
به نام دخترم،به نام وطن-پارت دهم-بخش دوم
برین ادامه
ایران برگشت و کت کوتاه سفیدش را برداشت. روی لبش رژملایمی زد. کلاه سفیدش را پوشید، کیف کوچک سفیدش را برداشت و با نظم خاصی از خانه خارج شد. گامی محکم برداشت و وارد خیابان شد.
نیم ساعت بعد، کافه باغ در پیادهرو خلوت خیابان روشن دیده میشد. میزها در بیرونیترین بخش قرار داشتند. پر از سرباز بود: روسها، انگلیسیها، مردمی با ژست نیرومند، یونیفورمهای تیره، صدای نوشیدن قهوه، خندههای خاموش.
فخری گوشهای نشسته بود؛ لباس ساده مشکی، چهرهای آرام اما پر از احساس. وقتی ایران رسید، با لبخندی گفت:
«سلام خانم همایونی.»
ایران با نگاهی نگران پاسخ داد:
«سلام... اینجا خطرناکه... پر از سربازه.»
فخری به چشمهای او زل زد:
«اینجا بهترین جا برای قایم شدنه، نزدیک خودشون.»
گارسون آمد:
«چی میل دارید؟»
هر دو قهوه سفارش دادند؛ قهوهای تلخ و غلیظ، با بوی بادام تلخ.
فخری پرسید:
«چرا گفتی بیام اینجا؟ مولوی گفت دیگه پنجشنبهها نیایم کتابفروشی.»
فخری گفت:
«آره... کتابفروشی امن نیست. سربازا گاهی وقتها میان و همهچیز رو میگردن.»
ایران با ترس گفت:
«شما چی کار میکنید»؟
«ما میجنگیم برای ایران.ما با این اجنبی ها میجنگیم ایران».
«نظر شما چیه؟دیکتاتوری یا جمهوری»؟
و بعد با تمسخر گفت:
«یا شایدم اشغال»؟
فخری لبخندی محمّل صداقت زد:
«ما... برای آزادی میجنگیم. نه دیکتاتوری، نه اشغال... فقط آزادی.»
ایران چشمهایش پر از اشک شد:
«پس جمهوری نه،درسته؟فقط ایران!...»
فخری دستش را به آرامی گرفت:
فقط ایران،ایران آزادی...»
لحظهای سکوت ،بینشان حکمفرما شد.
«از پدرت خبری داری؟»
«رفتیم دیدنش... ولی آزادش نمیکنن.»
فخری مکث کرد:
«میخوام چیزی بگم ولی... مطمئن نیستم.»
ایران ترسیده پرسید:
«چی؟ بگین لطفا؟...»
فخری آهی کشید:
«متفقین دارن به افسرای نظامی پیشنهاد همکاری میدن. هرکس قبول نکنه....»
بعد مکثی کرد و سرش را پایین آورد:
«اعدامش میکنن».
چشمان ایران تار شد. دستش لرزید.
با بغض گفت:
«مطمئنین؟»
«تقریباً.»
ایران گفت:
« من باید برم.»
فخری گفت:
«صبر کن... با هم میریم.»
با صدای آرام گارسون را فراخواند و پولی داد؛ چیزی زیر لب گفت که گارسون سر تکان داد، فنجانها را برداشت.
گارسون رفت داخل سپس برگشت. پشت به صندوق ایستاد، نگاهی به اطراف انداخت. چیزی در دست آن گارسون پنهان بود. سرش را بالا و پایین برد، انگار امنیت را تائید میکرد.
سپس فخری گفت:
«بریم... چهارراه که رسیدیم، جدا میشیم.»
ایران سرش را تکان داد؛ قلبش توی سینه میتپید.
ایران آرام پشت سر فخری از کافه خارج شد.
ایران با گام ثابت اما قلبی ناآرام به سمت خانه پیش میرفت.
در آن لحظه، صدای تیر بلند شد: بازتاب فریادها در خیابان پیچید؛ بعد جیغ زنان، و فریاد مردانی که از ترس میدویدند.
ایران لحظهای ایستاد... سپس برگشت!
همان مسیر، همان خیابان تابناک زیر نور مصنوعی چراغهای خیابان، حالا به میدان ترس و هرجومرج تبدیل شده بود. سربازان بههم نمیرسیدند، مردم به چهارراه هجوم برده بودند، فریاد و تیر....
ایران چشمانش را بست و بعد با دستانی لرزان، برگشت.نگاهش خیره و پر از حیرت و ترس بود.لحظه ای مکث کرد.مطمعن شد.دوید.دوید به سوی نقطه شروع.....
»فرار کن ایران،فرار کن !!» | |
امضا: ایران.» | |
«امتحانی که شوروی میگیره، مهم نیست؟»
|
خب خب نظرتون چیه ؟
چه اتفاقی افتاده؟
حتما پیش بینیتون رو تو کامنت ها بگین.
اگه شرط رو زود کامل کنین من هم انگیزم بیشتر میشه و شما هم زودتر پارت بعد رو میخونین.
اگر هر پارت نسبت به پارت بعد بیشتر باشه شرط هم بیشتر میشه ولی اگه کمتر باشه شرط تغییر نمیکنه.
شرط : 20 لایک و 14 کامنت.
بازم ممنون از حمایت هاتون تا پارت بعد بای بای.