*عمارت خون* پارت 4

Anita Anita Anita · 1404/4/1 22:54 · خواندن 4 دقیقه

به شرطا نرسیده بود کامل ولی چون نوشته بودمش گفتم بذارم دیگه😂

شرط برا پارت بعد 6 تا کامنت 10 تا لایک

بپر ادامه که همه چیز حساس شده!! 

شیرزاد از اولش هم نباید توی خانواده ی ما میومد..

 

*عمارت خون* پارت 4

از درد روی زمین افتادم. احساسی که داشتم، مث احساس وجود دوتا گلوله توی بدنم بود. وجود یه خنجر توی قلبم. و این دردناکش می‌کرد که احساس وجود تیر خلاص رو توی بدنم نداشتم.. تیر خلاص که یعنی دیگه تمام. دیگه سختی های دنیا تمام. دیگه میتونم برم و اونجا از ترانه عذرخواهی کنم.

روی زمین افتادم

سحر بلند داد زد

"خاتون"

'آنیتا.. آنیتاا'

شیرزاد با جدیت تمام و ترس توی صداش اسمم رو صدا میزد....

4 ساعت بعد توی اتاق شیرزاد

اینجا دیگه کجاست. چرا همه چیز اینقد مبهمه. چه اتفاقی افتاد. آروم آروم به یاد میاوردم.. من باعث مرگش شده بودم. من بخاطر احساسات بچه‌گانه‌م.

در باز شد و سحر با یه سینی که توش لیوانی بود که ازش بخار بلند میشد وارد شد

"خاتون جان بیدار شدی؟!"

<میشه داستان خاتون رو برام تعریف کنی؟ >

"داستان خاتون؟ کدوم داستان؟ آها داستان این اسم؟"

<آره. چی شد که شیرزاد بهت گفت به من میگه خاتون؟>

"خب راستش یروز با یه حالت مجنون مانندی اومد خونه. منم ترسیده بودم. دویدم سمتش و گفتم چی شده و چشه. گفت اسیر یه آدم به اسم خاتون شده. گفتم مگه دوست دختر نداشتی گفت کاش نداشتم. "

کاش نداشتم؟

" بعدم من نشستم و کلی باهاش حرف زدم. تهش از دهنش پرید که تو دختر عمو ی ترانه ای. گفت خاتون با همه فرق داره. گفت ماجراجو ئه، هیجان انگیز و شگفت آوره، معنی عشق رو خوب میدونه... "

<این موضوع ها مال کی هستن؟ یعنی چه روزی؟ ‌‌>

" دقیق یادم نیست ولی فکر کنم، آها آها 3 روز قبل از رفتنم از ایران. روز 7 یا 8 ژوئن حدود 6 سال پیش.

6 سال پیش؟ امکان نداره.. 6 سال پیش تازه با ترانه وارد رابطه شده بود.. اونموقع باهم خوش میگذروندیم و بازی میکردیم و من بچه بودم. 14 سالم بود. امکان نداره. اون 18 سالش بود و ترانه هم 18..

من اونموقع هیچ حسی بهش نداشتم..

" شیرزاد یه دفتر خاطرات داره که دقت منه و خودشم نمیدونه دست منه.. میخوای بخونیدش؟"

<میشه؟ >

"البته"

رفت سمت در و بعد از پنج شیش دقیقه دوباره وارد شد.

یه دفتر خاکستری که کاغذ هاش نامنظم بودن و بیرون بودن.

"بگیرش. هرموقع بهت اشاره کردم قایمش کن شیرزاد نفهمه"

<ممنونم >

دفتر گرفتم. صفحه اول.

'اون دختر، زیباترین دختریه که تو زندگیم دیدم.'

جمله ی اول تمام صفحه هارو میخوندم

'تا پارک کنار عمارت دنبالش کردم.'

جمله یکی از صفحه ها توجهم رو جلب کرد

'اون لایق این نیست که بهش آسیب بزنم. ولی ازش دور نمیشم.'

بقیه ی صفحه رو خوندم

'هیچوقت نمیتونم بهش آسیب بزنم اون همه ی زندگیمه. ولی ترانه منو دوست داره. اگر با اون باشم به خاتون هم نزدیکم. خاتونَم رو تنها نمی‌ذارم. هراتفاقی براش بیوفته من کنارشم..'

نفسم بند اومده بود. خاتونَم...

اینجا چه خبر شده بود.. همش بازی بود. اون داشت با ترانه بازی می‌کرد تا کنار یه دختر بچه ی 14 ساله باشه؟

زن عمو درست میگفت. اون بازی میکنه. اون بازی رو به نفع خودش میچینه و مطمئن میشه برنده شه.

الان 6 سال گذشته. حس اون نسبت به من مرده یا نمرده. من باهاش بازی می‌کنم. همون بازی که با من و ترانه کرد. من کاری میکنم عاشقم شه و تظاهر میکنم عاشقشم.بعد وقتی اسلحه رو ازش پس گرفتم و تقاص اون کاراش رو ازش گرفتم، موقعی ولش میکنم که بیشترین وابستگی رو به من داشته باشه. نمی‌ذارم همینجوری راحت بخشیده بشه و زندگی خوبی داشته باشه. اون باعث خراب شدن زندگی من و خانوادم شد.

"خاتون خاتون شیرزاد داره مياد"

دفتر رو گذاشتم توی کیفم که کنارم روی پاتختی چوبی بود. بلند شدم و به محض اینکه شیرزاد درو باز کرد سمتش رفتم.

جلوی اون صورت گناهکار بودم. صورتی که باعث مرگ ترانه بود.

<چرا؟>

با یه چهره ی جدی و بدون ترس آروم گفت

'چی چرا؟'

به خودم اومده بودم. نقشه امو به یاد آوردم. حرفی دم که باید الان جمعش میکردم و نمیذاشتم شک کنه

<چرا از اول بهم گفتی خاتون؟ چه معنایی برات داره این اسم؟ >

'تو شجاعی. جنگجویی. حیرت انگیزی. این اسم خیلی بهت میاد'

<باشه همه ی اینایی که تو میگی هستم اصلا. ولی چرا خاتون ؟ این خصوصیات چه ربطی به خاتون دارن!؟ >

'اگر این الان برات مهمه باید بگم که اسم مورد علاقه ی من خاتونه. سالها پیش یه خاله داشتم. که اسمش خاتون بود. اون بهترین و جنگجو ترین زن دنیا بود. اون هیچوقت تسلیم نشد. تا اینکه توی یه روز سرد زمستونی توی یه انبار، وقتی داشت می‌جنگید با متفقین(ارتش انگلیس ها و روس ها) مرد. یه کمیسر روس بهش شلیک کرد و اون بعد از چندین ساعت خونریزی و درد، در نهایت کشته شد.'

<چقد تلخ.. مطمئنم خیلی برات دردناک بوده>

چته تو دختر؟ دلت براش سوخت؟ تو دیگه دوسش نداری. اون بازیتون داده..

تو دیگه عاشقش نیستی. نباید باشی..

 

اینم پارت چهارم

امیدوارم دوس داشته باشیننن

و اینکه حتما به عکس شخصیت های اصلی هم سر بزنید شیرزاد و آنیتا رو گذاشتم😁

شرط پارت بعد 6 تا کامنت 10 تا لایک