .... زينگ ....
صداى ساعت رو ميزى اى كه روى عسلى كنار تختم بود بلند شد .... با خستگى دستمو از زير پتو بيرون اوردم و كشوندمش طرف ميز ... كمى كشيد تا تونستم ساعتو پيدا كنم .... ضربه ى محكمى به روى ساعت زدم .... تا صداش خفه شد ! نفسمو با صدا بيرون دادم با خستگى از روى تختم بلند شدم و به طرف دستشويى رفتم ..... آبى به سرو صورتم زدم و از اتاقم رفتم بيرون ..._ ترانه .... ترانه ... بيدارشو .. امروز نوبت توهستش كه صبحونه ....ديگه نتونستم حرفمو ادامه بدم .... خداى من اين ديگه چيه ؟! .... اصلا باورم نميشه .... چشمام از تعجب گشاد شد ...يه جفت كفش مردونه بغل كفش صحرا جفت شده بود ! ..._ خداى من صحرا چيكار مي كنى تو ؟!.....سريع به طرف اتاق ترانه دويدم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاقش شدم و درو با شدت بستم ... ترانه با صداى بسته شدن درازخواب بيدار شد ....._ترانه _ چه خبرته اول صبحى ؟! ..._ تران ... ترانه ....ترانه با كلافگى گفت :_ هاااااااااااااااان ..._ صحراااااا ... صحراااااا ...ترانه _ درست حرف بزن ببينم چى ميگى ._ صحرا ... صحرا ديشب با يه پسر امده خونه ! ..ترانه _ چيييييي!_ هوى آروم گوشام كر شد ! ..._ترانه _ تو مطمئنى ؟! ...._ آره ... خودم كفشاشونو دم در ديدم ... به نظرت كيه ؟! ..._ترانه _ خوب معلومه ديگه .. يعنى پندار ديشب انقدر راحت مُخ صحرا رو زد ... كه به اين زودى كار به اتاق خواب كشيد ! .._ خفه شو ! ...._ترانه _ اِه ... حالا چرا ميزنى ؟! ...._زودباش بيا بريم ببينيم كيه ! ..ترانه از روى تختش بلند شد و به طرف كمدش رفت ..._ چيكار مى كنى ؟! ...ترانه _ خوب معلومه ديگه احمق جون ... ميخوام شال سرم كنم ... هرچى باشه مشوقه ى صحرا امده ديگه ! ....نيم خيز شدم روى تختو با لشتى رو برداشت و پرتش كردم سمت ترانه ..._ترانه _ خيله خب ، آروم باش ....
_ به جاى اين مسخره بازى ها بيا بريم ببينيم اونجا چه خبره ! ...._ترانه _ باشه بريم... از اتاق ترانه رفتيم بيرون و آروم ... آروم به سمت اتاق صحرا قدم برداشتيم ... دستم روى دستگيره در گذاشتم تا درو باز كنم .. اما ترانه مانع شد با لحن تمسخر آميزى گفت :_ترانه _ صبر كن .. صبر كن .. در بزن شايد لباس تنشون نباشه ! ...محكم زدم پس كله اش ..._ ميشه تو دو دقيقه جدى باشى ؟!.._ترانه_اوكى.. لاى درو آروم باز كرد و يه چشمى توى اتاقو نگاه كردم .... ترانه _ چيه ... چيه ... دست صحرا بچه مچه نيست ؟!....با عصبانيت برگشتم و نگاهش كردم ... خودش با ديدن عصبانيت تو چشماى من خفه شد ....صحرا روى تختش خوابيده بود ... هيچكسم ... نه ... يه پسرجوان تقريبا بيست و چهار پنج ساله روى كاناپه ى اتاق صحرا دراز كشيده بود ... چون پتو روى صورتش بود چهره اش را نمى تونستم تشخيص بدم ... اما مطمئنن پندار نبود!..._ترانه _ آخ مهديس برو انور تر منم ميخوام ببينم ...ترانه هل محكمى به من داد ... اما من يه ميليمتر هم از جام تكون نخوردم و حتى برنگشتم كه تو صورت ترانه نگاه كنم ..._ترانه _ مگه دارى فيلم 18+ نگاه مى كنى كه نميتونى ازش دل بِكنى ؟! ....با عصبانيت برگشتم طرفش ..._ چيه ... چى ميخوايى ؟! ...در همين موقع صداى خميازه ى صحرا بلند شد ... مثل اينكه از خواب بيدار شده .... ديگه نتونستم تعادل خودمو حفظ كنم حسابى ترسيدم و هول شدم....واسه همين دراتاق و در باز شد و من و ترانه پرت شديم روى زمين !
***
"صحرا"
وقتى از خواب بيدارشدم... ديدم دوتا فضول به نام ترانه و مهديس توى چهارچوب در اتاقم ولو شدن ! ...._ترانه _ ببخشيد ترسونديمت صحرا ... خدا كنه ترسيدى بچه ات منگل نشه ! ....مهديس محكم زد به بازوى ترانه ..._مهديس _ آخ ... بيدارت كرديم ؟!....
شرط ۲۰ لایک ۳۰ کامنت