*عمارت خون* پارت 5

Anita Anita Anita · 1404/4/2 10:59 · خواندن 4 دقیقه

شرط پارت بعد 10 تا کامنت با کامنتای خودم 10 تا لایک

تو دیگه عاشقش نیستی.. نباید باشی...

 

*عمارت خون* پارت 5

 

'درسته.خیلی دردناک بود. و اینکه از دستشون دادم دردناک تر'

<از دستشون دادی؟ چند نفر بودن مگه! ‌‌>

'من هردوتا خاتون رو از دست دادم... جفتشون از پیشم رفتن و ترکم کردن.'

<اینو میدونی که من ترکت نکردم. >

دستمو کشید و از اتاق رفتیم بیرون. رفت سمت پله ها و رفتیم پایین جلوی در. دستمو ول کرد درو باز کرد و بهم اشاره کرد که برم بیرون.

رفتم بیرون اونم پشت سرم اومد و دستم گرفت و کشید

' این پله لقه بیا از این ور '

<میشه بدونم داریم کجا میریم؟ >

'جلوی سحر نمیخوام حرفی بزنم. اون خیلی بیشتر از حدی که باید میدونه ولی نمیدونه ترانه چرا تصادف کرده و مرده'

<اون بخاطر تو نبوده>

بدون هیچ فکری اینو گفتم و عواقبش پیش‌بینی نکرده بودم. من همچین آدمی نبودم ولی هرموقع که پیش شیرزاد بودم به عواقب حرفا و رفتارم فکر نمیکردم.

' یچیزی هست که تو نمیدونی و ترانه وقتی اونو فهمید تصادف کرد نه اون حرفای مسخره '

<خب بگو که بدونم>

احساس میکنم منظورش همون دفترچه هست. 6 سال پیش. خاتونَم. ترانه. همش وقتی تو سرم میچرخه گیج میشم و نمیشنوم چی داره میشه

'آنیتا'

<ها ها چیه؟ شرمنده حواسم نبود>

' داشتم میگفتم که، بیخیال الان موقعش نیست'

<موقع چی؟ >

با قیافه ی پوکر نگام کرد. منظورش دفترچه بود. الان موقع گفتن داستان 6 سال پیش نیست.

'ولش کن بیخیال. اون تو داشتی یه حرفی میزدی. ادامه بده.'

یکم فکر کردم تا یادم بیاد داشتم چی میگفتم.

<من هیچوقت ترکت نکردم. تو خودت رفتی. >

' الان همه چیز تموم شده و همه فراموشش کردن. این موضوع مهم..'

با بغض وسط حرفش پریدم

<شاید تو فراموشش کرده باشی ولی توی عمارت همه‌ی ما روزها زجر میکشیم و شبا گریه میکنیم. من گریه نمیکنم. چون ترانه دوست نداشت گریه کنم. هروقت گریه میکردم ترانه باهام دعوا می‌کرد و می‌گفت من با این روحیات و اخلاق نباید گریه کنم.

ولی اینو بدون ما هنوز داریم بخاطر اون دختر، زجر میکشیم. زندگیمون دیگه مثل قبل نشد.>

'چرا نیومدی پیشم؟'

صداش یجوری بود. انگار هنوز عشقی توی قلبش هست که سالها مخفیش کرده.

<من.. من نمیخواستم بیام نزدیک تو. >

با داد و صدای کلفت و ترسناکی نعره کشید

'برای چی؟!'

و از روز صندلی که نشسته بود بلند شد. صندلی رو انداخت و دستش رو محکم روی میز جلوش کوبید. از ترس بدنم سست شده بود. اون یه سرهنگه، میتونه هربلایی که دلش بخواد سر من که هیچ، سر بزرگتر از من بیاره.

با قدم های بلندش سمت در رفت و وقتی وارد شد، در رو محکم بست. فکر کنم نمیخواد منو ببینه..

از روی صندلیم بلند شدم و رفتم سمت صندلیش، صافش کردم و نگاهی به میز انداختم. شیشه ی روش شکسته بود و لکه ی خونی روش نقش بسته بود. دستش..

یه تیکه شیشه هنوز توی دستش بود. دستش نباید عفونت کنه.

انبار روس ها. پنی‌سیلین رو فقط اونجا میشه پیدا کرد و فقط برای سرباز های متفقینِ.

توی خونه رفتم و کوله پشتی رو برداشتم و انداختم رو کولم. اسلحه رو از لای روسری بیرون کشیدم و گذاشتم روی کوله و زیپشو بستم. جوری بود که در دسترسم بود ولی قابل مشاهده نه.

رفتم سمت انبار. اجازه نمیدادن وارد شم.

دم در یه چهره ی آشنا رو دیدم. دکتر هرنس بود. منو می‌شناخت. مطمئنم میشناخت

سمتش رفتم

<دکتر هرنس>

`او خانم آنیتا.. چه عجب از این ورا. مگه کرمان نبودید؟کی اومدید تهرون؟`

<خب. یکی از عزیزانم مصدوم شده و به پنی‌سیلین احتیاج دارم. فقط اینجا گیرم میاد ولی اجازه ورود نمیدن بهم.>

با صدای بلند داد زد

` هی تو دستیار منی. باید باهام بیای داخل. یعنی چی نمی‌ذارن بیای؟‌`

به روسی یه چیزی گفت ولی نفهمیدم چی میگه.

در باز شد و به داخل راهنماییمون کردن.

`اومدم پنی‌سیلین 8 تا شیشه برای لهستانی ها بگیرم. لهستانی ها دارن با عفونت مبارزه میکنن. 8 تا شیشه بدید. `

آروم در گوش من گفت

`اگر گلوله خورده.. `

<شیشه. شیشه رفته توی دستش>

`بهت 2 تا شیشه میدم. احتمالا زیاد میاد. بزن رو دست خودت`

نگاهم رفت سمت دستم. چقد بی ریخت شده بود این زخم لعنتی.

<ممنونم>

8 تا شیشه رو گرفتیم و بیرون 2 تاش رو به من داد.

`شیرزاد باز کاری کرده؟`

<عام نه چرا؟ >

`قیافت گرفته‌ست مثل اون موقع هایی که توی بازی باهاش میباختی`

<😂😂>

خندیدم و خم شدم

<واقعا ممنونم لطف کردید>

`خواهش میکنم خانم خاتون`

و رفت

خانم خاتون؟

نمیخوام اینجوری صدام کنن ترانه هم همینجوری توی خونه صدام می‌کرد از موقعی که شیرزاد بهش گفته بود که بهم اسم خاتون خیلی میاد...

دم در وایسادم. نمیرم تو. میرم پیش دایی سهراب. اون حتما توی هتل بزرگش جا داره واسه چند شب خوابیدن من. دیگه رشت هم نمیرم فقط تا موقعی که بتونم اسلحه رو پس بگیرم میمونم.

در زدم. سحر اومد دم در.

" خاتون اومدی؟ شیرزاد خیلی عصبانیه برو ببین چشه."

<سحر این دوتا شیشه رو برسون به دستش و بگو بزنه روی زخمش بعدم خودت براش پانسمانش کن باشه؟>

چرا دارم اینقدر دلرحمانه کمکش میکنم؟

هنوز عاشقشم....

 

 

 

برا پارت بعد 10 تا کامنت 10 تا لایک