『2』『RED ROSE』

𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 · 10 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

¹² °PART -',

 

 

 

سلاممممممممممم جیگرای منننن، ببخشید ک نبودم و واقعا از تک تک پیام هاتون ممنونم..... 

براتون پارت جدید آوردمممم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آلیا من این آقایون رو میشناسم؟ آلیا من این آقایون رو میشناسم؟...آلیا من این آقایون رو میشناسم؟... 

 

 

با شنیدن این جمله انگار یک لحظه سرش تیر کشید.. چشماش سیاهی رفت و حس کرد پاهاش بی حس شده که نینو گرفتش:

<هی هی... آروم باش پسر... مرینت فقط داره شوخی میکنه..>

آلیا با خنده اضافه کرد:

<مگه نه دختر؟ بهشون‌ بگو داری شوخی میکنی الان آدرین غش میکنه..>

مرینت با نگاهی متعجب تر و صدایی ک بخاطر 5 سال تو کما بودن و حرف نزدن بریده بریده گرفته بود ادامه داد: 

<آ-آلیا... چی‌ میگی؟.. اونی ک داره شوخی میکنه تویی... ای-این آقایون‌ کی ان؟>

در یک آن لبخند آلیا محو شد... نینو خشکش زد و تپش قلب آدرین بیشتر شد.. و همون لحظه بود ک دکتر مرینت وارد اتاق شد.. 

<آقایون؟ خانم سزار، حالا میتونم باهاتون صحبت کنم؟>

 

 

پسر متوجه ی اتفاقات اطرافش نبود و وقتی به خودش اومد دید ک بیرون از اتاق با نینو و آلیا ک دست کمی از خودش نداشتند روبه رویه دکتر مرینت ایستاده..‌ اهمیتی به چشماش که بخاطر پر شدن از اشک تار شده بودند، نداد.. با صدایی لرزون و بریده بریده گفت:

<ا-اون گفت.. م-منو نمیشناسه؟ ش-شوخی میکنه.. م-مگه نه؟ آقای دکتر.. ا-اون ا-اون داره شوخی میکنه... مگه میشه رز من م-منو.. منو یادش نیاد..؟>

 

 

اشکاش همینطوری میریختند و فقط میخواست بشنوه ک این همش یک شوخی بیمزه ای بیش نیست.. ولی دکتر مرینت خیلی آروم شونشو فشار داد و گفت:

<خب... چیزی ک میخواستم بهتون بگم این بود... ولی متاسفانه هر سه شما خیلی برای دیدن خانم دوپنچنگ عجله داشتید.... متاسفم که این رو میگم... اما بعد از به هوش اومدن خانم دوپنچنگ ما با گرفتن چندیدن آزمایش از ایشون متوجه شدیم که.... خب..... متاسفم ولی ایشون 12 سال قبل زندگیشون رو یادشون نمیاد... و..>

 

 

 

ادامه ی حرف های دکتر رو نشنید... انگار یکدفعه کل بدنش لمس شده بود و تویه یک گدال بی انتها سقوط کرده بود... 12 سال؟ اونموقع کسی به اسم آدرین تو زندگی مرینت حتی وجود نداشت... اونموقع.... اونموقع مرینتش همون دختری بود ک تویه یک کافه کار میکرد و سعی میکرد زنده بمونه... نه‌نه نه.... نه.... 

<آدرین... آدرین... آدرین!>

با حس صدا شدن اسمش از طرف آلیا آروم سرش رو بالا آورد... رویه صنولی های انتظار نشسته بود... با نینو ای ک مثل خودش خشکش زده بود و آلیا ک جلوی جفتشون ایستاده بود... با صدایی ک به سختی بالا تر از یک زمزمه بود جواب داد:

<ب..بله؟>

آلیا نفس عمیقی کشید..:

<شنیدی دکتر چی گفت؟>

پسر به آرومی سرشو تکون داد:

<چی گفت..؟>

آلیا:

<گفت باید درکش کنیم... اون تصادف واقعا فاجعه بود... خودتم تا 3 سال قبل داشتی با عواقبش دستو پنچه نرم میکردی.. منو یادش میاد چون از بچگی باهم بودیم ولی شما دوتا.... متاسفم پسرا... ولی باید همه ی تلاشمونو بکنیم... دکتر گفت احتمالش کمه ولی ما سعی میکنیم دوباره همچی یادش بیاد... ب-باشه؟>

پسر چشماشو بست... شقیقه هاشو فشرد و بعد نفس عمیقی‌ کشید...:

<آلیا... تو و نینو برین تو ماشین... باید با مرینت حرف‌ بزنم...>

 

 

 

 

[بزارین یه توضیحی درباره ی آلیا بدم.... خب... همه فکر کردین ک این دوتا تویه هواپیما تویه فصل یک آشنا شدن ولی اینطوری نیست... اون مکالمه ی تویه هواپیما و.... همش یه پوشش برای وضعیت مرینت بوده... و حالا تموم شده... نیازی نیست نگرانش باشین و اینکه هیچ مشکلی تویه داستان ایجاد نشده و نمیشه... این دوتا از بچگی دوست بودن و آدرین و نینو هم به این باور دارند چون جریان اون داستان های تو هواپیما و پوشش رو نمیدونن.... در کل.. بیخیالش بشین<=]

 

 

 

 

 

 

 

...END

خب قشنگام، این پارت هم تموم شد و امیدوارم دوستش داشته باشین..... از تک تک حمایت ها و کامنت هاتون ممنونم...

بوس بهتون

 

عاشقتونم....

 

شرط پارت بعد: 28 لایک و 50 کامنت

 

بای باییییییییی