بادیگارد زورگو🥷🏻

𝕬𝕸𝕴𝕽 𝕬𝕸𝕴𝕽 𝕬𝕸𝕴𝕽 · 1403/01/16 16:47 · خواندن 1 دقیقه

#پارت_9   رمان | بادیگارد زورگو 👊🔞

چشمام رو بخاطر سر دردی که داشتم روی هم فشار دادم و گفتم:
_ پام چی شده؟ فقط توروخدا بهم نگید فلج شدم چون اونجوری ترجیح میدم زندگی نکنم

_ اولا اینقدر نا امید و عاجز به زندگی حرف نزن هیچ خوشم نمیاد.. دوما نگران نباش فلج نشدی فقط یه مدت باید با عصا راه بری
_ چه مدتی؟

_ تاهروقت که خوب بشی... شاید یک ماه یابیشتر.. بستگی به تلاش وکوشش خودت داره.. تا ببینیم خودت چقدر واسه ی اون نتیجه ی دلخواه بهمون کمک میکنی

_ بعدش کامل خوب میشم؟ درسته؟ 
_ نمیدونم منظورت از خوب شدن چیه ولی تا سه الی چهار ماه هم نباید پشت ماشین بشینی

پوزخندی زدم و گفتم:
_ میمردم که بهتر بود!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ این چه حرفیه؟ میدونی چندتا تصادفی مشابه تو داشتم که یا کور شدن یا فلج یا حتی دیگه هیچوقت به هوش نیومدن؟! 

این کمترین عوارضیه که واسه یه بیماری که به کما رفته میتونه پیش بیاد، حتی میشه گفت یه معجزه اس!

فقط بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که پرونده ای که دستش بود رو بست و گفت:

_ اینارو خواستم خودم واست تعریف کنم که اگه خونواده ات اومدن گریه و شیون کردن نترسی
_ ممنون
_ خواهش میکنم

به سمت در رفت، بازش کرد و گفت:
_ میتونید بیایید داخل فقط بیمار رو خسته نکنید و زود برید بیرون

به ثانیه نکشید که بابا و زنش به همراه عمه و عمو و رها و دُرسا اومدن داخل.
حرف دکتر درست از آب دراومد 

و همشون درحالی که گریه میکردن یا بغض کرده بودن به سمتم حمله کردن و یکی یکی بغلم کردن.

1441 کارکتر

برای پارت بعدی5کامنت6لایک👍🏻