
『2』『RED ROSE』

⁶ °PART -',
سلامممم دخترای خوشگلمممم براتون پارت جدید آوردممممم امیدوارم دوستش داشته باشینننن
آروم به سمتش رفت:
<پدر..>
پدرش برگشت و با چهره ای عاری از هر گونه احساس بهش نگاه کرد..:
<آدرین، خوش اومدی.. بیا ناتالی شام رو حاضر کرده>
با اینکه علاقه ای با شام خوردن با اونها نداشت اما با پدرش ب سمت سالن غذاخوری رفت، ناتالی رو اونجا دید:
<سلام... ناتالی....>
ناتالی سریع ب سمتش برگشت و با لبخندی به سمتش رفت و بغلش کرد:
<آدرین! خوشحالم اینجا میبینمت عزیزم>
آدرین حتی متقابلا بغلش نکرد و منتظر شد تا ناتالی کنار بره، بعد از اون هر سه پشت میز نشسته و مشغول غذا خوردن شدن... گرچه بازم آدرین اشتها نداشت...
در سکوت غذاشون رو میخوردن ک پدرش سرش رو بالا آورد و به سمت پسر برگشت:
<خب.. اون مسائل کاری ای ک میخواستی در موردش حرف بزنی چی بود؟>
پسر دست از غذا خوردن کشید و به سمت پدرش برگشت:
<خب... ربط به شرکتم داره... از سمت روسیه و ایتالیا پیشنهاد هایی برای کار و امضای قرارداد داشتم اما.. نمیتونم قبولشون کنم پس شما رو بهشون معرفی کردم تا با شما کار کنن>
پدرش به سردی نگاهش کرد:
< نمیتونی قبولشون کنی... هوم.. چرا؟>
<چون در اون صورت مجبورم هر چند کوتاه اما از پاریس برم بیرون و من اینکارو نمیکنم چون نمیخوام مرینتو تنها بزارم>
پدرش خنده ی عصبی ای کرد:
<مرینت؟....یعنی میخوای بگی دوتا از بهترین پیشنهاد های کاری ای ک بهت شده رو بخاطر اون رد میکنی؟!؟ بخاطر اون؟!>
جمله ی آخرش رو با عصبانت و داد گفت ک پسر با شتاب از پشت میز بلند شد و متقابلا با داد گفت:
< راجبش درست صحبت کن پدر! اون همسرمه! هر کاری بخاطرش میکنم و هیچ اهمیتی برام نداره ک درموردم چی فکر میکنی!>
پدرش متقابلا از پشت میز بلند شد و به سمت پسرش رفت و با داد گفت:
<همسرت؟! بعد از 5 سالی ک تویه کماست هنوزم مثل دیوونه ها بخاطرش گند میزنی ب زندگیت و هنوزم فکر میکنی همسرته؟! اون تهش میمیره آدرین! میمیره و تو میمونی با زندگی ای ک ب گند کشیدیش!>
با شنیدن حرف های پدرش انگار ک ناگهان مثل یک بمب اتم ترکیده باشه... کل بدنش از شدت خشم شروع ب لرزش کرد ولی.. ولی با تمام وجودش سعی کرد خودشو کنترل کنه و با لحن بی تفاوتی گفت:
<اره... اره شاید گند زده باشم ب زندگیم... شاید از نظر تو گل رزم بمیره ولی مطمعن باش حتی یک تار مویه گل رزم از تو بیشتر ارزش داره.>
به طرف خروجی عمارت قدم برداشت و دیگه ب هیچ کدوم از داد و بیداد های پدرش گوش نداد...
به محض نشستن تویه ماشین کل عصبانیتش بیرون ریخت و با مشت رویه فرمون ماشین کوبید <فاک بهش! لعنتی.> ماشین رو روشن کرد و با سرعت ب سمت عمارت خودش روند...
بعد از رسیدن ب خونه، طبق معمول شاخه گل رز پژمرده رو گوشه ای از خونه انداخت و سپس وسط خونه ایستاد... نگاهی ب سرتاسر خونه انداخت... خونه ای ک زمانی رنگ و بوی شادی داشت... خونه ای ک زمانی شاهد خندیدن ها... حرف زدن ها.. آرامش و حتی عشق بازیش با رزش بود... با مرینتش... اما حالا تنها سکوت بود و غم... سکوت بود و سنگینی هوا... سکوتی ک کر کننده بود و آدم رو ب جنون میکشوند... ناگهان با شتاب برگشت و وسایل رو از روی میز عسلی شیشه ای پایین پرت کرد و با مشت ضربه ی محکمی ب میز شیشه ای زد ک باعث زخم شدن دستش و خورد شدن شیشه شد... فریاد میکشید... اما انگار هنجره ای نداشت... فریاد میکشید اما بی صدا...
...END
خب قشنگام... این پارت هم تموم شد... خواستم ازتون بابت حمایتاتون تشکر کنم... و اینکه خیلی خیلی دوستون دارممم
بوس بهتون
شرط پارت بعد: 23 لایک و 33 کامنت
بای باییییییییییییییی