
رمان سردرد یا دردسر پارت 5

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
_ماشالا رو که گفت خندم گرفت داشتم میخندیدم که گوشیم زنگ خورد
_فخرالزمان:الو چیشده آروم باش،،عه خورشید خانم با....باشه الان میام
_آقای افشاری:چیشده؟؟
_فخرالزمان:هیچی،آقا نیما(جهانگیرخان)خورشید خانم رو عقد کرده خورشید داره میمیره از نگرانی...😕شما دوتا چرا انقدر عجله دارین خبریه؟
ارسلان:مگه حتما باید خبری باشه،بیا بریم من میرسونمت
فخرالزمان:نمیخواد خودم میرم داشتم میرفتم سمت در که گوشیم زنگ خورد
فخرالزمان:الو چیشد....،خوب باش حواست باشه قربونت برم 😘
گوشی رو قطع کردم خیالم راحت شد توی فکر خورشید خانم بودم برگشتم تا برم سمت دستشویی و بقیه ی لباس آقای افشاری رو پاک کنم که دوباره خوردم به چیزی اینبار کلم بد جور درد گرفت
فخرالزمان:آی...کلم
آقای افشاری:چیشد خوبی؟
فخرالزمان:کلمو ترکوندی برو اونور رفتم توی دستشویی وایسادم شیر ابو باز کردم
فخرالزمان:بیا بشورمت.
_آقای افشاری اومد کنارم
_آقای افشاری:چی، میخواستی منو بشوری.؟
_نگاهی به صورتش انداختم که شیطون شده بود تازه یادم افتاد چه گندی زدم _فخرالزمان:چی...نه...یعنی...منظورم اینه که لباست رو بشورم.
_آقای افشاری:خوب میارم خونه اونجا بشور.
_نوکر بابات لباس شوییِ اونم آشپز خونه س😤مگه نوکر کلفتتم که بشورم.
_فخرالزمان:بابا چقدر تو خنگی خون ریخته بود روش.
_آقای افشاری:که خون ریخته بود. خونو بهونه میکنی منو دید بزنی🧐
_فخرالزمان:یه جوری میگی انگار آفتابه ی دسته طلاییِ شاهی.😁
_آقای افشاری:عه پس بیا جداشیم
_با این حرفش یهو دلم ریخت یعنی چی...ازم خسته شده بود شاید تظاهر میکردم برام مهم نیست و دوستش ندارم....ولی عاشقش بودم چیزی بهش نگفتم با همون غرور از کنارش رد شدم به دیوار تکیه داده بود از اتاقش زدم بیرون روبروی ماهی وایسادم
_فخرالزمان:شمارت رو بده
_ماهی:شماره شرکت.؟ _فخرالزمان:نه شماره ی خودت،شاید خواستم باهات حرف بزنم من دیگه برم
_از شرکتش زدم بیرون واقعا که انقدر خر نیستم دیگه فکر کردی نفهمیدم فقط میخواستی منو عاشق خودت کنی...بیخیال یه طلاقه دیگه...
_سه سال بعد
_از زبان فخرالزمان _یه چند سالی از طلاقم میگذره...
خب طلاق نگرفتم اما باهم زندگی نکردنو همو ندیدن همون طلاقه...به هر حال من الان خیلی خوشبختم...چون توی بهشت زندگی میکنم...رشت...امروز صبح زود تر از همیشه بیدار شدم توی یه کلبه ی آروم کوچیک توی شمال...از روی تشک بلند شدم روی تشک کناریم گندم و گرشا خواب بودن...الهی قربونتون بره مامان...رفتم توی آشپزخونه که خورشید خانم رو دیدم محکم بغلش کردم
_فخرالزمان:وای😍اینجایی؟!کی اومدی؟
_خورشید خانم:آروم باش،در باز بود اومدم یه نیم ساعتی میشه،ماشالا خونه تم چفتو بست نداره حواست به اون دوتا جوجه باشه...راستی امشب میای بریم تهرون مهمونیه...
_نذاشتم حرفش تموم بشه نمیخواستم برگردم تهرون اگه اون اونجا بود چی؟
_فخرالزمان:نه...همینجا میمونم تو برو☺️
_خورشید خانم:نگران نباش،اون اونجا نیست خیلی وقته ازش خبری نیست،نیما ازش خبر داره ولی من نه خیلی وقته تهران نیست...
_فخرالزمان:اونا رو بیخیال بچه هامو چیکارکنم؟
_خورشید خانم:بیارشون مهمونی...مهمونی مختلط نیست مهمونی خانوادگیِ ،میای یا نه؟
_فخرالزمان:لباس نداریم.هم خودم هم بچه هام.
_خورشید خانم:بعد این همه سال خوب شناختمت، آوردم بپوش بریم.
_فخرالزمان:جونم؟؟الان؟؟؟نخیر من الان جایی نمیام.
_بدون توجه به حرفم بچه هامو بیدار و آماده کرد اگه اونجا اونو ببینم چی؟اگه بفهمه...باید چیکار کنم...توی همین فکرا بودم که با صداش به خودم خودم اومدم
_خورشید خانم:آماده شو. ما میریم تو ماشین.
_به گندم نگاه کردم که با موهاش بازی میکرد و سرش پایین بود انگار میخواست چیزی بگه....دستشو گرفتم
_فخرالزمان:چیشده جوجهی من.؟
_گندم:مامان،من میتلسم(میترسم).
_فخرالزمان:چرا جوجهی من.؟
_گندم:اگه اونجا بابا لو(رو)ببینم باید چیکال(چیکار)کنم؟
_با این حرفش جا خوردم من باید میترسیدم یا اون برای اینکه آرومش کنم دستشو نوازش کردم
_فخرالزمان:نمیبینی.اگه هم دیدی من هستم نگران نباش ☺️حالا بدو برو تا من آماده شم بیام.
_رفتنش رو تماشا میکردم ،تمام دلخوشیم،الهی قربونت برم.لباسامو عوض کردم یه دامن بلند کرمی با یه شومیز کرمی با یه جلیقهی مشکی و شال مشکی و کفش مشکیِ ساده از خونه زدم بیرون درو قفل کردم و رفتم کنار ماشین هنوز دلم رضا نبود برم داشتم توی فکر و خیالم میچرخیدم که خورشید شیشه ماشین داد پایین
_خورشید خانم:بیا دیگه دیر میشه.
_سوار ماشین شدم توی راه از تمام اتفاقاتی که بین اونو اقا نیما افتاده بود حرف زد...تا اینکه رسیدم مهمونی توی یه خونه ی ساده بود رفیتم تو بچه هامو کنار خودم نگه داشته بودم نگران بودم نمیخواستم اتفاقی براشون بیوفته.بعد از چند ساعت با بچه ها رفتم توی حیاط ،حیاط، دلباز و خوبی بود.
_گندم:مامان،
_فخرالزمان:جانم
_گندم:بابا کجاست؟
_گرشا:آره مامان بگو بابا کجاست.!
_فخرالزمان:راستش...باباتون...
_خواستم حقیقت رو بگم که صدایی مانع شد صدایی که تنم رو لرزوند...صدای اشنای گذشته...صدایی که همیشه باعث آرامشم بود الان باعث ترس و وحشتم شده بود...
_سینا:سلام فخری.
_خواستم راهمو کج کنم برم که دوباره مانعم شد
_سینا:صبر کن،بیا با هم حرف بزنیم.
_وقتی حرف میزد دستام میلرزید نمیخواستم صدا شو بشنوم توی همین فکر ها بودم که با صدای گرشا به خودم اومدم
_گرشا:مامان نزار منو ببره
_دست گرشا رو گرفته بود و به سمت خودش میکشید دست بچمو از دستش کندم و خواستم برم که....
_برگشتم دیدم افتاده زمین صورتش زخمی بود خواستم ببینم کار کی بوده که خورشید صدام کرد مجبور شدم برگردم پشت سرم دیدم داره تند تند میدوئه سمتم دست بچه ها رو گرفتم و رفتم سمتش
_فخرالزمان:من باید برگردم،اینجا امن نیست. خدافظ
_خورشید خانم:وایسا. قبل رفتن یه سر برو اتاق کنار دستشویی. گرشا رو بزار پیش من...
_خواستم مخالفت کنم که ذوق کردن گرشا مانع شد..باشه ای گفتم و همراه گندم وارد خونه شدم... در اتاق رو زدم صدای بم و خشداری دلم رو لرزوند.
_¿¿¿:بفرمائید.
_وارد اتاق شدم یه مرد پشت به من کنار تخت بود با کت و شلوار مشکی دستش توی شلوارش بود دستش و بیرون اورد سیگارش رو روشن کرد برگشت سمتم...به تته پته افتاده بودم.🤐
_فخرالزمان:اَ..ارسلان.
_ارسلان:فخرالزمانم.
_توی شک بودم تغییر نکرده بود بهتر شده بود. با میمی که به آخر اسمم چسبوند به خودم اومدم...سرفه های گندم.
_گندم:ماما...مامان [با سرفه]
_نشستم روی زمین رو به گندم کردم دستش رو گرفتم
_فخرالزمان:جانم،آروم باش،نفس نکش حالت بد میشه.
_گندم:اگل(اگر) نفس نکشم. مجبول(مجبور)میشم چشمامو ببندم اون وقت مثل بابا گم میشم.؟
_فخرالزمان:نه مامان....
_نگاهی به صورت ارسلان کردم متعجب و خونسرد بود سیگارش رو خاموش کرده بود. درو بستم گندمو بغل کردمو گذاشتمش روی میز کنار ارسلان.نگاهم به صورت گندم بود.صورتش که گل انداخته بود اما یه ترسی داشت برای اینگه آرومش کنم انگشتمو روی لپش کشیدم
_فخرالزمان:نترس عمو مثل بابا مامانو اذیت نمیکنه اون با ما خوبه.
_گندم سری به معنی باشه تکون داد و دستشو به سمت ارسلان دراز کرد. ارسلان دستشو دراز کرد.
_گندم:عمو من میدونم شما بابامی اما مامانم نمیخواد ما بدونیم،ممنونم که مالو(مارو)نجات دادی.
_با تعجب به ارسلان و گندم خیره بودم که گندم ازم خواست بیارمش پایین آوردمش پایین که بدو بدو رفت سمت در
_فخرالزمان:کجا میری جوجه؟!
_گندم:میلم(میرم)پیش خاله خورشید و داداش گلشا(گرشا).
_فخرالزمان:برو،مراقب باش.
_نکنه بره یه اتفاقی برای بیفته نه خورشید حواسش هست اگه خورشید حواسش پرت بشه چی،؟برم دنبالش.نه بابا چرا انقدر نگرانم....توی همین فکرا بودم که نفسای داغ ارسلانو توی لاله گوشم حس کردم سرخ شدم.
_ارسلان:پس حامله بودی؟
_فخرالزمان:منظورت چیه؟
_ارسلان:طلاق نگرفتی چون...
_ازش فاصله گرفتم
_فخرالزمان:آره،چون اگه میفهمیدی بچمم مثل قلبم ازم میگرفتی...
_ارسلان:من قلبتو ازت گرفتم؟تو چی؟تا گفتم طلاق از خوشحالی داشتی میمردی.
_چهرش از عصبانی تغییر کرد (مثل ارسلان توی سریال با نوی عمارت توی قسمت ۱۷ اونجایی که میگه این رجزخونی هاتم از غیرت عشقه)
_فخرالزمان:داشتم میمردم از غم از درد عاشق نیستی نمیفهمی.
_ارسلان:من عاشق نیستم؟؟!(اومد نزدیکم چسبوندم به دیوار)اگه عاشق نبودم.طلاقت میدادم.
_فخرالزمان:ازت متنفرم.
_زدم توی صورتش دستشو بلند کرد تا بزنه ترسیده سرمو پایین بردم اما دیدم مشتاشو به دیوار میزنه وقتی آروم شد خواست منو بغل کنه پسش زدم نباید دوباره بهم نزدیک میشدیم.رفتم سمت در اتاق
_فخرالزمان:بسه دیگه.تمومش کن، من رفتم.
_خواستم برم که گوشیم زنگ خورد خورشید خانم بود گوشی رو برداشتم.
_فخرالزمان:الو چیشده؟
_خورشید خانم:گرشا نیست!
_یهو دلم ریخت...بچم نیست وای...
_خورشید خانم:....من میرم دنبالش.
_گوشی رو قطع کرد از حال رفتم تنها صدایی که شنیدم...قدمای ارسلان بود که به سمتم میومد....