『2』『RED ROSE』

VÏVÏAN VÏVÏAN VÏVÏAN · 1404/4/3 18:12 · خواندن 3 دقیقه

⁴ °PART -',

شرط کامل نشده بود ولی حوصلم سر رفته بود.. گفتم پارت جدید برای دخترام آپلود کنم ^–^

 

 

 

اشک هاش رو پاک کرد و عکس هارو داخل کشو برگردوند، از رویه تخت بلند شد و به سمت کمد لباس های همسرش رفت... مثل هر شب یکی از لباس هاش رو از داخل کمد برداشت و سپس دوباره رویه تخت برگشت، لباس رو بغل کرد و به بینیش چسبوند... نفس عمیقی از عطر گل رز رویه لباس کشید و با دست دیگرش دوباره به زنجیر تویه گردنش چنگ انداخت... شب ها تنها راه آروم شدنش این بود... تنها راهی ک میتونست با اون خودش رو گول بزنه و کمی آروم بشه... چشم هاش رو بست و با تصور و مرور خاطراتش با خانواده ی کوچیکی ک قبلا داشت به خواب رفت...

 

صبح"

 

پلک های سنگینش رو به آرومی باز کرد، لباس همچنان تویه بغلش بود و بوش حس خوبی رو القا میکرد... اما بدنش؟ انگار مثل یک وزنه چند تنی بود و تک تک سلول هاش درد میکرد... میدونست اینها بخاطر نخوردن قرص هاییه ک دکتر براش تجویز کرده بود ولی چ اهمیتی داشت؟ هیچی... هیچی براش اهمیتی نداشت الا رز کوچولوش...مرینتش...

 

با هر سختی ای ک بود از روی تخت بلند شد و ب سمت طبقه ی پایین و اشپزخانه رفت... قهوه ساز رو روشن کرد تا قهوه ای درست کنه و در این فاصله کره ی بادوم زمینی رو برداشت و کمی روی نان تستی ک خریده بود مالید تا حداقل امروز کمی سرحال باشه..‌ چون امروز باید بعد از دیدن مرینتش ب دیدن پدرش میرفت و پیشنهاد قراردادهایی ک از ایتالیا و روسیه بهش شده بود رو به اون میسپرد و خودش رو از دردسر های کاریش دور میکرد...‌البته ک اون ب هیچ عنوان پاریس رو ترک نمیکرد و سر خودش رو زیاد با کار‌ گرم نمیکرد... اون باید حواسش به مرینتش میبود..درست مثل تک تک روز های 5 سال و 13 روز گذشته...

 

 

بعد از خوردن صبحانه مختصرش برگشت تا به سمت اتاقش بره و دوشی بگیره ک تصادفی نگاهش به اتاق دختر کوچولویه از دست رفته اش افتاد... ناخودآگاه قلبش یک ضربان جا انداخت ولی سعی کرد آروم باشه... 5 سال بود ک پا به اون اتاق نزاشته بود... اون حتی.. حتی تا الان سر خاک دختر کوچولوش نرفته بود... حتی براش عزاداری نکرده بود.. هنوز اشک هایی ک سهم دختر کوچولوش بود رو نریخته بود... به سمت در اتاق قدم برداشت و دستش رو به سمت دستگیره برد اما سریع عقب کشید... نه... نمیتونست اینکارو بکنه.. نمیتونست قولی ک به خودش داده بود رو زیر پاش بزاره... به خودش قول داده بود زمانی برای دختر کوچولوشون گریه کنه و زمانی پا به اتاقش بزاره ک مرینتم پیشش باشه.. اما... مرینت... نه... چطور باید بهش میگفت.... با اینکه با تمام وجودش ازش میخواست زود تر از کما بیرون بیاد اما همیشه میترسید ک زمانی ک مرینت به هوش اومد چطور.... چطور باید بهش بگه دختر کوچولوشونو از دست دادن... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...END

خب.. این پارت هم به پایان رسید دخترای قشنگم... امیدوارم دوستش داشته باشین... منتظر نظراتتون هستم و بدونین ک همه ی انگیزه و تلاش من برای نوشتن این رمان همش به شما قشنگا بستگی داره...

 

خیلی دوستون دارم

مراقب خودتون باشین...

بوس بهتون 

بای باییی☁️🤍🪽✨️

 

 

شرط پارت بعد: 30 کامنت و 20 لایک