پسران مغرور دختران شیطون فصل دو پارت ۱
اومدم بعد یه روز😂😝🤡
با تمام شدن آهنگ ... حس عجيبى بهم دست داد ... آرتان درطول خواندن موسيقى همش نگاهش به من بود. بهم لبخند ميزد ... انگار كه داشت براى من آهنگ را ميخواند ! ....._ميترا _ آفرين ... آفرين آقاى پارسا .. واقعا شما عالى هستيد ... مگه نه ترانه ...اصلا متوجه نشدم كه ميترا كى صدام كردو مثل مسخ زده ها خيره شده بودم به آرتان_ميترا _ ترانه ! ....براى لحضه اى به خودم امدم ..._ هوم ....._ميترا _شنيدى كه چى گفتم ؟!......( هرچند كه متوجه صحبتش نشدم ولى سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادم ..... ) واقعاٌ محو صداى آرتان شده بودم ... تو تك ... تك .... كلماتى كه مي گفت عشق بود ! ... فقط عشق ... سعي مي كردم با آتان زياد صحبت نكنم كه دوباره شوخى هاى الكى بينمون رخ نده ! ..... انقدر محو موسيقى شده بودم كه اصلا متوجه گذر زمان نشدم ... و همه چيز انگار برام در عرض يك ثانيه گذشت ... بعد از تمام شدن كلاس ازميترا خداحافظى كردم و به سمت خيابان را افتادم ..... خدا رو شكر كلاسش سرخيابون بود واسه ى همينم نبايد مسير زيادى رو طى مي كردم...... از كلاس امدم بيرون و سر خيابون ايستادم تا ماشين بگيرم و دربست برم خونه ..... كه نگاهم افتاد به پسر جوانى كه دقيقا روبه روى من اون سمت خيابون ايستاده بود و داشت بهم چشمك مى زد.... از اين كارش حسابى عصبانى شدم .... اخم هامو كردم توهم و چشم غره اي بهش رفتم ...... انقدر اين كارم با جذبه بود كه لبخند روى لباى پسره يواش ... يواش محو شد و راهشو گرفت و مستقيم رفت .... زير لب باصداى نسبتاً آرومى زمزمه كردم :_ واقعاً چه جذبه اى دارما .... پسره از ترس پا به فرار گذاشت ! ......
صداى فردى از پشت سرم بلند شد : _شما جذبه اى نداريد ... منو كه ديدش رفت ! ......متعجب به پشت سرم نگاه كردم .... اَه .... بازم آرتان ....با صدايى كه از ته چاه درميومد رو بهش گفتم :_ ببينم تو غيراز دنبال كردن من كار ديگه اى ندارى ؟! ......_آرتان _ كى گفته من دنبال تو امدم؟ .. من فقط متاسفانه انقدر بد شانسم كه هرجا ميرم بايد تو رو هم تحمل كنم ! ....با لحن تمسخر آميزي گفتم :_ اِه .... خيلى جالبه اتفاقا منم داشتم به همين موضوع فكر مي كردم ! ...آرتان _ حالا بيا ... خودم مي رسونمت ! ...._ ممنونم ! .... خودم ماشين مي گيرم ميرم ! ....فكرنكنم دوست داشته باشم باكسى كه امروز صبح توى كيفم اشغال ريخته تويه ماشين باشم._آرتان _ اين وقت ظهر يه دختر تنها تو اين جامعه پر از گرگ كه نميشه ! .... بيا من برسونمت خونتون ! ....بعدم توهنوز اون قضيه رو يادت نرفته ؟!._ يادم نرفته و نخواهد رفت ، به زودى هم تلافى مى كنم. درضمن اگه اينطوره من چرا الآن بايد بايه گرگى مثل تو برم خونمون ؟! ....._آرتان _ خيالت راحت باشه ... من اشغال خور نيستم ! ....از اين نوع صحبت كردنش بدم ميومد ... بدون اينكه نگاهش كنم كيفمو روى كولم جا به جا كردمو رفتم سمت خيابون و دستمو گرفتم جلوى اولين ماشينى كه رد مى شد! ... متاسفانه توى ماشين سه تا پسر نشسته بودن كه با ديدن من جلوى پام ترمز كردن ..... _پسر _ برسونمتون ؟!....نميدونم چرا ولى احساس مى كنم كه آرتان روى من غيرت داره ... دلم ميخواست يكم عصبانيش كنم واسه ى همينم گفتم : _ البته .... منكه از خدامه ! ...زير چشم نگاهى به چهره آرتان انداختم كه با چشماى گشاد شده متعجب به ما نگاه مي كرد ....پسره _ اِه .... حدس ميزدم اهلش باشى! ...( خفه شو ميمون ..... دلم ميخواست ببندمشون به رگبار فوش اما حيف كه مجبور بودم تحمل كنم ) ....._ اوف چجورم ..... پسرى كه عقب ماشين نشسته بود پوزخندى زد و گفت: _اون كه اونجا داره نگات ميكنه نامزدته ؟! منظورش به آرتان بود ... بهش نگاه كردم .. عصبانيت تو چشماش موج مى زد .. همينطوركه به آرتان نگاه مى كردم پوزخندزدم : _نه!_ پسره_ تو هنوز شوهر نكردى ؟!....با لحن موزيانه اى جوابشو دادم :نه بابا من هنوز دم به تله ندادم ! ....صداى قهقه ى هرسه تاشون بلند شد . ( اى درد بگيريد انشاالله .... مثل گاو مي خندن ! ... ) ..ديگه آرتان خونش به جوش امد و به سمت ماشين اون پسراى مزاحم حمله ور شد ...._آرتان _ بريد گمشيد كثافت هاى بي همه چيز .... و لگد محكمى به ماشينشون وارد كرد .... مزاحما با ديدن چهره عصبى آرتان گازماششينو گرفتن و رفتن ! .... به چشماى قرمز آرتان كه از عصبانيت دوتا كاسه ى خون شده بود نگاه كردمو سرش داد زدم : _ به چه حقى اين كارو كردى ؟ ... ماشينشونو نگهداشته بودم كه سوار شم ! ..._آرتان _ اِه ... سوار ماشينشون بشى يا سوار چيزديگه اى ؟! ....( دلم ميخواست صورتشو سيلى بارون كنم و هرچى فحش توى دنياست بهش بگم اما آدم با ديدن چهره ى عصبيش بي اختيار لال مي شد .... ) آرتان به زور متوسل شد و مچ دست راستمو گرفت و منو به سمت ماشينشو كشيد .... هرچه بيشتر در برارش مقاومت مى كردم .. فشار دستش روى دستم بيشتر مى شد .... تا جايى كه احساس كردم دستم داره كبود ميشه ! ...در جلوى ماشينشو باز كرد و منو بايه اشاره پرت كرد داخل ... تا امدم از اين كارش شكايت كنم ... درو به تمام قدرت بست .. پيش خودم گفتم در ماشينش از جا كنده شد ! ..... انقدر عصبانى بود كه مي ترسيدم باهاش يكى به دو كنم و دهن به دهانش بذارم .... بعد از كمى خودشم سوار ماشين شد و نفسشو با صدا بيرون داد ..._آرتان _ كجا برم ؟! .._ من باشما جايى نمي يام ! ...آرتان _ حرف مفت نزن! .... فقط مسير خونتونو بگو ! ...بغض بدي درو نمو پر كرده بود كه هرلحظه ترسم از اين بود كه بتركه و آبرو مو پيش اين ببره ! ...._ مستقيم همين خيابونو برو پايين ..آرتان همون كارى كه بهش گفتمو انجام داد .... يكم كه از مسير و رد شديم احساس كردم عصبانيتش فرو ريخته واسه ى همين دوباره هوس شيطنت كردم .... دستمو توى جيب مانتوم بردمو گوشيمو از توش دراوردم و يواشكى يه آهنگ پخش كردم تا آرتان فكر كنه گوشيم زنگ خورده ..... بعدشم سريع گذاشتمش در گوشم و الكى شروع كردم به حرف زدن !...._ الو ...._ سلام عشقم ! .... كجايى ؟..._ آره قربونت برم ... منم الآن ميام ! ....الكى زدم زير خنده ...._ مگه من غير از تو كى رو تو اين دنيا دارم ؟!...._ چشم عزيزم ... _ قربونت برم .. كارى ندارى ؟! ... مي بوسمت خداحافظ ...جوووووون .. عجب بچه ى تخسى بودم خبرنداشتماااا .. كمكم خودمم داشت باورم مى شد دارم با يكى حرف ميزنم ، با اينكه داشتم از خنده منفجر مى شد اما سعى كردم جلوى خودمو بگيرم و جدى باشم ، گوشيمو دوباره گذاشتم تو جيبمو زير چشم نگاهى به آرتان انداختم ... از كنجكاوى و حسادت داشت مي تركيد .... بيچاره فكر مي كرد دارم با دوست پسرم حرف ميزنم ... ولى خبر نداره كه هيچكسى پشت خط نبوده ! ..آرتان _ دوست پسرت بود ؟!....دلم ميخواست بزنم زيرخنده ... سعى كردم خونسردى خودمو حفظ كنم و گوشه ى لبمو گاز گرفتم تا خنده ام نگيره ! ...._ آره ... چطور مگه ؟!..._آرتان _ بس كن ... كى با تو دوست ميشه آخه ! ....از تعجب دهنم باز شد ... اصلا انتظار اين حرفو ازش نداشتم ...._ چيه ... حسوديت ميشه ؟!....._آرتان _ به چى بايد حسودي كنم ؟... خوشگل كه نيستى ... با نمك كه نيستى .... آخ تو چى فكر كردى پيش خودت دختر ؟!...حسادت از چهره ى آرتان معلوم بود .... اخمامو كردم توهم و جوابشو دادم ...._ شايد نظر تواين باشه و براي منم اصلا نظرت مهم نيست ... اصلا ميدونى چيه ... بايد برات يه داستانى رو تعريف كنم ... يه روز خليفه كه به عشق ليلى و مجنون خيلى كنجكاو شده بود ... فرستاد دنبال ليلى تا بيارنش توى قصر .. اما تا چشمش به ليلى افتاد ... گفت_ از ديگر خوبان كه تو افزون نيستى ..ليلى هم گفت :_ خاموش چون تو مجنون نيستى ...آرتان پوزخندى زد و گفت : الآن اين آقا مجنون چيكارت داشت ؟!....نميدونستم بايد چى جوابشو بدم ... كمى مِن مِن كردمو گفتم :_ هرچى ... به تو چه ؟!.._ آرتان _ هيچى ... همينطورى پرسيدم ! ...رومو ازش گرفتمو به طرف شيشه برگردوندم وبه بيرون نگاه كردم ... خورشيد داشت غروب مى كرد و هوا تاريك شده بود ... امروز از ساعت هشت صبح تا حالا بيدار شدم و .. تا الآن چشم رو هم نزاشتم واسه همينم اْلآن به طور وحشت ناك خوابم مياد ! ....... همينطور كه از شيشه به بيرون نگاه مى كردم ... كمكم چشمام سنگين شد و خوابم برد ...._ ترانه ... ترانه بيدارشو رسيديم ! ...با صداى آرتان از خواب بيدارشدمو لاى چشمامو آروم باز كردم .... فاصله بين صورت منو آرتان كمتر از چند سانتى متر بود ... بطورى كه ميتونستم حرارت نفس هاشو كه به صورتم برخورد مي كردو حس كنم .... با تعجب خودمو