مو حنایی 👑 پارت ۳۲

✿♡[작은 유모]♡✿ ✿♡[작은 유모]♡✿ ✿♡[작은 유모]♡✿ · 1404/5/2 04:09 · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام 🫶🏻 

ببخشید اگه دیر شد چون یه مدت سرگرم الماس شدن و اتفاقات زندگی بودم 

ولی با پارت آبدار خدمت شوما اومدم 🤫😂

آبدار هم منحرفی هم.....

توی این پارت قراره بفهمیم واقعا آرمان عاشق شده یا نه

خوشحال میشم یه سری به رمان مو حنایی بزنی کیوتم 🎀 💅🏻 

لایک = تو ذوق من 

بدو بیا ادامه 🌹 🎀 

+ چطور تونستی سر پسر من حوو بیاری 

سرم گیج می‌رفت دهنم باز نمیشد که حرف بزنم 

فقط یه نشانه به آب کردم 

+ آب میخوای ، عه چی فکر کردی ببین مرگت به دست خودم رقم‌ میخوره دختره ی هرزه

چشمام پر اشک شد که آرمان اومد تو

ـ حنا حالت خوبه ؟!

با پست دستم اشکام رو پاک کردم 

با دستم آب رو نشون دادم 

واقعا تشنه نبودم ولی انگار داشتم خفه میشدم 

ـ الان بهت میدم فدات بشم 

 از حرفی که زدم خجالت کشید و سریع دستش رو گذاشت روی دهنش

عمه سریع بلند شد و کت چرمی آرمان رو کشید

+ هوی لاشی ، پس تو حووی علی منی ها ؟!

از این حرف عمه آرمان خنده ش گرفته بود 

ـ اهم بله ، میشه از اتاق برید بیرون 

+ من هیچ جا نمی‌رم 

که مامان اومد و بدون اینکه باهام خداحافظی کنه از بیمارستان رفت

بغض گلوم‌ رو گرفت

- حالا توهم مجبور بودی بگی فدات بشم ؟

+ من چمیدوستم اون عمته 

- تو که عاشقم نیستی پس لازم نیست تظاهر کنی برام 

که سریع رومو ازش گرفتم اما چونه ام رو گرفت

+ من عاشقتم حنا ، یعنی انقدر خنگ شدی که یادت بره  قرار بود تظاهر کنیم اما من نکردم واقعا

- پس واقعا منو کردی 

اشک از چشمام اومد و بغضم شکست 

سریع از جام بلند شدم و بدون توجه بهش لباسام رو عوض کردم

- یالا منو ببر خونه 

+ خونه کی؟!

- خونه مامانم ، نمی‌خوام حتی یه لحظه پیشت بمونم

+ تمومش کن حنا واقعا بچه شدی ؟! تو یه دختر کوچولو توی شکمت داری 

- هوقفف اینم یکی مثل باباش ، چی از آرمان خان کم داره 

+ هنوز کارم باهات تموم نشده پس اجاره نداری بری ، تو مال منی الآنم که مامان و بابات فهمیدن پس میتونی کنارم باشی

- پیش کسی که دوستش ندارم ؟!

انگار یه پارچ آب سرد رو ریختن روی آرمان

- امیدوارم یه زن بهتر از من گیرت بیاد 

از اتاق اومدم بیرون و تاکسی گرفتم به اسلام شهر 

فقط توی راه در حال فکر کردن بودم

خسته شدم دلم مرگ میخواست 

نه !!

به خودت بیا حنا تو یه دختر خوشگل داری

+ رسیدیم 

رفتم پارک نزدیک خونه و روی صندلی نشستم که آروم خوابم برد 

بین خواب و بیداری بودم که دختر کوچولویی منو صدا زد

+ خاله ،خاله کمک 

- اممممم ، سلام دختر کوچولو چیزی شده

+ من مامان و بابام رو گم کردم 

داشت گریه میکرد 

بغلش کردم و نسشتش روی صندلی 

دستمالی بهش دادم 

آهی کشیدم 

- منم گم شدم 

اشک هاشو پاک کرد و گفت 

+ چرا خاله چیزی شده ؟!

- آره مامان و بابام رو گم کردم 

+ خاله تو بچه داری ؟!

یه نگاه بهش کردم و لبخند زدم

- اره خوشگل خاله ، یه دختر کوچولو چهار ماهشه‌ ، راستی اسمت چیه ؟!

لبخندی زد و لب زد :

+ اسمم نورا خاله ۶ سالمه وقتی فهمیدم گم شدین دیگه گریه نمیکنم

- منم حنا هستم 

+ مثل موهات که حناییه !!

- آره ، منو خاله صدا نکن با حنا راحت ترم

+ اسم دخترت چیه ؟! بابا داره ؟!

صداش انقدر آرامش بخش بود که کل مشکلات رو یادم رفت

- اسم نداره‌ نورا جان ، بابا داره ولی...

+ ولی چی ؟!

که خانمی نورا رو صدا زد 

+ مامانییییی 

نورا سریع دوید دنبال مامانش و بغلش کرد

ـ سلام خانم ، خیلی ممنونم که دخترم رو پیدا کردین

- خواهش میکنم

+ مامان ، اسمش خاله حناعه مثل من گم شده بود‌ ، یه دختر کوچولو هم داره

خندیدم 

ـ ببخشید دختر من یکم کنجکاوعه 

- نه مهم نیست 

ـ گم‌ شدین ؟!

- هم آره هم نه اومدم یکم‌ هوا بخورم 

ـ آهان فعلا

- فعلا 

که نورا کوچولو بغلم کرد و سریع رفت پیش مامانش

خیلی شیرین بود 

کاشکی دختر منم اسمش نورا بود 

توی این فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد 


۳۶۳۱ کارکتر 💕

خب تموم شد امیدوارم خوشتون بیاد 😅

لایک و کامنت فراموش نشه 🦋 

فعلا 🎀🌹