به نام دخترم،به نام وطن-پارت دهم-بخش اول

maniya milany maniya milany maniya milany · 13 ساعت پیش · خواندن 5 دقیقه

ممنونم که شرط رو کامل کردین .

گفتم براتون پارت جدید رو بذارم که منتظر نمونین.

این پارت طولانی تر از پارت های قبله پس بترکونین.

 

 

 

 

 

 

 


می‌دونی ایران... ما فقط به خاطر خاک نمی‌جنگیم. ما برای حق انتخاب، برای زبان مادری، برای نون با عزت، برای صدای بی‌واسطه‌مون می‌جنگیم. اگه یه روز نباشم، تو یادت نره کی هستی. اگه هیچ‌کس به یاد نیاره، تو باید یادت بمونه که از کجا اومدی.»


و حالا... اجازه بدید بخشی از مقاله‌ی خانم ایران همایونی رو بخونم...»


هر علمی اگه اخلاق نداشته باشه، می‌تونه آدم رو نابود کنه.


🌬️ پارت دهم : در امتداد آبی چشم ها

کلاس ناگهان پر از سکوت شد؛ همه‌چیز همچون باد ایستاده بود. صدای جوش و خروش قلب‌ها به گوش می‌رسید. تنها کسی که نای ایستادن نداشت، ایران بود؛ همچنان نشسته بود، پشتی صندلی زیر بدنش آرام می‌لرزید، چشمانش آبیِ دریاگونه، سرد و مصمم شده بود.

مریم با دستِ لرزان لوطی به شانه‌اش زد:
 «ایران... بلند شو دیوونه!»

اما ایران فقط سرش را بالا آورد. نمی‌توانست. هرقدر هم تلاش می‌کرد، نمی‌خواست بایستد. نگاهش آرام و اما پر از غرور و حس انتقام بود.

در همان لحظه، سرگرد آهسته جلو آمد. یونیفورم خاکی‌اش کشیده بود: دکمه سیاه، مدال سربازی، کمری چرم‌ بر کمرش. کنار میزها راه می‌رفت؛ نگاهش سرد بود؛ولی اغلب به ایران خیره بود.نگاهی سرد وهوس انگیز. لحظه‌ای سکوت کرد... سپس برگشت و با صدای آرام،روسی گفت:

پریویِت،یا مایور رومانُف.

سرباز اطرافش، با لهجه ترجمه کرد:

«سلام. من سَرگُرد رُمانُف هَس تَم.»

سرگرد رمانوف بدون هیچ لبخندی ادامه داد:

«من امروز قصد دارم از شما آزمونی بگیرم. موضوعات: درسی، سیاسی، علمی پیشرفته و یک سری تست هوشی. سوال‌ها به‌شکل صحیح/غلط یا دو گزینه‌ای هستن. امروز، همین حالا. دو ساعت وقت دارید. از زمانتون درست استفاده کنید.»

کلاس در همهمه‌ای فرو رفت. بچه‌ها گویی در کابوس جمع شده بودند؛ سوالاتی درباره آینده، درباره نحوه تفکرشان، درباره وفاداری‌شان.

ایران اما سکوت کرد. چشمان آبی‌اش به ستون سنگی کلاس خیره شد؛ ذهنش پر از اندیشه بود. غروری نهفته، جلویش را گرفته بود؛ می‌دانست این آزمون فقط یک درس ساده نیست. این آزمون، شاید سرنوشت باشد.

شیرین با ناله‌ای بلند گفت:

«ایران...برای چی دارن ما رو می‌سنجن؟اینا از جون ما چی میخوان ؟»

ایران سرشت را محکم نگه داشت؛ بدون نگاه. در دل می‌پرسید: «چی می‌خوان؟ وفایم به وطن؟ یا حق انتخاب؟»

مدت‌ها گذشت. میزها مرتب شدند. پاسخ‌نامه‌ها توزیع شدند. هر کاغذ، صفحه‌ای بود پر از سوال: «علم؟ دین؟ سیاست؟ هوش؟»
وقتی برگه‌ها رسیدند، سرباز آرام گفت:

«اسم‌هاتونو بنویسید...»

سپس کاغذهای آزمون را میان صفحات سفید گذاشتند. مهر زمان اعلام شد:

«شروع کنید!»

سکوت به سکوتی جدید تبدیل شد.
قلم‌ها شروع به خراشیدن برگه کردند.

میان سر و صدای نوشتن، ایران توجهش را به صدای تیک‌تاک ساعت کلاس معطوف کرد؛ هر لحظه، گویی صدای زندگی‌اش را می‌شنید.
رمانوف یکی‌یکی میزها را پیمود. نگاه می‌کرد. بی‌صدا.
وقتی رسید به میز ایران، لحظاتی مکث کرد. خیره شد. کبودی اندکی در چشمانش متعلق به جنگ، هنوز هم دیده می‌شد. سپس کمی خم شد.
کاغذ دست ایران را گرفت، صفحات را ورق زد. صدای قلب ایران طنین‌انگیز شد، اما رمانوف هیچ نمی‌گفت.
بالاخره برگشت و بدون حرف، از کلاس خارج شد.

آن دو ساعت هم‌ گذشتند. دو ساعت تمرکز، دو ساعت تلاش.

و سپس، باز صدای سرباز در کلاس طنین انداخت:

«وِریمییا.... زمان تموم شده!»

سکوت، سکوتی که هرچند بلند بود، اما پایان قطعی امتحان بود.
برگه‌ها جمع شدند. بچه‌ها آرام به حیاط بازگشتند.


آن‌ بیرون، حیاط مدرسه رنگین‌تر به نظر رسید. آفتاب ضعیف اردیبهشتی، زمین را نوازش می‌داد.
شیرین نفس راحتی کشید:

«فکر می‌کنم خوب دادم... ولی بعضی‌ از سوال ها خیلی سخت بود.»

لیلی شوخی کرد:

— «اوه نه، تست هوش‌ها دیگه رو مخ بودن!»

مریم با شوخ‌طبعی گفت:

— «من هر سوال رو که می‌خوندم، دلم می‌گفت ایران همه‌شو بلده... تند تند می‌نویسه.»

همه خندیدن. ایران اما الهام‌گرفته، کمی به دور، دست در جیب کتش کرده بود. سپس با صدایی محکم گفت:

«نباید جلوی این اجنبی‌ها زیاد خودنمایی کنیم... مخصوصاً روس‌ها.»

شیرین سرش را تکان داد:

«این حرف از یه دختری که با این لباس اومده مدرسه، عجیبه... کل مدت بهت خیره شده بود!»

لیلی ادامه داد:

«تو هم که خون روس توی رگات داری از تو بعید بود این حرفا...»

ایران بی‌درنگ واکنش نشان داد:

«من یک تار موی گندیده ایران رو به صد‌تا شوروی و انگلیس و آمریکا نمی‌دم!»

و با این جمله، قامتش راست شد و بدون هیچ نگاه برگشتی، از مدرسه خارج شد.


کوچه‌ها ساکت و خاکستری بودند. سنگ‌فرش مرطوب بانیتی زیر پای ایران می‌درخشید؛ ناقوس درختان ضعیفی که هنوز پاییز در آن‌ها خزیده بود، آرام برگ انداخته بودند.
باد خنک به صورتش می‌خورد. چراغ‌های قهوه‌ای رنگ، نور زردی روی سنگ‌ها می‌پاشیدند. سایه‌های بلند درختان، مثل نقاشی‌ای خاکستری روی زمین افتاده بود.

ایران با سرعت قدم می‌زد؛ دلش پر از سنگینی بود. تنفر، غرور، اندوه، همه در قلبش جریان داشت. می‌خواست فریاد بزند، اما صدا خفه شده بود.
مردمی با عبور از کنارش، نگاهش می‌کردند: بعضی با تعجب، بعضی با بی‌تفاوتی و بعضی با ترس. انگار دیدن زنی میان این میدان نظامی، بیگانه بود.

وارد خانه شد. مادر او را دید و گفت:

«ایران اومدی؟ زود لباساتو عوض کن... نازی میز رو چیده.»

ایران خسته جواب داد:

«میل ندارم مامان... خسته‌م.»

لباس را عوض کرد: پیراهن سورمه‌ای با خال‌های سفید. آرام روی تخت خوابید. ذهنش درگیر صداهای امروز بود. سرش را روی بالش گذاشت... و خوابش برد.


ساعت پنج عصر بود که صدایی آرام از خواب پرید،نازی خانم بود:

«ایران جان... تلفن با شما کار داره.»

«کیه؟»

«نمی‌دونم... فقط گفت با شما کار داره.»

ایران به سرعت تخت را ترک کرد. پایین رفت. گوشی را برداشت:

«الو؟»

صدای مرد جناح‌دار و ناآشنا از خط تلفن گفت:

«خانم همایونی؟»

«بله؟»

«ساعت شش، کافه باغ منتظر شماست. لطفاً تنها بیاین... مراقب خودتون باشین.»

ایران سریع لبخند کمرنگی زد اما زیر لب گفت:

«باشه... ممنون.»


بچه ها متاسفانه به خاطر طولانی بودن پارت نمیتونم همش رو توی یه پست بذارم.پس دو قسمتش میکنم.

شرط 20 لایک و 14 کامنت

شرط هر دو پست باید رسیده باشه تا پارت بعد رو بذارم

راستی اندازه فونت خوبه؟