『2』『RED ROSE』

𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 · 1404/4/16 15:28 · خواندن 3 دقیقه

¹⁰ °PART -',

 

 

سلام‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جیگرای مننننن، براتون پارت جدید آوردمممم

 

 

 

 

 

 

 

دکتر به بی صبری پسر لبخندی زد و مجددا ادامه داد:

< و شاید باعث بشه همسرتون از‌کما بیرون بیان... ممکنه یک بازه ی زمانی 1 ماهه رو طی کنه اما احتمال به شدت بالایی برای بهوش اومدن دارن... تبریک میگم بهتون!>

حس میکرد نفس کشیدن رو یادش رفته... خواب ک نبود؟ نه؟! واقعا ممکن بود مرینتش تا 1 ماه دیگه بهوش بیاد؟! ممکن بود گل رزش بیدار شه؟! نفهمید کی گونه هاش از اشک هاش خیس شد یا حتی کی دکتر از اتاقش بیرون رفت و آلیا و نینو دوباره وارد اتاق شدند... فقط گریه میکرد... از خوشحالی گریه میکرد و با تمام وجودش میخواست ک این یک خواب نباشه...

نینو دستی ب کمرش زد:

<واو... رفیق... باورم نمیشه... تبریک میگم...>

وقتی صدای نینو رو شنید تازه به خودش اومد.. از جاش بلند شد و آلیا و نینو رو بغل کرد..:

<ممنونم بچه ها... یعنی... یعنی ممکنه مرینت زودی برگرده خونه؟! م-مگه نه؟>

آلیا نفس عمیقی کشید:

< امیدوارم آدرین... امیدوارم... منم خیلی دلم برای رفیق دیوونم تنگ شده..>

مو بلوند لبخندی زد و نمیتونست برای دوباره دیدن چشمای رزش صبر کنه... 

 

 

[4 هفته بعد]

 

ساعت 3 شب بود ولی اهمیتی داشت؟! نه! مرینتش.... رز قشنگش... همه ی وجودش بلخره بیدار شده بود... وقتی از بیمارستان بهش زنگ زدن و گفتن که بیدار شده نفهمید چطوری از جاش بلند شد و دوش گرفت.. میخواست به بهترین شکل ممکن جلوی مرینتش ظاهر بشه... ب هر حال قرار بود بعد از 5 سال و 45 روز ببینتش... بافت یقه شل سفید رنگش رو با شلوار لی بگ ذغالیش پوشید و حواسش بود که زنجیر تویه گردنشو صاف کنه و عطرشو بزنه.. کشوی میز کارشو باز کرد و بعد از سال ها انگشتر نقره ی مرینتش رو برداشت... روی انگشتر هم مثل زنجیر خودش یک گل رز حکاکی شده بود... یادش بود این انگشتر رو وقتی مرینت بخشیده بودش براش گرفته بود و از زمانی ک تویه کما بود مجبور بود از دستش درش بیاره و تا امروز براش نگهش داره... 

 

گوشیش رو برداشت و با دستان لرزونی ک حاصل از هیجانش بود شماره ی نینو رو گرفت، بعد از چند بوق صدای خواب آلود نینو تویه گوشش پیچید:

<آدرین... چیزی شده پسر؟ ساعت 4 صبحه..>

پسر فقط تونست یک جمله به زبون بیاره:

<مرینت... بیدار شده!>

و ثانیه ای بعد این صدای متعجب و نا باور نینو بود که به گوشش رسید...صدایی ک دیگه هیج اثری از خواب توش نبود..: 

<چییی؟!؟>

با صدای بلند نینو آلیا بود ک از خواب بیدار شده بود و با حالت جا خورده و ترسیده به سمتش برگشته بود:

<نینو! چی شده؟!>

و این نینو بود ک با خوشحالی بغلش کرد:

<آلیا.... مرینت.. مرینت بلخره بیدار شده!>

 

بعد از قطع کردن تماس هر سه ی آنها با هیجان و خوشحالی وصف ناپذیر آماده ی رفتن به بیمارستان بودند...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...END

 

خب این پارت هم تموم شد... امیدوارم دوستش داشته باشین... 

ممنونم از تک تک نظرات و حمایت هاتون...

بوس بهتون

خیلی دوستتون دارممم

 

شرط پارت بعد: 25 لایک و 50 کامنت

 

بای بایییییییی