
مو حنایی 👑 پارت ۳۲
![✿♡[작은 유모]♡✿](https://dl.blogix.ir/webp/20250724191743961823.webp)
سلام سلام 🫶🏻
ببخشید اگه دیر شد چون یه مدت سرگرم الماس شدن و اتفاقات زندگی بودم
ولی با پارت آبدار خدمت شوما اومدم 🤫😂
آبدار هم منحرفی هم.....
توی این پارت قراره بفهمیم واقعا آرمان عاشق شده یا نه
خوشحال میشم یه سری به رمان مو حنایی بزنی کیوتم 🎀 💅🏻
لایک = تو ذوق من
بدو بیا ادامه 🌹 🎀
+ چطور تونستی سر پسر من حوو بیاری
سرم گیج میرفت دهنم باز نمیشد که حرف بزنم
فقط یه نشانه به آب کردم
+ آب میخوای ، عه چی فکر کردی ببین مرگت به دست خودم رقم میخوره دختره ی هرزه
چشمام پر اشک شد که آرمان اومد تو
ـ حنا حالت خوبه ؟!
با پست دستم اشکام رو پاک کردم
با دستم آب رو نشون دادم
واقعا تشنه نبودم ولی انگار داشتم خفه میشدم
ـ الان بهت میدم فدات بشم
از حرفی که زدم خجالت کشید و سریع دستش رو گذاشت روی دهنش
عمه سریع بلند شد و کت چرمی آرمان رو کشید
+ هوی لاشی ، پس تو حووی علی منی ها ؟!
از این حرف عمه آرمان خنده ش گرفته بود
ـ اهم بله ، میشه از اتاق برید بیرون
+ من هیچ جا نمیرم
که مامان اومد و بدون اینکه باهام خداحافظی کنه از بیمارستان رفت
بغض گلوم رو گرفت
- حالا توهم مجبور بودی بگی فدات بشم ؟
+ من چمیدوستم اون عمته
- تو که عاشقم نیستی پس لازم نیست تظاهر کنی برام
که سریع رومو ازش گرفتم اما چونه ام رو گرفت
+ من عاشقتم حنا ، یعنی انقدر خنگ شدی که یادت بره قرار بود تظاهر کنیم اما من نکردم واقعا
- پس واقعا منو کردی
اشک از چشمام اومد و بغضم شکست
سریع از جام بلند شدم و بدون توجه بهش لباسام رو عوض کردم
- یالا منو ببر خونه
+ خونه کی؟!
- خونه مامانم ، نمیخوام حتی یه لحظه پیشت بمونم
+ تمومش کن حنا واقعا بچه شدی ؟! تو یه دختر کوچولو توی شکمت داری
- هوقفف اینم یکی مثل باباش ، چی از آرمان خان کم داره
+ هنوز کارم باهات تموم نشده پس اجاره نداری بری ، تو مال منی الآنم که مامان و بابات فهمیدن پس میتونی کنارم باشی
- پیش کسی که دوستش ندارم ؟!
انگار یه پارچ آب سرد رو ریختن روی آرمان
- امیدوارم یه زن بهتر از من گیرت بیاد
از اتاق اومدم بیرون و تاکسی گرفتم به اسلام شهر
فقط توی راه در حال فکر کردن بودم
خسته شدم دلم مرگ میخواست
نه !!
به خودت بیا حنا تو یه دختر خوشگل داری
+ رسیدیم
رفتم پارک نزدیک خونه و روی صندلی نشستم که آروم خوابم برد
بین خواب و بیداری بودم که دختر کوچولویی منو صدا زد
+ خاله ،خاله کمک
- اممممم ، سلام دختر کوچولو چیزی شده
+ من مامان و بابام رو گم کردم
داشت گریه میکرد
بغلش کردم و نسشتش روی صندلی
دستمالی بهش دادم
آهی کشیدم
- منم گم شدم
اشک هاشو پاک کرد و گفت
+ چرا خاله چیزی شده ؟!
- آره مامان و بابام رو گم کردم
+ خاله تو بچه داری ؟!
یه نگاه بهش کردم و لبخند زدم
- اره خوشگل خاله ، یه دختر کوچولو چهار ماهشه ، راستی اسمت چیه ؟!
لبخندی زد و لب زد :
+ اسمم نورا خاله ۶ سالمه وقتی فهمیدم گم شدین دیگه گریه نمیکنم
- منم حنا هستم
+ مثل موهات که حناییه !!
- آره ، منو خاله صدا نکن با حنا راحت ترم
+ اسم دخترت چیه ؟! بابا داره ؟!
صداش انقدر آرامش بخش بود که کل مشکلات رو یادم رفت
- اسم نداره نورا جان ، بابا داره ولی...
+ ولی چی ؟!
که خانمی نورا رو صدا زد
+ مامانییییی
نورا سریع دوید دنبال مامانش و بغلش کرد
ـ سلام خانم ، خیلی ممنونم که دخترم رو پیدا کردین
- خواهش میکنم
+ مامان ، اسمش خاله حناعه مثل من گم شده بود ، یه دختر کوچولو هم داره
خندیدم
ـ ببخشید دختر من یکم کنجکاوعه
- نه مهم نیست
ـ گم شدین ؟!
- هم آره هم نه اومدم یکم هوا بخورم
ـ آهان فعلا
- فعلا
که نورا کوچولو بغلم کرد و سریع رفت پیش مامانش
خیلی شیرین بود
کاشکی دختر منم اسمش نورا بود
توی این فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد