پسران مغرور دختران شیطون فصل دو پارت دو

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 1403/01/18 11:08 · خواندن 11 دقیقه

ادامه

عقب كشيدم ...._ رسيديم ؟!..._آرتان _ اوهوم ... تو خواب بودى ...._ معذرت ميخوام ... انقدر خسته بودم كه نتونستم خودمو كنترل كنم ! ....آرتان _ اشكالى نداره ....درماشينو باز كردمو يكى از پاهامو گذاشتم بيرون .. اما نتونستم تعادلمو به خوبى حفظ كنمو پام پيچ خورد و نزديك بود بيفتم زمين كه در ماشينو نگهداشتم ! ...._آرتان _ كمك ميخواي ؟! ...._ نه...نه خوبم .. ممنون ...._آرتان _ خواهش مي كنم .. پس من ديگه برم ..._ باشه .. خيلى زحمت كشيدى .... دستت درد نكنه ._آرتان _ خواهش مي كنم ... كاري نكردم !_ به هر حال ممنون ..آرتان _ باشه ... خداحافظ . بى توجه بهش در ماشينو ول كردم و با حركت دادن مردمك چشمام ازش خداحافظى كردم.بعد از رفتن آرتان به طرف در خونه رفتمو زنگو فشار دادم ... بعد از كمى صحرا آيفن را برداشت و در رو واسه ام باز كرد ...باخستگى وارد خونه شدم و خودم را روى كاناپه روبه رويى تلوزيون ولو كردم .. با اينكه ميدونستم كارم اشتباه است ..ولى پاهامو روى ميز روبه رويى ام ولو كردم .. دلم بدجورى هوس چايى كرده بود ... واسه ى همين به سمت آشپزخونه رفتم و قورى رو از روى كترى برداشتم و سرشو گرفتم توى استكان.. لعنتى ، فقط يك قطره چايى توى ليوانم ريخت .. با تمام قدرتى كه داشتم ... ليوان رو كوبيدم روى ميز و به سمت مهديس رفتم كه مشغول صحبت كردن با گوشيش بود.... _ مي مرديد اگه واسه ى منم يكم چايى ميذاشتيد ؟!.....مهديس گوشيشو از روى گوشش برداشت و دستشو گذاشت روش تا صدا نره ... سپس ابرو هاشو بهم گره زد و با لحن خشنى گفت : _ چقدر حرف ميزنى ترانه ... خوب برو واسه خودت چايى درست كن ! ..._ يعنى چى ؟! ... حالا شما اگه واسه منم چايى نگهميداشتيد ... چى مي شد ؟! _مهديس _ آخ ... الآن ميام خودم واسه ات چايى درست مى كنم ...._ انقدر آخ و اوخ نكن ... ما الآن داريم باهم همه تو يه خونه زندگى مي كنيم .. واسه همين بايد ياد بگيرى كه كارا رو به خوبى انجام بدى ... الآن ديگه خونتون نيستى كه شام و ناهارت آماده باشه و تو فقط پاتو بندازى رو پاتو تلوزيون نگاه كنى ! ..... مهديس _ حالا تو نميخواد يه شبه از من كوزت بسازى ! ..._ هه ، تو كاراى خودتو درست انجام بده .. كوزت شدن پيش كش ..مهديس با عصبانيت دندون هاشو بهم فشار داد و از سرجاش بلند شد همينجور كه داشت با تلفنش حرف ميزد .. به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست كردن چايى شد .... آخه امروز نوبت مهديس بودش كه شمام و ناهارو هرچيز ديگه اى كه خوراكى به حساب مى يومد  رو درست كنه ! .....

...

بعد از خوردن شام ...  از سر سفره بلند شديمو به كمك هم ديگه ... سفره روجمع كرديم وظرفارم شستيمو گذاشتيمشون سرجاش .... ساعت نزديكاى 10:35 دقيقه ى شب بود ... امروزم تلوزيون برنامه ى مهمى نداشت ... واسه ى همين هرسه به اتاقامون رفتيمو روى تختامون دراز كشيديم .... چند روزى بود انقدر بد خواب شده بودم كه حساب نداشت ... با كلافگى پهلو به پهلو شدم تا بلكه خوابم ببره اما ... نه .. اتفاقى نيفتاد .... سعى مى كردم فكرمو آزاد كنم ... گوسفند بشمرم ... به چيزاى خوب فكر كنم تا خوابم ببره .. اما هر دفعه يه اتفاقى مى يفتادو خواب از سرم مى پريد .... از سر درد مى ناليدم ... لامصّب انگار سرم چند تن سنگين شده بود ! ..... احساس آدمايى رو داشتم كه رفتن زير يه تريلى هجده چرخه ... تمام بدنم درد مى كرد ... اين بى خوابى هاى شبانه گاهى وقتا گريه امو در ميورد ! ... ديگه راهى برام باقى نذاشته بود ... سرجام نيم خيز شدم و از توى كشوى عسلى كنار تختم ... بسته قرصى رو در اوردمو از جلدش خارج كردم ... و سريع با يه ليوان آب بلعيدم ..... كمى طول كشيد تا خوابم گرفت ... هرشبو بايد بايكى از قرص ها سر مي كردم و اين اصلا چيز خوبى نبود ... دستمو به طرف شبخواب كنار تختم بردمو خاموشش كردم و پلك هامو آروم روى همديگه گذاشتم ........

" صحرا  "

صداى اهنگ موبايلم بلند شد . سرم داشت منفجر مى شد . دستم رو از زير پتو بيرون آوردم و روى عسلى كنار تختم كشيدم . صدا لحظه به لحظه داشت بيشتر مى شد و من لحظه به لحظه عصبى تر مى شدم . بالاخره دستم خورد به گوشيم . چنگش زدم و كشيدمش زير پتو ....  يكى از چشمامو باز كردم و دكمه قطع صدا رو زدم . صدا خفه شد . نمى دونم چرا آهنگی رو كه اينقدر دوست داشتم گذاشته بودم براى آلارم گوشيم . ديگه داشتم از اين آهنگ متنفر مى شدم . ساعت چند بود ؟ هفت صبح . لعنتى ! خوابم ميومد ديشب تا صبح داشتم چت مى كردم و تازه   دوسه ساعت بود كه خوابيده بودم . آخ ... تازه يه ماهه كه دانشگاه شروع شده ولى ديگه كمكم دارم از دستش خسته مى شم . با غرغر از جام بلند شدم و كش و قوسى به بدنم دادم . نگاهم به در و ديوار بنفش اتاق افتاد . همه ديوارها با كاغذ ديوارى بنفش پوشيده شده بود و بهم آرامش مى داد . در حالى كه لى لى مى كردم تا خورده چيپس هايى كه از ديشب كف اتاق پخش شده بود و حالا چسبيده بود به پايم جدا شود كنار پنجره رفتم و با ضرب گشودمش . باد سردى توى صورتم خورد و لرزم گرفت . با خشم خم شدم و چيپس ها را از پايم جدا كردم و غرغر كردم :_ لعنتى ؛ صداى زنگ گوشيم بلند شد اينبار آهنگ ملايمى بود . لب تخت نشستم و گوشى رو كه زير بالش چپونده بودم در آوردم . صورت دلقكى مهديس روى صفحه چشمك مى زد گوشى رو درگوشم گذاشتم و گفتم _ بنال ..._ اه باز تو صبح زود پاشدى اعصابت مثل چلغوز شد ؟_ هرچى باشم بهتر از تو ام كه ..._ من كه  چى هان ؟خنديدم و گفتم :_ قيافه ات شبيه چلغوز !صداى جيغ و جيغويش بلند شد :_ بيشعوووووووووووووووووور ! تو هنوز اون عكس روى گوشى نكبت تو عوض نكردى ؟ خيلى خريييييييييييييييييييييييى من ميدونستم اين عكس اتو مي شه تو دستاى توى خر چسونه ._ مهديس جون سگ بابات حال ندارم ...  خوب الآن ميام ديگه ... تازه ساعت هفته ما اولين كلاسمون ساعت هشت شروع ميشه ... تا تو برى اون ترانه ى خوابالو رو هم بيدار كنى منم كارامو كردم ....مهديس _ منو اون ترانه ى خوابالو بيدار شديم .. الآن تو پاركينگيمو منتظر شما هستيم خانم ....._ اخه كثافت ....تا امدم شروع كنم به حرف زدن .. مهديس گوشيشو قطع كرد و بوق اشغال خورد ... با عصبانيت ... گوشيمو پرتش كردم روى تخت و بلند شدم ...._ احمقا هر روز بايد عصاب منو خورد كنن ! .....با عصبانيت از روى تختم بلند شدم و به طرف كمدم رفتم و يه دست لباس شيك از توش انتخاب كردم و پوشيدمش ... حوصله نداشتم واسه ى همينم فقط كمى آرايش كردمو .... رفتم دم در ... ترانه و مهديس حسابى به خودشون رسيده بودن و دم درماشين منتظرمن ايستاده بودن ....  بدون اينكه نگاهشون كنم .. سلام كوچكى كردمو سوار ماشينم شدم ... اون دوتا هم همينطور .... وقتى دم در دانشگاه رسيديم ماشين توى حياط دانشگاه پارك كردمو پياده شديم ..... همينطور كه مشغول قدم زدن از كناره ى حياط بوديم .... يه توپ با شدت امد طرفمون و محكم خورد تو صورت مهديس ! .....مهديس _ اخ .... دماغ قشنگم .. فكر كنم كه شكست ! ...صداى خنده چند نفر از اون ور حياط بلند شد ... با عصبانيت رومو از مهديس گرفتم تا ببينم كدون آدم بيشعورى اين كارو كرده كه چشمم افتاد به پندارو سپهر و آرتان كه داشتن غش غش ميخنديدن ! ....  معلومه كه كار اونا بوده ... ماكه به غير از اينا باكسى شوخى نداريم ! ....... صداى سپهر از اون طرف حياط بلند شد ..._سپهر _ آخى ....  اون دماغ كه الآن شكست قشنگ بود ؟! .....با اين حرفش پندار و آرتان قهقه شون بلند شد ... سپهر پوزخندى زد و ادامه داد .._ اگه تو به اون دماغ كه بيشتر شبيه چماقه ميگى قشنگ ... پس ما بايد چى بگيم ! .....انگشت اشاره اشو به طرف ماشين من گرفت و گفت : _ يه نصيحت برادرانه بهتون مي كنم ... شما بايد به جاى اين 206 يه وانت بخريد كه وقتى مهديس سوارش ميشه دماغشو بندازه پشت وانتبار ! .....از اين حرفش حسابى خنده ام گرفت .. ولى سعى كردم نخندم تا مهديسو ناراحت نكنم  ..._ترانه _ فضوليش باشما سه تا نيومده ! ...._آرتان _ شما دخترا تا كم مياريد بحثو عوض مي كنيد ! .....مهديس دماغشو مالشى داد و با عصبانيت گفت : _  نه بچه ها اتفاقاً بدم نگفتا ! راست ميگه ما بايد بريم يه وانت بخريم تا گوسفندايى مثل اين آقايونو بندازيم پشتش نه دماغ منو !

ديگه نتونستم خودمو نگهدارم و زدم زير خنده ... سپهر كه مشخص بود انتظار اين حرفو نداشت انگار يه پارچ آب يخ رو سرش خالى شده بود و مثل مسخ زده ها به ما نگاه مى كرد ! ..... مهديس براشون گوشه چشمى نازك كردو به طرف دانشگاه رفت منو ترانه هم پشت سرش راه افتاديم ....

وارد كلاس شديم امروز تصميم گرفتيم ما رديف اول بشينيمو اون سه تا احمقو بفرستيم پشت سرمون ! ... تمامى بچه ها يكى يكى وارد كلاس شدن و نشستن سرجاهاشون  ... پندارو آرتان و سپهر هم بعد از كمى تاخير وارد كلاس شدن و با تعجب به ما نگاه كردن .... با ورود استاد همه ساكت شدن و شوخى هاى مسخره رو گذاشتيم كنار ..._ استاد _ سلام بچه ها صبحتون بخير ! ..وبه دنبال حرفش سريع كتشو از تنش در اورد و انداختش روِى صندليش و مشغول درس دادن شد .... همينطور كه داشتم به حرفاش گوش ميدادم با خودكارتوى دستم ور مي رفتمو بين دوتا انگشتام اينور اون ورش مي كردم كه دستم لغزيدو خودكارم به زمين افتاد ... اوف لعنتى ... دلا شدم تا از روى زمين برش دارم اما ... نبود كه نبود ... انگارى آب شده رفته توى زمين ... هرچقدر گشدم پيداش نكردم كه براى يه لحضه چشمم به زير پاى پندار افتاد كه دقيقاً پشت سرمن نشسته بود ..... لعنتى .. خودكارم روى زمين ليز خورده بود  و رفته بودش زير پاش .... هرچى صداش كردم تا خودكارمو برام هول بده ... محل نداد .. نمي گفت با منى يا با ديوار ! .... فقط ميخنديد ... كثافت انگار دارم براش جوك‍ تعريف مى كنم كه اينجورى ميخنده ..... منكه ميدونم اين از كارش يه قسطى داره ! .... نه مثل اينكه بايد خودم برش دارم ....دلا شدم زير پاهاش ... تا كمر خم شده بود .... نگاهم به ترانه و مهديس افتاد كه متعجب به من نگاه مى كردن ...._ اى بميرى پندار ... خوب لامصّب حداقل  يه هولش بده ! .. ولى .... محل نميذاشت و فقط خيره شده بود به شلوار من كه هنگام دلا شدن باسنمو به خوبى نمايش مى داد... هركارى مى كردم دستم به خودكارم نمى رسيد ...هرچى فحش به ذهنم مي يومد سريع بار اين پندار و عمه اش مى كردم ! ....همينطور كف دستمو گذاشته بودم روى زمين و آروم آروم مى كشيدمش جلو  سعى مى كردم با انگشتام خودكارو بكشم به طرف خودم كه ناگهان صداى استاد بلند شد : _ خانم اميدى من دارم درس ميدم ! .....با شنيدن صداى استاد ترسيدمو سريع امدم بلند شم كه صندليم ليز خورد و افتادم روى زمين و صندليمم برگشت روم ! .....صداى قهقه ى بچه ها، كلاس را پر كرد ...._ترانه _ چى شدى صحرا  ؟! ..._مهديس _ حالت خوبه ؟! ...فقط به هر دوتا شون نگاه كردمو سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادم ..._استاد _ چيزيتون كه نشد ؟! ..._ نه استاد من خوبم ..._استاد _ خوب بچه ها از درس دور نشيدو توجه تون به من باشه ! ....از روى زمين بلند شدمو صندليمو گذاشتم سرجاش و نشستم روش .. وايي از درد شديد پام گريه ام گرفته بود ، فكركنم كبود شده چون بدجورى ميسوخت ... داشتم به حرفاى استاد گوش ميدادم كه صداى .. ريز .. ريز خنده هاى پندار مى رفتن رو عصابم دلم ميخواست برگردمو بزنم تو دهنش ! ....وقتى كلاس تموم شد ... با ترانه و مهديس وارد حياط دانشگاه شديم ... نگاهى به چهره ى پرسوال هر دوشون انداختمو تمام ماجرا رو براشون تعريف كردم ... هر دو با صداى بلند زدن زير خنده ..._ترانه _ از اين خنده دار تر نمى شد ..._مهديس _ وقتى افتادى زمين ... يه دل سير خنديدم ! ..._ خفه بابا .... حالا بي خيال اين ماجرا شيدو بيايد بريم بوفه يه چيزى بخوريم ....با بچه ها هر سه تايى وارد بوفه شديم و نفرى يه قهوه و يه كيك شكلاتى سفارش داديم ... سفارشمونو برداشتيمو رفتيم سر يه ميز نشستيم و مشغول خوردنشون شديم .... چند دقيقه اى بودش كه تو ى بوفه بوديم ... كه يهو ديدم اون سه تا هم امدن تو بوفه ... انگار داشتن دنبال من ميگشتن ... چون پندار تا منو ديد سريع امد طرفم ..._پندار _ ببخشيد صحرا خانوم ميتونم باهاتون درباره ى يه موضوع صحبت كنم ؟!..با تعجب جوابشو دادم :_ چى ؟!...._پندار _ راستش ... اونروز كه باهم توى سالن دانشگاه برخورد كرديمو افتاديم زمين .._ خب ! .._ پندار _ من همه ى جزوهايى كه داشتم ريختنو وسايل شما هم از كيفتون ريخت بيرون ... بعد از برخورد شما از دست من عصبانى شديدو سريع وسايلتونو جمع كرديد و رفتيد منم چيزى نگفتم ..... امروز كه داشتم برگه هامو مرتب مى كردم .. ديدم يكى از مهم ترين جزوه هام گم شده و نيست .... هرجا رم كه مي گردم پيداش نمى كنم ... ميخواستم بپرسم كه اشتباهى قاطى وسايل شما نشده ؟! ...._ نه آقاى محترم .. من حواسم به وسايلم هست .. مطمئنن شما خودتون برگه تونو گم كرديد !...._پندار _ نه .. من مطمئنم كه اشتباهى قاطى وسايل شما شده ! ..._ عرض كردم كه نشده ...شما بريد وسايلتونو قشنگ برگرديد .. ببينيد پيدا ميشه ..._پندار _ اِه .. نه بابا خودم عقلم ميرسه ! ...از اين پرو بازى هاش عصبانى شدم و منم با پروگرى جوابشو دادم :_ ببخشيد من فكر كردم عقلتون نميرسه واسه همين جهت راهنمايى عرض كردم ! ..._پندار _ شرط مي بندى كه دست تو نيست ؟! ...._ يعنى چى آقا مگه من با شما شوخى دارم ... يه بار گفتم دست من نيست ._پندار _ باشه .. پس شرط مي بنديم ... اگه برگه ها ى من دست شما باشه .. شما بايد امشب واسه شام منو ببريد رستوران و هرچى كه خواستم برام  سفارش بديد ... ولى اگه همونطور كه شما ميگى برگه هاى من دست شما نباشه ... ديگه دست از سر شما و دوستاتون بر ميداريمو ... تلافى نمى كنيم ... قبول ؟! ....