پسران مغرور دختران شیطون فصل دو پارت ۳
های . پارت قبلی واس دیروز بود این پارت واسه امروزه.
به یه دلیلی نمیتونستم خوب فعالیت کنم و الان اومدم پرقدرت کامنت هارو بترکونین ها رگباری فقط کامنت بدیییید
شرط ۲۰ لایک ۲۵ کامنت
اولش خواستم بگم نه اما كمى فكر كردمو به اين نتيجه رسيدم كه چى از اين بهتر منكه مطمئنم برگه هاش دست من نيست اينطورى اين يارو شرطو ميبازه و بى خيال من ميشه و از دست كاراشون راحت مى شيم ... _ باشه .. قبوله . پنداركارتى رو به طرفم گرفت و گفت: _ اين شماره ى منه امروز بريد خونه و وسايلتونو درست بگرديد ... اگه خبرى شد با من تماس بگيريد .شماره رو از دستش گرفتم_ حتماً ... ولى از همين الآن بدون كه شرطو باختى ! ....پندار پوزخندى زد و گفت :_ هه .... خواهيم ديد ! ....يه كلاس ديگه بيشتر نمونده بود ....زنگ كه خورد همه وارد كلاس شديمو نشستيم سرجاهامون .. استادم وارد كلاس شد و شروع كرد به درس دادن .... يك ساعت گذشت كه ساعت كلاس تموم شد و استاد بايه خسته نباشيد از كلاس رفت بيرون ... منو ترانه و مهديس باهم به طرف حياط دانشگاه رفتيمو سوار 206 آلبالويى من شديم ... و مستقيم رفتيم سمت خونه ... تا وارد خونه شدم ... اولين كارى كه كردم اين بود ... سريع دويدم سمت اتاقمو همه ى وسايلامو گشدم و كشوهامم ريختم بيرون ... خدا رو شكر خبرى از جزوه هاى پندار نبود كه نبود ... مثل اينكه شرطو بردم .... كل اتاقم را زير و رو كردم ... وقتى خيالم راحت شد كه جزوه هاش دست من نيست ... خودمو روى تختم ولو كردم و نفسمو با صدا دادم بيرون .... براى لحظه اى به سقف اتاقم خيره شدمو از خوش حالى لبخند زدم و سرمو به سمت ميز مطالعه ام برگردوندم ... اما با چيزى كه ديدم خنده ى روى لبام محو شد و جاشو اخم شديدى گرفت ..... اون برگه ها ديگه چين روى ميزم ؟! ...... با چهراى متعجب از روى تختم بلند شدمو به سمت ميزم رفتم .... نه ... نه ...نه اين امكان نداره ... برگه هاى پندار ... برگه هاى پندار اينجا چيكار مى كنن ؟! ...... وايى .. من شرطو باختم ! .... عجب غلطى كردم .... اولش دلم ميخواست برگه هاشو پاره كنمو بهش زنگ بزنم و بگم كه دست من نيست .. ولى من از دورغ گفتن بدم ميومد و از طرفى هم بهم گفته بود كه اين جزوه ها يكى از مهم ترين جزوه هاشه ! ..... راه ديگه اى ندارم نهايتش باهاش يه شام ميرم بيرون ديگه ..... ولى حسابى زايه شدم .. اگه بفهمه حتما كلى بهم ميخنده ! ..... با ترس و لرز دست به كيفم بردمو گوشيمو از توش برداشتم و شماره ى پندارو از روى كارتى كه بهم داده بود گرفتم .... بعد از خوردن چند بوق پندار تلفنو جواب داد و با همان صداى مردونه و قشنگش كه دل دخترارومي برد گفت : _ بله ؟!..نفسم بند امده بود ... ديگه ناى حرف زدن نداشتم ... دلم ميخواست گوشيمو قطع كنم ... ولى يه چيزى جلومو گرفت .. كمى مِن مِن كردم_ اوم ..... آقاى رادمنش .. من صحرام ...پندار _ بله .. خودم شناختم ، چى شد شرط و باختى ؟!...._ نه ! ... يعنى نكه نه ... چرا ... ولى ...پندار _ خودم متوجه شدم زنگ زدى واسه ى شام دعوتم كنى ؟! ....( چه پرو .. فكرشو بكن من زنگ بزنم يه پسرو واسه شام دعوت كنم ! .. اونم كى دشمن خونيم پندار ! ... )پندار _ الو .... خوابتون برد پش تلفن ؟! ..چقدر اين يارو پرو بود! ..._ نه خير داشتم به پرو بازى هاى بى نهايت شما فكر مى كردم .پندار بلند خنديد و درميان خنده ى مسخره اش گفت : _ آهان ... يه نصيحت دوستانه براتون دارم به پرو بازى هاى من زياد فكر نكن چون ممكن مغزت بتركه ! ..._ راست ميگى .. خوبه خودتون ميدونيد كه بزرگ تر از دهنتون حرف ميزنيد ! ..._پندار _ الو .. الو .. خانم اميدى راستش من الآن كلى كار دارم امشب ساعت هشت شب آماده باشيد كه بيام دنبالتون .. يادتون كه نرفته بايد شام مهمونم كنيد ! ... و قهقه اش پشت تلفن گوشمو كر كرد ! ..امدم جوابشو بدم كه تلفنو قطع را كرد و صداى بوق اشغال به گوشم خورد ... با عصبانيت گوشيمو پرت كردم روى تختمو با دو تا دستام سرمو گرفتم ... از سر درد داشتم ديوونه مى شدم ... براى اينكه بتونم خودمو آروم كنم چند بار زير لب گفتم :_ بمير پندار .. بمير پندار .. بميرى پندار !..
"مهديس"
از دانشگاه كه رسيديم خونه ... همش دلم شور ميزد كه صحرا شرطو ميبره يا پندار ... ولى آخرشم متوجه نشدم .. هرچى هم به اين ترانه ى خر مى گفتم برو از صحرا بپرس بالاخره چى شد ... هى غر غر مى كرد ! .....منم ديگه بى خيال سوال پيچ كردن صحرا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و براى ناهار مرغ درست كردم ... نيم ساعت بعد در مايتابه مو برداشتم و نگاهى به مرغه انداختم ... خوبه .. ديگه سرخ شده بود ... سريع سفره رو چيندم وصحرا و ترانه رو صدا كردم .. صحرا از اتاقش كه امد بيرون چهره اش حسابى بهم ريخته بود انگارى كه تمام كشتى هاش غرق شده بودن ... ولى برعكس صحرا ترانه از خوش حالى داشت پرواز مى كرد ... روبه صحرا پرسيدم :_ چى شده ؟ .. چرا انقدر قيافه ات توهمه ؟! ...صحرا _ مهديس .. دست رو دلم نزار كه خيلى حالم گرفته است ! ..._ آخه واسه ى چى ؟! ...._صحرا _ باورت نميشه .. پندا..ر .. پندار شرطو برد، برگه هاش پيش من بود ! ...تقريباً فرياد زدم :_ چىىىىىىىىىىىىىىىىى ؟! ..._صحرا _ بايد امشب شام ببرمش بيرون ..._ترانه _ آخ ، صحرا اينكه ديگه ناراحتى نداره ... يه شب كه هزار شب نميشه ! ...._صحرا _ من از اين موضوع ناراحت نيستم ... از اين ناراحتم كه پيش يه بچه سوسول زايه شدم ! ..._ نگران نباش ... تو دختر قوى هستى ... مطمئن باش كه به قول خودت پيش يه بچه سوسول كم نميارى ! ...
" ترانه "
مهديس سعى مى كرد با حرفايی كه به صحرا ميزد اونو آروم كنه ... و منم ازش همايت مى كردم ! .. بعد از خوردن ناهارى كه مهديس برامو فراهم كرده بود ؛ سريع از سر سفره بلند شدمو به سمت اتاقم رفتم و يه دست مانتو با يه شال مشكى طلايى پوشيدم ... آرايش كمرنگى كردمو از خونه زدم بيرون ... بد ترين وقت روز داشتم مى رفتم بيرون .. اصلا ماشين گير نمى يومد .. ساعت كلاسى كه ميترا برام انتخاب كرده بود خيلى مناسب نبود! ...
همينطور كه تو پياده رو داشتم قدم ميزدم احساس كردم ... بند كتونى هاي مشكى اى كه پوشيده بودم بازه .. دلا شدم تا ببندمش .. كمى طول كشيد .. احساس كردم يكى از پشت داره برام بوق ميزنه ... محلى ندادمو به گره زدن كفشام مشغول شدم ... كه صداى جيغ لاستيك ماشينى كه در عين ترمز روى زمين كشيده مى شد .. گوشامو كر كرد .... با عصبانيت برگشتمو به پشت سرم نگاه كردم .. يه پسر بيست و دوسه ساله بود كه موهاى تقريبا بورى داشت و ته ريشى كه در اورده بود به جذابيتش حسابى كمك مى كرد ! ... ولى من چشم غره اى بهش رفتمو به راهم ادامه داد ... تا سر خيابون دنبالم كرده بود ... ديگه كمكم داشتم خسته مى شدم ... سريع يه دربست گرفتمو پريدم توش ... اما بازم دست از دنبال كردن من نكشيد ... بى خيالش شدمو سرمو گذاشم لب شيشه و به آسمون خيره شدم ... تماشا كردن ابرهاى زيبا و عجيب بهم كمك مى كرد تا متوجه ى گذر زمان نشوم و زمان برايم سريعتر بگذرد. وقتى رسيدم دم در كلاس آرشاوير كرايه رو با راننده حساب كردمو از ماشين امدم پايين و بلافاصله به پشت سرم نگاه كردم ... ديگه اون پسره دنبالم نبود .. نفسى از روآسودگى كشيدم و به طرف كلاس رفتم .. عجيب بود امروز آرتان خيلى زودتر از من امده .. وارد كلاس كه شدم چشمم به آرشاوير افتاد كه درحال بحث كردن بايه دختر جوان كه معلومه يكى از شاگرداشه بود ... جلو رفتم و بهش سلام كردم .. توجه اش به من جلب شد و لبخند مهربانى زد ....._آرشاوير _ اه ... امديد ترانه خانم ؟! ... برويد تو الآچيق ديروزى آقاى پارسا هم اونجاهستند، منم الآن ميام ! ...با شنيدن اسم آرتان تنم لرزيد .. سرمو تكون دادم و ديگه حرفى نزدم ، به سمت الآچيق راه افتادم آرتان روى نيمكت آلاچيق نشسته بود و مشغول مطالعه كتابى كه در دستاش داشت بود ...._ سلام ....آرتان با تعجب سرشو از كتابش بلند كرد و رو به من گفت : _ بَه .. بَه .. خانم خانما .. ( دستشو به طرف نيمكت روبه رويش دراز كرد ) بفرماييد ...بدونه اينكه جوابشو بدم رفتم و روى همون نيمكتى كه بهش اشاره كرد نشستم ... گيتارمو از جلدش خارج كردم و كمى مشغول تمرين شدم كه چشمم افتاد به عنوان كتابى كه آرتان داشت ميخواند ... دهانم از تعجب بازشد ... اينكه كتاب استاد موسوى ! ... وايى باورم نميشه ... اين كتاب يكى از گرون ترين و قيمتى ترين كتاب هاى دنياست ... از سر اين كتاب فقط چند جلد بيشتر تو دنيا نيست و خيلى هم كم يابه هوس كمى شيطنتت كردم ..._ آقاى پارسا؟ ..آرتان سرشو از كتابى كه ميخواند بلند كرد و به من نگاه كرد .._ اون كتابى كه داريد ميخونيد كتاب استاد موسويه درسته ؟! ...._آرتان _ آره چطور مگه ؟! ...._ اين كتاب همونيه كه خيلى گرون و كميابه ؟!..._آرتان _ درسته ... خودشه ! ...لحنم را مظلوم كردم و با لحن مهربانى گفتم:_ آرتان من خيلى دنبال اين كتاب بودم .. ولى هرجا مى رفتم گيرم نمي يومد ! ..._آرتان _ خوب معلومه اين كتاب ديگه جايى پيدا نميشه ! ....باسرم حرفش را تاييد كردم و ادامه دادم:_ ميشه كتابتو بدى من بخونم ... قول ميدم فردا كه امدم دانشگاه واسه ات بيارمش ! ...آرتان كمى دو دل بود واسه همينم نميدونست كه بايد چى بگه .. منكه اگه خودم جاش بودم خيلى راحت مى گفتم .. نه ! ... اما آرتان انگار كه تو رودرواسى بامن قرار گرفته باشه كمى مِن مِن كردو گفت : _ باشه بهت ميدمش ولى قول ميدى كه فردا واسه ام بياريش ؟!....سرمو به نشانه علامث مثبت تكان دادم_ اوهوم ... قول ميدم ...آرتان كتابشو به طرفم گرفت و لبخندى از روى مهربانى زد ، منم دستم را به سمتش بردم و كتاب را ازش گرفتم سپس با يك لبخند جوابشو دادم و ازش تشكر كردم . بعد از كمى ميترا به همراه آرشاوير به طرف آلاچيقى كه ما توش نشسته بوديم امدن .... با ديدن اونها روى پاهام ايستادم ..._ سلام ...ميترا _ سلام خيلى خوش امديد .. بفرماييد بشينيد ! ...آرشاوير به طرف آرتان رفت و باهاش دست داد ... ميترا هم بعد از كمى احوال پرسى با منو آرتان نشست كنار آرشاويرو شروع كرد به تمرين كردن با ما ..... كمى راه افتاده بودم و راحت تمامى نت هاى موسيقى رو ميشناختم ... اين براى شروع خيلى خوب بود .... يك ساعت از كلاس گذشت ... ولى اصلا متوجه گذر زمان نشدم .... زمان برام متوقف شده بود و من محو موسيقى شده بودم .... بالاخره كلاس تموم شد از آرشاوير وميترا تشكر كردم .... و از كلاس رفتم بيرون نگاهى به ساعت مچى ام انداختم كه عقربه ى بزرگ 7:30 رو نشون ميداد .... سريع يه ماشين دربست گرفتم تا قبل از اينكه اون آرتان مزاحم پيداش بشه برم .... در طول راه همه ى فكر و ذكرم شده بود صحرا بيچاره الآن چه حالى داره .... فكرشو بكن قراره نيم ساعت ديگه يكى از دشمناشو شام مهمون كنه ! ..وايى..خدا قسمت هيچكس نكنه ....
" صحرا "
اه ... لعنتى ! ... هيچى تو اين كمد خراب شده پيدا نميشه كه من بپوشم ! ..... خدايا به دادم برس ! .... كمدم ار كون ملاح ها تميز تره ! ..... همينطور كه غر ... غر مى كردم از اتاقم رفتم بيرون و به سمت اتاق ترانه راه افتادم ..... منكه هيچى لباس ندارم .. بهتره يكى از لباساى اين ترانه رو بپوشم .... در كمدشو باز كردم و نگاه كلى اى به لباساش انداختم .... يه مانتو ى سفيد داشت كه خيلى چشمموم گرفته بود ....بهتره همينو بردارمو بپوشم ...( نه .. نه .. بهتره زيادى تيپ نزنم و يه دست لباس معمولى بپوشم ... نميخوام پندار فكركنه كه واسه ى اين قرار خيلى مشتاق بودم كه انقدر به خودم رسيدم ! .... )اينطوى هم كه نميشه همه ميگن اين دختر رو مثل مولوشا ميگرده ! .... نه .. همين لباسه ترانه خوبه ! ..... بالا خره بعد از كلى اين در اون در زدن تصميم گرفتم همين مانتو سفيده ترانه رو بپوشم ... مانتو رو به همراه يه شلوار جين سفيد و يه شال آبى كمرنگ جذابى از تو كمدش برداشتم و پوشيدم ..... همينطور كه مشغول پوشيدن لباسا بودم چشمم به گوشه ى كمد ترانه جلب شد .... يه كفش پاشنه بلند سفيد آبى كه به لباسايى كه پوشيده بودم ميومد اونجا بود ..... سريع به طرف كمدش رفتمو كفش را برداشتم و نشستم لب تختش تا كفششو بپوشم .... همش .. خدا ... خدا مى كردم كه به پام بخوره .. آخه ترانه پاش از من يه سايز كوچيك تر بود ! .. كفشه اندازه ى پام بود ..... از روى تختش بلند شدم و رو به روى آينه نگاه تحسين بر آميزى به خودم انداختم ....مانتويى كه پوشيده بودم زيادى تنگ بود و هيكلم را به خوبى توش نمايش ميداد .... موهاى لخت مشكى ام را از شالم ريختم بيرون و كج زدم تو صورتم .... يه روژ عروسكى از كشوى ميز توالت ترانه برداشتم كه رنگش خيلى خاص بود ... يه چيزى بين صورتى و نارنجى بود .... وقتى روژلبو به لباى قلواى ام ( به قول ترانه : لب شترى ! .... ) زدم .. چهره ام حسابى عوض شد ... من كه زياد اهل آرايش نبودم .. پس چرا انقدر دارم با لوازم آرايش خودمو خفه مى كنم ؟! نميدونم چرا ولى دلم ميخواست امشب به خودم خيلى برسم ! يك خط چشم نازك دور چشماى درشت طوسى ام كشيدم ... روژگونه ى كمرنگى هم روى گونه ه ى برجسته ام زدم ... احتياجى به ريمل نداشتم چون مژه هاى خودم به اندازه ى كافى بلند بود ... پوستمم خودش به اندازه ى كافى سفيد بود براى همين سفيدكنم مصرف نكردم ...ديگه تقريبا آماده بودم ... يه كيف كوچك سفيد از تو كمد ترانه برداشتم و گوشيمو با يه روژ لب انداختم توش كه اگه موقع خوردن غذا روژم پاك شد ... بتونم دوباره بمالم ! .....برق اتاق ترانه رو خاموش كردم و از تو اتاقش امدم بيرون ... مهديس روى صندلى گهواره اى تو ى هال نشسته بود و مشغول خواندن مجله بود ..._ من دارم ميرم ... ممكن شب ديربرگردم با خودم كليد بردم شما بخوابيد ! .....مهديس سرشو از روى مجله اش بلند كردو به من نگاه كرد و سوت بلندى كشيد ..._مهديس _ وايى .... صحرااااااا چيكار كردى .. فكر كنم تو امشب ميخواي نفس اين پندارو ازش بگيرى ! .....لبخندى زدم و امدم جوابشو بدم كه صداى زنگ موبايلم بلند شد ..._ فكر كنم پنداره ... من ديگه بايد برم خداحافظ ...._مهديس _ مواظب خودت و پندار باش !... ( وباخنده اضافه كرد ) خداحافظ... از خونه امدم بيرون و درو پشت سرم بستم .... وايى اين پسره ديونه است ... هر دفعه با يه ماشين مياد دانشگاه ... الآنم بايه بى ام و مشكى امده دنبال من ...همين كاراش باعث ميشه كه توجه تمامى دختراى دانشگاه بهشون جلب بشه ... و همه خاطرخواهشون بشن
نگاهى بهش انداختم يه پيرهن سفيد پوشيده بود چون پشت ماشين نشسته بود نمي تونستم به خوبى هيكلشو برانداز كنم ....دلم دوباره هوس كمى شيطنت و لجبازى كرد ....( تو دلم بهش گفتم :حالا كه تا اينجا امدى دنبالم بد نيست يكم علافت كنم ....نيم نگاهى بهش انداختم و راهمو كج كردم و از يه طرف ديگه رفتم .... الآن مياد جلوى پام و وايميسته تا من سوارماشينش شم .... ريز ريز خنديدم ... آره الان مياد ! ....همينطور كه مشغول راه رفتن بودم ... زيرچشمى به پندار نگاه مى كردم كه هنوز ماشينشو حركت نداده بود ! .... ( چه مغروره .. بيا ديگه !.. ) بالاخره ماشينش حركت كرد ... آروم آروم داشت دنبال من ميومد .. اما تا رسيدش به من همچين ازم سقت گرفت كه چشمام از تعجب گشاد شد .... پندار با سرعت از من رد شد و رفت چند متر جلو تراز جايى كه من بودم ايستاد و برام بوق زد ! ...._ كثافت عوضى ... هنوز من لجبازو نشناختى ؟! ... بايد دنده عقب بگيرى بياى جلوى پام وايسى تا سوار شم ! ...دست به سينه ايستادم تا پندار دنده عقب بياد ...چند دقيقه اى گذشت اما همچنان اون پسر مغرور دنده عقب نيومده بود و من لجبازم جلو نرفتم ! ....آخ .. خدا لعنتت كنه بيا ديگه از پا افتادم ! ....( ولى نه خبرى نبود ! .... )چون كفشام پاشنه داشت حسابى اذيت شده بودم و پاهام دردگرفته بود ... بيشتر از اين نميتونم تحمل كنم ... بالاخره بيخيال لجبازى شدمو از خر شيطون امدم پايين و به سمت ماشين پندار راه افتادم .... اما تا نزديك ماشينش شدم .. پاشو روى پدال گاز فشار داد و دوباره رفت و چند مترى جلو تر ايستاد ! ...._ اِ .... اينم بازيش گرفته ...من كه ديگه باكاردم خونم درنميومد از روى تلافى همون جا ايستادم ! ..كمى بعد ديدم پندار داره دنده عقب مياد طرف من .... پوزخندى زدم و خودم و گرفتم ....اما دوباره اون احمق رفت و دو متر دوتر از اون جايى كه من ايستاده بودم وايساد ! ....اَه ديگه حسابى كفرى شدم ... بدون اينكه بذارم متوجه عصبانيتم بشه به طرف ماشينش راه افتادم .... انقدر آروم آروم راه مى رفتم تا اونم مثل من كفرى بشه ! ... وقتى رسيدم جلوى ماشينش با سر صبر در جلو رو باز كردم و نشستم تو ماشين ! ...( اِ ... خاك تو سرم چرا امدم جلو نشستم ؟! ..)در ماشينشو با شدت بهم زدم و دست به سينه نشستم ؟!..پندار ريز ريز خنديد و به تمسخرگفت: _ سلام خانوم خانوما .... شما چرا زحمت كشيديد ؟! ... ميزاشتيد من ميومدم سوارتون كنم ! ...كثافت ... فكر كنم فهميده از اين كارش عصبانى ام ميخواد .. حرصم را دراره!... با لحن خشكى جوابشو دادم ..._ بهتره سريع راه بيفتيد ... تا اين شب لعنتى زدتر تموم شه ! ....پندار نيشخندى زد و ديگه جوابى نداد و راه افتاد ...
" ترانه "
تا رسيدم خونه اول از همه از مهديس سراغ صحرا رو گرفتم .... مثل اينكه خيلى ناراحت نبوده از اينكه داره با پندار شام ميره بيرون .. خوب خدا رو شكر خيالم راحت شد ... سريع به اتاقم رفتمو درو از پشت بستم ... اى بميرى صحرا خوب وقتى مياى سركمد من لباس بردارى ... دوباره كمدمو مرتب كن ! ....
با غر غر گيتارمو از كولم در اوردمو گذاشتمش كنار ديوار و لباسام را عوض كردم ... حالا وقت انجام عمليات بود سريع در كيفمو باز كردم و كتاب استاد موسوى رو كه ازآرتان گرفته بودم را برداشتم ... خوب حالا وقت شيطونيه ! .... قهقه بلندى زدم ...كتابو باز كردم و يه خودكار آبى هم از كشوم برداشتم ... صفحه ى اول چون بسم الله داشت كاريش نداشتم اما صفحه بديشو چنان خط خطيش كردم كه برگه سوراخ شد ! .... صفحه سومم همينطور چهارم و پنجم و ششم هم به نوبت همين كارو تكرار كردم ! ... اما وقتى رسيد به صفحه هفتم كاريكاتور آرتان رو روش كشيدم .... چون رشته ام گرافيك بود به خوبى ميتونستم چهره شو باخودكار بكشم ! .... صفحه هشتم كتاب كاريكاتور سپهر را كشيدم و صفحه نهم هم كاريكاتور پندار ! ..... اما صفحه دهم كتاب كاريكاتور استاد موسوى رو كشيدم و بالاى برگه اش نوشتم : موسوى خره ..... گاو منه ! ..... خودم از ته دل ميخنديدم ... وايى .. بذار ببينم اين آرتان مغرور فردا غرورش نميشكنه ! ... بهتون گفتم هركى بامن در بيفته ور ميفته ! ....صفحه هاى بعدى كتابم پاره پوره كردم ! ..... سپس كتاب استاد موسوى رو انداختمش توى كيفم تا فردا ببرمش واسه آرتان ...از اتاقم رفتم بيرون و به طرف آشپزخونه رفتم ... چه بوي خوبى مياد ... مگه مهديس واسه شام چى درست كرده ؟!....كمى كه به گاز نزديك تر شدم ... متوجه شدم شام فسنجون داريم ... با صداى بلند داد زدم :_ آخ جون ... فسنجون ! ...مهديس لبخندى زدو گفت : بدو .. بدو برو دستاتو بشور بيا غذاتو برات بكشم بخورى !....با لبخند گفتم :_ اى به چشم! به طرف دستشويى راه افتادم و دستامو با صابون شستم ... بيچاره صحرا نميدونه امشب چه غذايى رو از دست داده ... دست پخت مهديس ... بَه .. بَه .. اونم چه غذايى فسنجون ! .... دهنم حسابى آب افتاده بود سريع از دستشويى بيرون امدم و به سمت آشپزخونه رفتم و سفره رو آماده كردم .....
" صحرا "
تو راه بين منو پندار كوچيك ترين حرفى رد و بدل نشد .... تا اينكه رسيديم جلوى يه رستو ران بسيار شيك و لوكس ... از ماشين پياد شديم .. پندار سوئچ ماشينشو داد دست پسر جوانى كه دم در رستوران ايستاده بود تا براش .. ببره توى پاركينگ ! ....وقتى وارد رستوران شديم تمامى توجه دختراى داخل رستوران به پندار جلب شد ... حس حسادت به جونم افتاد ... دوست نداشتم هيچ دخترى به پندار نگاه كنه ... پندارپسرى جذاب و پولدار بود واسه ى همين آرزوى خيلى از دختراست ... هرچند كه دخترا به پندار توجه مى كردن ... ولى پندار به هيچكس محل سگ نميذاشت و منم از همين اخلاقش خوشم ميومد ... خودمو چسبوندم به پندارو دستمو دور دستش حلقه كردم ... ميخواستم با اين كارم به دختراى رستوران حالى كنم كه من با پندارم تا چشم ازش بردارند .پندار متعجب به من نگاه كرد ... اما من به روى خودم نيوردم و سفت چسبيدمش . گارسونى در گوشه ى رستوران ايستاده بود ... با ديدن منو پندار به طرفمون آمد و گفت :_ بفرماييد .. خيلى خوش امديد ...دستشو خيلى مودبانه به طرف يكى از ميز هاى رستوران كه خالى بود دراز كرد ... منو پندار به طرف اون ميز رفتيمو نشستيم .... گارسون هم دنبالمون آمد و دوتا مِنوى غذايى داد دست منو پندار ... بعد از كمى رو پندار گفت : _ چى ميل داريد ؟!....پندار با خونسردى منو رو بست و با لحن خشكى گفت : _ يه پيتزا مخصوص _ ماكارانى _ مرغ سوخوراى _ كباب _ فيله ى مرغ _ بي زحمت نوشابه و دلسترهم برام بياريد ! آبم يادتون نره .... لطفا سالاد و ماست انواع دسرهاهم فراموش نشه ! گارسون متعجب تمامى سفارش هاى پندارو نوشت ....( تو دلم بهش گفتم :_كارد بخوره اون شكمت ... منكه ميدونم تو غذا زياد نميخورى .. الآن چون مهمون منى ميخوايى خرج رو دست من بذارى ..با صداى گارسون به خودم امدم ..._گارسون _ شما چى ميل داريد خانوم ؟!...كمى مِن ... مِن كردم و گفتم :_ اوم .... راستش فكر كنم اون همه غذايى كه اين آقا سفارش دادن .. يه لشگرو سيركنه ... منم از كنار غذاى ايشون ميخورم ! ...پندار با پرويي تمام جواب داد :پندار _ نه ... من عادت ندارم غذامو با كسى تقسيم كنم ! ....
دندون هامو با عصبانيت بهم فشردم ..._ بى زحمت براى منم فيله مرغ بياريد ! ....گارسون سرشو به نشانه علامت مثبت تكان دادو سفارشمو ياداشت كرد :_گارسون _ چشم ... امرى نيست ؟!...._پندار _ عرضى نيست ...با رفتن گارسون چشم غره اى به پندار رفتم و گفتم :_ اصلا بهتون نمياد كه زياد غذا بخوريد !...پندار با آرامش سرش را از روى ميز بلندكرد و بهم خيره شد و با پوزخند گفت : پندار _ چون ورزش مي كنم خوشتيپ موندم و چاق نشدم .. مثل بعضى ها نيستم كه به خودم نرسم و هيكلمو نشه نگاه كرد ! ...بيشعور منظورش از بعضى ها من بودم ! .... دستمو به طرف كيفم بردم برگه هاشو از توى كيفم در اوردم و به طرفش گرفتم ..._ بفرماييد آقا ... اينم جزوه هاتون ! ...پندار بايكى از دستاش برگه هارو از من گرفت و با دست ديگه اش اون يكى دست منو كه روى ميز بودو لمس كرد ... حرارت بدنشو احساس كردم ... دستاش خيلى داغ بود ... ترس بدى رو به جونم انداخت .. تمام تنم مور مور شد ... مى شد از حرارت بدنش فهميد اين كارش از روى هوس يا اذيت كردن منه ... با نگرانى دستمو از زير دستش كشيدمو بهش گفتم :_ هيچكس بدون اينكه من بهش اجازه بدم حق لمس كردن منو نداره ...پندار با خونسردى درحالى كه داشت تعداد برگه هاشو مى شمرد به من زيرچشمى نگاه كرد و با پرويى جواب داد :
پندار _ كى گفتى كه خوشت نمي ياد ؟! ....._ كى گفتم كه خوشم مياد ؟!....پوزخند مسخره ای زد و جزوه هاشو روى ميزگذاشت .گارسن بعد از چند دقيقه با چند ديس غذا سر ميز ما امد و مشغول گذاشتن غذاها روى ميز شد .... همه ى غذاهايى كه پندار سفارش داده بود را گذاشتش سرميز .... ميز پرشده و ديگه جايى براى بشقاب من نبود ! ......گارسن بعد از اوردن غذاى من ... گفت :گارسون _ اگر چيزى كم و كسر داشتيد ... صدام كنيد ..پندار _ باشه .... مچكرم
گارسون رفت و منو پندار مشغول خوردن غذاهامون شديم .... همه ى حواسم به پندار بود تا ببينم تمامى غذاهايى كه سفارش داده رو ميخوره يانه !..... اما كثافت ... فقط يه غذاشو اونم نصف كاره خورد ....