
Doozakh p10

سلام اومدم بابه پارت طولانی بااینکه پارت قبلی به شرط نرسید 🔥
طی رو تو دستم عین گرز سامانی گرفتم و با یه ژست من یک قهرمانم روی زمین کشیدم. هر بار که محکم فشارش میدادم، انگار داشتم اعصاب خرد شدهام رو خالی میکردم. شهرام عین مجسمه ابوالهول یه گوشه نشسته بود و زل زده بود به کف زمین، معلوم بود مغزش درگیر اینه که مهراد الان با این وضع چجوری قراره تو بیمارستان آبروداری کنه. امیر هم کنارش به دیوار تکیه داده بود و با اون موهای خیسش که هنوز آب ازشون میچکید، یه جوری منو نگاه میکرد که انگار رقیب عشقیاش رو دیده. آخه خدا رو شکر که وقتی سطل آبو رو سرشون خالی کردم، جعفری عین سوپرمن از راه رسید وگرنه الان منو با طی میشستن و پهن میکردن رو بند رخت!
یه نفس عمیق کشیدم که از ته دل "آخیش" شنیده شد و صاف ایستادم. دستمو گذاشتم رو کمرم و زیر لب غرغر کردم: آخه مرتیکه چلغوز! یه وجب زمین کثیف شده، چرا میگی کل سالنو برق بندازم؟ وای گوه بزنن تو این شانس! شانس که چه عرض کنم، شانسمو بردن باهاش قرمه سبزی پختن!
پانیذ در حالی که طی رو با یه عشوه خاص تو سطل آب فرو کرد و بعد با یه حرکت موزون روی زمین کشید، یه لبخند لثهای ژکوند بهم زد که معلوم بود از حرکت سطل آب روی سر من حسابی کیف کرده. سرمو انداختم پایین، آخه آدم از این همه خلاقیت خودش خجالت میکشه! بالاخره صدای امیر در اومد که عین یه فیلسوف بزرگ گفت:
- جدی تو چرا سرتو تو کون ما میکنی پوفیوز؟
نگاهم عین موشک بالستیک سمتش چرخید و با یه لحن حق به جانب جواب دادم:
- ببین آقا پسر! مهراد هم رفیقمه، هم همکلاسیم، هم قراره تو بیمارستان به عنوان یه شاهد زنده برام شهادت بده که داشتم کمکش میکردم! بعدشم اصلاً خوب کردم دخالت کردم پوفیوز! تو پوفیوزی، عمته پوفیوز، هفت نسل قبل از خودت پوفیوز!
امیر عین فنر نیمخیز شد که بلند شه و یه فیتباکس با من راه بندازه، که دوست بیخیالش که حالا فهمیده بودم اسمش فرشادِ و قطعاً شغلش تو سازمان ملل ،سازشکار بینالمللی عه، دستشو گرفت و با یه حرکت بشین سر جات بچهجان نشوندش. بعدم در گوشش یه چیزایی گفت که احتمالاً داشت بهش توصیه میکرد به جای دعوا، بره یوگا کار کنه.
پانیذ عینکش رو جابجا کرد و با یه لبخند که دندونای سیمکشیشدش تو نور میدرخشید، رو به امیر و فرشاد کرد و با لحنی که انگار معلم پرورشی بود گفت:
- هوی شماها! ننه باباتون بهتون یاد نداده تو جمع در گوشی صحبت نکنید؟ بیتربیتا! این کارا مال زیر پتوئه نه وسط سالن!
فرشاد یه پوزخند زد و بیحرف به دیوار روبروش چشم دوخت، انگار داشت نقاشیهای غارنشینها رو تحلیل میکرد. منم یه تای ابرومو انداختم بالا. خدایی مهراد ارزششو داشت با اینا دربیفتم؟ معلومه که ارزششو نداشت! یه سری عصبی تکون دادم. بلایی که امیر سر مهراد آورد در حدی بود که مهراد باید دو هفته تو بیمارستان روی تخت سلطنتیش میخوابید. میتونم از این وضعیت سوءاستفاده کنم، برم ملاقاتش، ازش حرف بکشم، همه چی داره طبق برنامه پیش میره! ولی با یادآوری اینکه امشب باید برم بیمارستان و به مامان بزرگ سر بزنم، یه آه از نهادم برآمد که صد رحمت به صدای شتر!
مامان که نمیتونست از شوهر عزیزش، که احتمالاً از چسب دوقلو هم محکمتر بهش چسبیده بود، دست بکشه، پس منو عین پیک موتوری میفرستاد سراغ مادرش. خوبیش اینه امشب مرخص میشه و دایی اصغر، که قطعاً تو روستا مسئول حمل و نقل گوسفندان بوده، میاد دنبالش تا ببرتش روستا!
وارد اتاق خصوصی بیمارستان شدم. مامان بزرگ در حالی که روی مبل کنار پنجره نشسته بود و به بیرون زل زده بود، عین یه پرنسس روسی پتوی گلدار صورتی رو خودش انداخته بود. کنارش روی زمین یه ساک کوچیک بود که معلوم بود کل زندگیاش توش جا شده.
- گل بانوی من! پاشو کارای مرخصیت رو انجام دادم، میتونیم بریم این جهنم دره رو ترک کنیم!
دستای لرزونشو روی دسته مبل گذاشت و با هزار مکافات سعی کرد بلند شه. یه لبخند غمگین زدم. آخه لرزش دستش بعد از اون زلزله ۵ ریشتری که کل ظرفای چینیشون رو شکونده بود، شروع شده بود.
با لحن آرومی گفت:
- اومدی میرای من...
سری تکون دادم و دستشو تو دستم گرفتم و ساکو عین گنج گمشده برداشتم و به سمت بیرون حرکت کردیم. بابا با دیدن دایی اصغر کنار وانتش که شبیه یه گاری گاو آهن بود، یه دستی تکون دادم. دایی اصغر در حالی که سعی میکرد با تف موهاشو حالت بده و یه مدل موی فشن کله گنجشکی به خودش بده، سمتم اومد و یه لبخند زد که دندونای زردش، یادآور غروب آفتاب تو کویر بود. روبروم ایستاد، در حالی که نامحسوس انگشتشو تو سوراخ نافش میچرخوند، دستشو سمتم گرفت و با یه لحن شیوا گفت:
- چطوری دخترجون؟ نکنه تو هم میخوای با من بیای روستا واسه شالیکاری؟
با دیدن انگشت دایی اصغر توی نافش، ته دلم یه جوری شد.گفتم :
- خوبم دایی، مرسی.
دستشو که حالا بوی ناف میداد، به زور فشردم و سریع پس کشیدم.
دایی اصغر عین معلم روستاها که بچهها رو پای درس نگه میداره، گفت:
- بیا روستا، هواش خوبه، میتونی بری کنار رودخونه غاز بچرونی، یا به گوسفندا کمک کنی علف بخورن! تازه، باقالیپلو با گوشت گوسفند تازه داریم!
چشمام گرد شد. غاز چرونی؟ گوسفند علف بخورن؟ سرفه اب کردم و گفتم :
- نه دایی، مرسی. من فعلاً باید برم دنبال کارای مهمتر.
مامان بزرگ یه نیشخند زد و زیر چشمی به دایی اصغر نگاه کرد. معلوم بود اونم از ذوق و قریحه دایی برای جذب نیروی کار به روستا، حسابی حال کرده.
- خب، پس بریم که دیگه از این بیمارستان نحس خلاص بشیم.
مامان بزرگ با یه حس رهایی گفت و سوار وانت دایی اصغر شد. وانتی که بیشتر شبیه یه اسباببازی غولپیکر زنگزده بود تا یه وسیله نقلیه. دایی اصغر یه سوت کشید و با یه حرکت نمایشی، دنده رو جا زد و وانت با یه صدای “غرررررر” که انگار داشت از ته دلش ناله میکرد، راه افتاد. دست تکون دادم و از ته دل امیدوار بودم سفرشون به سلامت بگذره و وسط راه، وانت تبدیل به کالسکه کدوتنبل نشه!
بخش اورژانس پر بود از آدمای رنگارنگ. یکی پاش شکسته بود و عین چوب خشک افتاده بود، یکی سرش بانداژ بود و عین مومیایی راه میرفت، یکی هم عین من داشت دنبال اتاق مهراد میگشت. بالاخره با هزار مکافات اتاقش رو پیدا کردم. درو باز کردم و دیدم مهراد عین قهرمانای جنگ، با دست و پای بانداژ شده و یه عالمه دستگاه که بهش وصل بود، رو تخت دراز کشیده.
- مهراد! داداش! چی شده؟
با لحنی که انگار واقعاً نگران بودم گفتم و رفتم جلو.
مهراد با زحمت چشماشو باز کرد و با صدای خشدار گفت:
- آب… آب…
فکر کردم الان قراره یه اعتراف تکاندهنده بشنوم. یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش. با قورت قورت آب رو خورد و بعد با یه صدای ضعیف گفت:
- دمت گرم… از دست اون روانیها نجاتم دادی… ولی چرا سطل آب ریختی رو سرشون؟ فکر کردم سیفون رو کشیدی!
چشمام گرد شد. با تعجب گفتم :
- سیفون کشیدم؟!
- آره… ولی خب… حداقل خنک شدم.
- مهراد، حالا که آب خوردی، بگو ببینم چی شده؟ امیر و فرشاد چرا افتادن به جونت؟
سعی کردم لحنم رو کاملاً دوستانه و کنجکاو نشون بدم.
مهراد آهی کشید دهنشو باز کرد چیزی بگه
یهو در اتاق باز شد و امیر و فرشاد با یه ژست من کدخدای دهاتم اومدن تو. امیر با اون موهای هنوز نمدارش، قیافهاش یه جوری بود که انگار از جهنم برگشته و حالا اومده یه نفر دیگه رو هم ببره! فرشاد هم عین بادیگاردش پشت سرش ایستاده بود.
امیر با یه نگاه از بالا به پایین، اول منو برانداز کرد و بعد نگاهش افتاد به مهراد.
-اوه! میبینم که ملاقات کننده داری مهراد خان!
بعد نگاهش عین لیزر برگشت سمت من.
- خانم طی به دست! اینجا چه میکنی؟
منم عین مار زنگی آماده حمله شدم. داد زدم :
اومدم عیادت رفیقم! تو چیکار داری؟ نکنه اومدی دوباره ببریش مزرعه شلغم؟
امیر پوزخندی زد.
- نه بابا! من اومدم یه هشدار دوستانه بدم.
نزدیک تخت شد و با یه لحن جدیتر که تهش یه رگ تهدید داشت، گفت:
- مهراد، شنیدم زیادی دور و بر هانا میپلکی. خواستم بگم… هانا خط قرمز منه. ازش دور بمون.
مهراد که تا الان عین یه تماشاگر فوتبال فقط داشت صحنه رو دنبال میکرد، با شنیدن اسم هانا، چشماش برق زد و با یه قیافه حق به جانب گفت:
- هانا دوست منه! به تو چه ربطی داره؟
امیر یه قدم جلوتر اومد، تا حدی که فرشاد هم مجبور شد عین یه فنر ارتجاعی عقبنشینی کنه. اروم گفت :
- به من ربط داره، چون هانا… مال منه.
چشمام گرد شد. گفتم :
- چی؟ مال تو؟!
این دیگه چه داستانی بود
امیر نگاه خیرهاش رو از مهراد گرفت و به من دوخت.
- تو هم… زیادی دخالت میکنی. حواست باشه.
یهو همه چیز بهم ریخت. منم که خونم به جوش اومده بود، دستمو بردم سمت گلدون کنار تخت. فرشاد عین یه جتاسکی خودش رو پرت کرد جلوی گلدون و گفت:
- آرامش… آرامش…
مهراد با اون دست و پای بانداژ شدهاش سعی میکرد بلند شه و با امیر درگیر بشه. غرید:
- تو فکر کردی کی هستی؟!
امیر با یه لبخند خونسرد، از اتاق خارج شد و فرشاد هم با یه لبخند اینا دیوونهان پشت سرش دوید.
منم گلدون رو گذاشتم سر جاش و با عصبانیت به مهراد نگاه کردم.
- قضیه هانا کیه؟ و تو چرا انقدر بی خایه اب که رفتی تو بیمارستان افتادی که حالا امیر خان بیاد واسه تو خط و نشون بکشه؟
مهراد با آهی که انگار کل عمرش رو تو اون لحظه کشید، گفت: - قضیه هانا پیچیدهتر از این حرفاست… و اینکه من بیمارستانم، تقصیر توئه که اون سطل آبو خالی کردی رو سرشون!
من و مهراد به هم نگاه کردیم. تو نگاه هر دومون یه حس خستگی، کلافگی و البته یه ذره هم هیجان برای اتفاقات بعدی موج میزد. این فقط شروع ماجرا بود، یه مثلث عشقی-طیکششی-بیمارستانی!
پارت بعد شرط داره ۳۰ تا کامنت و ۲۰ تا لابک