به نام دخترم ، به نام وطن

maniya milany maniya milany maniya milany · 14 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

پارت اول

 

خب خب

تصمیم گرفتم که پارت اول رمان جدیدم به اسم "نام دخترم ، به نام وطن" رو بذارم

امیدوارم که خوشتون بیاد.

فقط چند نکته درباره این رمان:

1-من همیشه از تاریخ خوشم میومده و وقتی رمان های این وب رو خوندم کمتر رمانی ، موضوع تاریخی داشت ، به خصوص تاریخ ایران

پس خودم تصمیم گرفتم که بنویسم و البته اصولی

2-این رمان فقط ژانر عاشقانه نداره پس کمی طول میکشه تا به اون قسمت ها برسه 

من ازتون میخوام تا از سبک ادبی رمانم لذت ببرین و از من حمایت کنین تا انرژی بگیرم

3-من تا جایی از رمان رو نوشتم ؛ به یک جای رمان که رسیدیم ، نظرسنجی میکنم که داستان طولانی باشه یا زودتر تموم بشه.

وقتتون رو نمیگیرم

بریم سراغ پارت اول

 

 

📘 نام رمان:

به نام دخترم، به نام وطن

🎭 ژانر:

تاریخی، سیاسی، عاشقانه ، درام


📖 فصل اول : اگر تو بمانی



📍 پارت اول : اولین شلیک

مکان : جنگل‌های گیلان، حوالی آستارا | زمان : اواخر تابستان ۱۳۱۶ 

صدای زوزه‌ی دورِ باد، برگ‌های افرا را از روی شاخه‌های خیس جدا می‌کرد،پیراهن نخی ایران را به پرواز دراورده بود. بوی نمِ چوب و باران، هوا را شبیه چیزی کرده بود که فقط در خواب‌های ایران همایونی دیده می‌شد؛ شبیه قصه‌هایی که ناتاشا با لهجه‌ی روسی‌اش تعریف می‌کرد. ولی حالا همه‌چیز واقعی بود.
پدر، در میان مه نازکِ سپیده‌دم، ایستاده بود. لباس نظامی‌اش، برخلاف همیشه خیس و خاکی بود. اما ستون فقراتش صاف‌تر از هر بار به نظر می‌رسید.

«بیا جلو ایران.»
ایران، با چکمه‌هایی که هنوز کمی برایش بزرگ بودند، چند قدم جلو رفت. نگاهش، بین چهره‌ی جدی پدر و تفنگ قدیمی‌ای که روی صندوق چوبی گذاشته بود، جابه‌جا ‌شد.

«این... واسه منه....؟»
داریوش فقط سر تکان داد. صدایش آرام بود، ولی از آن لحن‌هایی که فقط یک بار شنیده می‌شد و همیشه در ذهن می‌ماند.

«اسلحه واسه کشتن نیست. واسه تمرکزه. واسه اینه که بدونی هر حرکت کوچیکت، یه نتیجه‌ی بزرگ داره.»
ایران آب دهانش را قورت داد. هوا سنگین بود، مثل همون لحظه‌هایی که پدر سکوت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

«دست راستت رو بیار جلو. درست بگیر. محکم. ولی نه با زور، با دقت.»
دست‌های ایران کمی لرزیدند. تفنگ سنگین بود.
او چشم بست. نفسش را حبس کرد .ماشه را .....

اما گلوله به هدف نخورد. صدای برخورد فلز با خاک آمد. پرنده‌ای از شاخه‌ای بلند پرید و دور شد.
پدر چیزی نگفت. فقط گفت:

»دوباره«
این‌بار ایران بدون پرسش ماشه را کشید.
باز هم خطا.
و بار سوم.
باز هم.

از پشت سر، صدای آرام و آشنا بلند شد.
«به نظرت زود نیست، داریوش؟ اونم به دخترت؟»
ایران چرخید. مادر، با روسری خاکستری و چهره‌ای کمی رنگ‌پریده، کنار درخت توسکا ایستاده بود. نگاهش مستقیم، اما صدایش نرم بود.

داریوش فقط نگاهی کوتاه به او انداخت، بعد برگشت سمت ایران. نفس کشید.
و با همان صدای آرام ولی محکم گفت:
«اگه تو پسر بودی، افسر درجه‌یکی می‌شدی.»
چشم‌های ایران لرزید.
اما هنوز پدر ادامه می‌داد:
«…اما حالا که دختر منی، باید از همه‌شون جلو بزنی.»

ایران، با دستانی که دیگر نمی‌لرزیدند، دوباره اسلحه را بالا آورد.
چشم بست.
نفس کشید.
ماشه را کشید.

و این‌بار، گلوله دقیقاً به قلب هدف چوبی خورد.
صدای خفیف برخورد، در دل جنگل پیچید.

ایران نفسش را نگه داشت. نگاهش روی نقطه‌ی برخورد میخکوب شده بود. لکه‌ی کوچکی از چوب پاشیده شده بود و اثر گلوله وسطِ حلقه‌ی سیاه نشسته بود.
آرام لبخند زد.

سکوت.

بعد، دست گرم و سنگین پدر روی شانه‌اش نشست.
ایران برگشت.
پدر با نگاهی آرام و لبخندی ملایم، بی‌کلام به هدف نگاه می‌کرد. چیزی نگفت. نیازی نبود.
برای چند ثانیه، فقط صدای باد میان برگ‌ها بود.

تا این‌که ناگهان صدایی آمد. صدایی ناآشنا، خفه و از فاصله‌ای نه‌چندان دور.
«ایران! ایران!»

ایران برگشت.
هیچ‌کس آن‌جا نبود.

دوباره برگشت.
حالا نه پدربود، نه مادر.
فقط مه، خاک، و بوی باروت.
صدای گلوله،صدای فریاد.

خون، چمن را گلگون کرده بود.
و در دل مه، سایه‌ای نزدیک شد.
همان صدا، حالا آرام‌تر شده بود.
اما شیرین‌تر، آشناتر، درست مثل لالایی‌های مادرانه:
— «ایران... ایران...» 


 

خب این هم از پارت اول

امیدوارم خوشتون اومده باشه

امیدوارم لذت برده باشین

این پارت شرط نداره

فردا پارت بعد رو میذارم

تا پارت بعد 

بای بای