پسران مغرور دختران شیطون فصل دو
ادامه
فصل دوم
باصداى ترانه وصحرا چشمامو بازكردم ... همه جا و همه چيزو تار ميديدم ... قيافه هاي ادماي اطرافم به خوبى مشخص نبود... همش صداي سپهر پيچيده مي شد تو گوشم ..._ مهديس ........ مهديس ........ مهديس.. !.....كمي طول كشيد تا بتونم همه چيزو به خاطر بيارم ... افتادم و از تپه پرت شدم پايين بعدشم .... ديگه چيزي يادم نمي ياد ... سعي كردم از روي زمين بلند شم اما درد بدي رو توي پام احساس كردم ...._ آي ..._ صحرا _ چي شده ؟!.....درد داري ؟ ....._ فكر كنم پام شكسته ! ....._ استاد _ خيلي خدا بهت رحم كرد ... اگه اين صخره اينجا نبود و مانع حركتت نمي شد .. معلوم نبود كه الآن چه اتفاقي برات مي افتاد ....._ ترانه _ تو خوبي ؟!....._ نميدونم .... فكركنم !...._ سپهر _ ميخواي ببريمت بيمارستان ؟!....._ نه ... حالم خوب ميشه ...._ استاد _ مهديس اگه فكر مي كني كه حالت بده ... احتياجي نيست فردا بياي دانشگاه...._ اما استاد ..._ استاد _ همين كه گفتم !.. بمون خونه او استراحت كن لازم نيست واسه ى درس سلامتى خودت رو به خطر بندازى_ چشم !....._ استاد _ خوب .. حالا چجوري ببريمت تا دم ماشين .. توكه با اين پات نميتوني راه بري !....._ سپهر _ من ميارمش !....با تعجب به چشماي سپهر نگاه كردم كه توش نگراني موج مي زد ....._ خودم ميتونم بيام !...._سپهر_ نه .... من مي برمت ....امدم بگم لازم نكرده اما ديگه وقت نشد ، چون سپهر بايه حركت همانند بادى كه با وزيدنش برگ درختان را مى كند من را از زمين جدا كرد و توى بغلش برد ... دستانش انقدر قوى بود كه وزن من را بدون هيچ مشكلى تحمل مى كردن ! به پايين تپه كه رسيديم ... سپهر منو برد و عقب ماشين صحرا خوابوندم ... ازش تشكر كرديمو ... راه افتاديم ... استاد بهم گفتش كه فردا نيام دانشگاه تا پام بهترشه ... قرارم شد امروز برم دكتر و از پام عكس بگيرم .... از چالوس خارج شديم و وارد يك جاده ى پرپبچ خم شديم... نور آفتاب زوم كرده بود روي صورتمو چشمامو اذيت مي كرد ... خودمو باتماشاي عكس هاي دوربينم كه امروز انداختم مشغول كردم .... خيلي قشنگ شده بودند ... واقعاً امروز يه روز بياد ماندني بودو خيلي بهم خوش گذشت .... بالاخره رسيديم تهران ساعت نزديكاي 5:00 بعداز ظهر بود و خورشيد غروب كرده بود........ _ صحرا _ ميگم مهديس بهتره ديگه اين همه راه نريم خونه و مستقيم بريم دكتر پاي تو رو نشون بديم !....._ نه ... نميخواد بهترم فقط كمي درد ميكنه .._ ترانه _ خوب اگه شكسته باشه كه درد نميكنه ... پس حتماً پات در رفته !...
_ نميدونم ...._ صحرا _ الآن ميريم يه دكتر خوب .. مي فهميم ...ديگه نذاشت من نظر بدمو .. مسير ماشينو كج كرد و به سمت يه بيمارستان رفت...
...
_ صحرا _ چشه .. آقاي دكتر ؟!....دكتر با نوك انگشت اشاره اش عينكنش را كه روى بينى اش سرميخورد را بالاداد و نگاهي به عكسي كه ازپاي من گرفته بودن انداخت ..._ دكتر _ خدارو شكر نشكسته .. فقط يه خراش ساده روي استخون پاش ايجاد شده ... كه اونم باكمي استحرات جوش ميخوره..._ ترانه _ يعنى چيزيش نيست ؟!..._ دكتر _ نه ... منكه چيزي نمي بينم ...._ صحرا _ آخيش .... خدارو شكر...._ ديديد ... هي بهتون گفتم حالم خوبه...._ صحرا _ حالا كارازمحكم كاري عيب نمي كرد ..._ دكتر _ بله .... اين كار به سود خود شما بود دخترم ... هرچى باشه ما پزشكا صبح به صبح ميام اينجا كه به مردم كمك كنيم ديگه_ ممنون آقاى دكتر .. لطف كرديد_ دكتر _ خواهش مي كنم وظيفه ام بود....از مطب دكتركه امديم بيرون ... هوا تاريك شده بود ساعت نزديكاي شش بعد از ظهر بود ... يه ساعت فقط تو مطب اين دكتره علاف شديم ! ... بس كه ماشاالله سرش شلوغ بود ....
" صحرا "
كليدو انداختم تويه در و درخونه رو باز كردم ... وارد خونه شديم ... زير بغل مهديسو گرفتم و كمكش كردم بره تو اتاقش و روي تختش دراز بكشه ... خودمم با ترانه مشغول شستن ضرفاي صبحانه شدم ... البته ترانه هم زياد كمك نكرد و بيشتر مسخره بازي در مياورد تا كمك كردن به من !.....
صبح روز بعد با صداي الارم گوشيم از خواب بيدارشدم ... رفتم ترانه رم بيدار كردم تا بريم دانشگاه ... ولي امروز مهديسو نمي برديم تاكمي استراحت كنه.... صبحانه ي مهديسو آماده كردم و روى يك سينى با سليقه ى خودم چيندم و به اتاقش رفتم .. مهديس زير پتوش خودش را پنهان كرده بود و فقط سرش از پتو بيرون آماده بود ... باخنده بهش صبح بخير گفتم و صبحانه اش را روى عسلى كنار تختش گذاشتم و ازش خواستم كه تمامى اش را كامل بخورد ... سپس با لبخند ازش خداحافظى كردم و از اتاقش امدم بيرون . ترانه با كمي تأخير آماده شد ... و باهم سوار ماشين من شديم ... سپس به سمت دانشگاه رفتيم ... مهديس كه نبود انگار هيچكس نبود تمامي خنده هامون .. باعث و بانيش مهديس بود ... حالا كه نيست انگار هيچكس نيست !...... تا وارد حياط دانشگاه شديم .. چشمم افتاد به اون سه تا ..._ ترانه _ بريم حالشونو بگيريم ؟!...._ نه ولشون كن !...._ترانه _ دست خودم نيست .. انگار عادت كردم تا اين سه تا رو مي بينم .. حالشونو بگيرم !..._ منم همينطور .. ولي آخه زيادى بهشون رو داديم !...._ترانه _ باشه ... هرجوري كه تو راحتي !..._ بريم تو كلاس ..._ترانه _ تو برو ... منم الآن ميام، بوفه يه كار كوچولو دارم ...._ باش .. زود بيا منتظرتم .. ترانه ديگه جوابمو نداد و سريع به سمت بوفه مسيرشو كج كرد ... كوليمو انداختم روي كولمو به سمت كلاس رفتم ... كه يه صداي آشنايى كه معلومم بود خيلى عصبانى هستش توجه ام را به خودش جلب كرد ! ... هومن بودش كه داشت با تلفن حرف ميزد و صداي داد و بي دادش تو هوا بود و تمامى محوطه ى دانشگاه را پر كرده بود ... سعى كردم يواش از كنارش رد بشم تا متوجه حضور من نشه ... آخه اصلا حوصله ي حرف زدن باهاش رو نداشتم . رومو برگدوندم طرفش و نگاهى بهش انداختم ... خجالتم نميكشه ... صداش همه جارو پركرده ! .... دوباره رو برگردوندم كه برم اما يهو محكم به يه چيزى خوردم .. چشم باز مي كنم ... ولو زمينم ... چقدر برگه دورم ريخته ... چشممو كه بيشترباز مى كنم با چيز عجيبى مواجه ميشم ... اه .. اه .. اه اينكه پنداره .. مثل اينكه باهاش برخورد كردم و افتادم زمين!..._پندار _ فكر مي كردم فقط رانندگي تون بد باشه ... ولي مثل اينكه شما كلا كج ميريد !..صداى خنده آدماي اطرافم كه دارن پشت سرم ريز ريز مي خندن را مى شنوم ... پندار دستشو به طرفم دراز كرد وخواست كمكم كنه تا پاشم .... ولي دستشو پس زدم ... و مشغول جمع كردن وسايل كيفم كه درعين برخورد ريخته بود زمين شدم ... سعى مي كردم باهاش خيلى رسمى حرف بزنم .... پندار از روى زمين بلندشد و بايه معذرت خواهى مشغول جمع كردن برگه هاش شد ....ولى اين ديگه خيلى پرو شده بود بى اختيار سرش داد كشيدم ._ آقا مگه كورى چشم ندارى؟!_پندار _ خانم اميدى ( از اين نوع حرف زدنش تعجب كردم ) منكه گفتم ببخشيد درثانى شما حواستون معلوم نبود كجاست ... كه توى اين فضاى به اين بزرگى به يه آدم مى خوريد ...تو دلم گفتم ( آه ... كاشكى به يه آدم مي خوردم ! .... _ به جاى معذرت خواهى دارى منو مسخره مى كنى !._پندا _ منكه معذرت خواستم ........ درحالى كه اين كارو شما بايد انجام ميدادى نه من _ يعنى چى آقا سرتو انداختى پايين ... هرجا كه بخواى ميرى ... بعد طلبم دارى ؟ بدون اينكه جوابمو بده ... اول به آدمايي كه متعجب بالاى سرمن وايستاده بودن نگاه مي كنه ... بعد به من ...با صداى آرومى ميگه : _حالا چى شده ؟!..يه برخورد بود ديگه . بعد با تمسخر ... نكنه خسارت ميخوايد و نستيد پليس بياد كروكى بكشه ... بعد پاشيد !.ديگه كارد مى خوردم خونم در نمى يومد .... اين چه آدم پرو بى شرميه .... سريع از جام بلند شدم و بافرياد كه همه بشنون ...
_ شما ديگه بي نهايت گستاخيد ... من ازتون شكايت مى كنم تا حاليتون بشه چطور بايه خانوم محترم حرف بزنيد ._پندار _ اونوقت موضوع شكاييتون چيه ؟ .... نكنه برخورد غير عمدى ، نه ..... نه شايدم عدم پرداخت خسارت . وشروع كرد به خنديدن. برگشتمو به آدماى پشت سرم نگاه كردم ..... از نگاه من خندشون بند امد .... معلوم بود ترسيدن چون خوب مى دونستن كه تنها گيرشون بيارم كلكشوكنده است .
يه دخترى كه معلوم بود خيلي مذهبيه از پشت سرم صداش بلند شد :_ آقا راست مي گن ..... حواستون كجاست .... درضمن به جاى اينكه موضوع رو فيصله بديد تازه داريد شوخى هم مى كنيد .... نوبره والا. _پندار _ اگه منظورتون نوبر بهاره .... كه هنوز به بهارچند ماهى مونده . _ختره _ آقا مگه من باشما شوخى دارم ؟_پندار _ نه .. منم باشما شوخى ندارم ..... يعنى باشماها شوخى ندارم و ريز ريز خنديد !....مى خواستم جوابشو بدم كه صداى ترانه از پشت سرم امد_ترانه _ صحرا اينجا چه خبره ؟!....بدون اينكه جوابشو بدم از روى زمين بلند شدمو و مانتومو تكوندم ... و با عصبانيت نگاهى به پندار انداختم ... خودش فهميد كه خيلى زياده روى كرده .. واسه ي همينم .. ساكت شدو سرشو انداخت زير و خودشو باجمع كردن جزوه هاش كه روى زمين ريخته بود سرگرم كرد .... منم بدون هيچ حرفي به طرف ترانه رفتمو دستشو كشيدم ... و به طرف كلاس بردمش ....خبر مرگم مي خواستم .. هومن متوجه ي من نشه ... آبروم رفت !...
" مهديس "
با رفتن ترانه و صحرا حوصله ام سر رفت ... تلوزيونم كه هيچ برنامه ي خاصى نداره بخوام نگاه كنم ... ازهمه بد تر با اين پاي چلاقى كه الآن دارم .نميتونم پاشم برم بيرون يه هواي تازه كنم ! .... ديگه داشتم كلافه مي شدم ... اه .. لعنتي انگار دنيا متوقف شده بودو زمان دير مي گذشت .... دستمو به طرف عسلی كنار تختم بردمو گوشيمو برداشتم ... و مشغول چك كردن تماس های بی پاسخم شدم ... نزديك 9 تا تماس بی پاسخ داشتم و البته 6 تاش از طرف ميترا بود ... حتما زنگ زده شكايت كه چرا امروز نرفتم كلاس .... به كل فراموش كرده بودم حسابى ازم دلخور شده هرچي خودم از آدماي بد قول بدم مياد .. خودم ازهمه بدتر شدم !....گوشيمو توي دستام جا به جا كردم و شماره ى ميترا رو گرفتم ... كه بعد از خودن چند بوق بالاخره تلفنشو جواب داد ميترا _ الو .. سلام مهديس ..._ سلام ميترا جان .. خوبى عزيزم ... _ميترا _ ممنون عزيزم .. توخوبى ؟!....امروز منتظرت بودم چرا نيومدي ؟!..._ قضيه اش خيلي طولانيه ... راستش ما چون رشته مون گرافيك از طرف دانشگاه بردنمون چالوس تا اونجا مناظر زنده و طبيعى رو طراحي كنيم و كمي هم از محيط اطرافمون عكس بندازيم ... ولي خوب راستش ... موقعه برگشتن .. پام پيچ خوردو افتادم ... دكتر ميگه استخون پات خراشيده شده و بايد يه مدت استحرات كني ....واسه ى همين نتونستم بيام ... ولى خوب ميخوام به جاى خودم يكى ديگه رو بفرستم بياد ... البته اگه از نظرتو اشكالى نداشته باشه ....
ميترا _ خيلى ناراحت شدم عزيزم انشالا زودى خوب بشى ... نبابا چه اشكالى ؟!_ مي دونستم همينو ميگي ... ميشناسيش ... ترانه رو ميخوام بفرستم بياد !.....ميترا _ حتماً بگو بياد ... اتفاقاً منم خيلى وقته كه نديدمشو خيلي دلم براش تنگ شده .... ولي راستش فردا به غير ازترانه يه پسرهم قراره كه بياد ... آرشاوير بهشون درس ميده ... ولي من سعي مي كنم بخاطر توهم كه شده .. برم !..._ خيلي لطف دارى عزيزم ... فقط يه سوال .. شيفت ترانه افتاده بايه پسر ؟!...._ميترا _ آره خوب ... ولي اگه مشكلى دارى عوضش كنم !..._ نه ..نه.. چه مشكلى ؟ ... خيلي هم خوبه .. ممنون ..._ميترا _ پس بفرستش بياد .. آدرسم كه برات اس ام اس كردم ..._ آره ... حتماً مي گم بياد ... خداحافظ ....تلفنو قطع كردم و سعى كردم خودمو با تماشاى تلوزيون سرگرم كنم ... يعنى اون پسر كيه ... اون كيه كه كلاسش افتاده با ترانه تويه روز ؟!......موضوع چندان مهمى نبود ولى نميدونم چرا .. انقدر فكر منو مشغول خودش كرده بود !....با صداى بهم خوردن درخونه از فكر و خيال هاى بيهوده بيرون امدم ...._ ترانه ..صحرا .. شمايد ؟!...صحرا _ آره مهديس ما امديم !....صداي عجيبى توجه ام را به خودش جلب كرد.... صداي گريه بود ! .... نكنه اتفاقى افتاده .... سريع ازجام بلند شدم و با يه پا لى لى كنان به طرف بچه ها رفتم
_ ترانه ... چي شده ؟!.... چرا دارى گريه مي كني ؟!..اما ترانه بدون اينكه جوابمو بده همچنان مثل ابر بهار گريه مى كرد. صحرا با كمي مِن مِن جوابمو داد ...._صحرا _ هيچى نيست ... با آرتان حرفش شده بود ... آرتان خرم براى انتقام امده آشغالاشو ريخته تو كيف ترانه .... حالا كيفش بو گرفته و ترانه هم از اين موضوع ناراحته !....اصلا باورم نمى شد ... چش شده بود اين ترانه ... ترانه يه دخترى بود كه خيلي غرور داشت و جلوى هركسى گريه نمى كرد ... اما ببين حالا چه بلايى سرش امده و داره واسه چه موضوع هاى الكى گريه مي كنه !.... _ عيبى نداره ترانه ... خودتو الكى ناراحت نكن ... تقاص اين كارشونو پس ميدن ...._ترانه _ بخدا فردا خفه اش مي كنم ..._ اينارو ولش كن ... راستى ترانه تو بعد از ظهرا برنامه ات چيه ؟!....ترانه با كمى مكث كه از روي تعجب بود جواب داد :_ هيچى ... واسه چى مي پرسي ؟!...._ راستش من ديروز زنگ زده بودم به يكى از دوستام كه فكر كنم بشناسيش ..ميترا ..._ ترانه _ آره ... آره ميشناسمش .. خوب ..._ قرار بوده ... برم پيشش كلاس موسيقى ... ولى اين اتفاقى كه برام افتاد مانع رفتنم شد ... الآن كه بهش زنگ زدم حسابى بهم گله كرد ... منم خجالت كشيدم كه اينطوري شد ... واسه ى همين بهش گفتم يكى از دوستام كه اسمش ترانه است جاى من مياد ... تو كه مشكلى ندارى ؟ !....._ترانه _ ساعت كلاسش چند تا چنده ؟ ..._ ساعت پنج بعد از ظهر ميرى اونجا تا هفت شب ..._ترانه _ خيله خوب ... بهش بگو ميام ..._ فقط يه چيز ديگه ... شيفتت افتاده بايه پسره !..._ترانه _ كي ؟!...._ نميدونم ... ميترا فقط همينو بهم گفت ._ترانه _ باشه مهم نيست ... بهش بگو كه ميام ..._ ممنون كه رومو زمين ننداختى ! ..._ترانه _ خواهش ...با وسط انداختن بحث ميترا.... خدا رو شكر ترانه همه چى رو فراموش و بالاخره كمى آروم شد .... يعنى اين سه تا امروز چه بلاهايى سر اين مادر مرده اوردن كه اينجوري داره زجر ميكشه ؟!....... ولى خوب چيزى كه عوض داره گله ندار.. چقدر بهشون گفتم .. بچه ها بيايد بى خيال اين سه تا شيم ... ولي توگوششون نرفت .. كه نرفت ... حالا هم بشينن پاشو بسوزن ! ......امروز نوبت صحرا بودش كه برامون ناهار درست كنه .. واسه ى همينم .. با خيال راحت سرجام دراز كشيدمو چشمامو آروم روي هم گذاشتم .... تا موقعه اندختن سفره يه خواب راحت كردم ... سپس از خواب بيدار شدمو مشغول خوردن غذا هايى كه صحرا براي ناهار درست كرده بود شدم .... ترانه هم كاملا موضوع آرتانو فراموش كرده بود .... و خيلى آروم به نظر مي يومد !............
" ترانه "
بعد از خوردن ناهار از سر سفره بلند شدمو نگاهي به ساعت مچى ام انداختم ... 4:35 دقيقه ى را نشون ميداد .... سريع آدرس كلاس ميترا رو از مهديس گرفتمو نگاهى بهش انداختم ... آخ ... از اينور تا اون ور تهران ... خيلى راهه ... سريع به سمت اتاقم رفتم و يه شال طلايى با يه مانتو تنگ مشكى پوشيدم ... و صورتمو هم با آرايشى ملايم و دخترانه نمايش دادم .... نگاه تحسين برانگيزي به هيكل خودم توِى آينه ى اتاق انداختم ..... من و صحرا زياد اهل آرايش مارايش نبوديم و هميشه ام سعى مي كرديم خودمو ساده درست كنيم ... اما مهديس چرا ! ... اون زيادى به حجاب و آرايشش توجه نمي كرد .... از اتاقم بيرون امدم و سريع به يه تاكسى زنگ زدم .....( . آخه من رانندگى بلد نبودم كه بخوام ماشين صحرا رو ازش بگيرم ).... طولى نكشيد كه صداي بوق ماشينى از دم در به گوشم خورد .... حتماً تاكسى امده .... از اون دوتا منگل خداحافظى كردم و پريدم دم در و سوار تاكسى شدم ... راننده اش يه پسرجوان بود و همين بودش كه منو آزار ميداد ..... آدرسو بهش دادم و راه افتاد ..... تو طول راه كوچك ترين حرفى بين منو اون پسره ردو بدل نشد .... اما نگاه سنگينشو روي خودم احساس مي كردم ! .... ( مثل مرداي هيز خيره شده بود به من .... نكبت آب از لگو لوچه اش راه افتاده بود ! .... فكر كنم تاحالا دختر به اين خشگلى سوار ماشينش نشده بوده كه الآن از خوش حالى دلش ميخواد .... خودشو جر بده !.) همينطور كه تو ماشين درانتظار مقصد نشسته بودم متوجه ى نگاه راننده از آينه ماشين رو خودم شدم با عصبانيت تو چشماش خيره شدم و گفتم : هوو كجارو نگاه ميكنى ؟!..تخته سياه اونوره ! پسر راننده با اين حرف من بلند خنديد و بيشتر بهم خيره شد اما با فرياد مردى كه بيرون ماشين تو خيابان ايستاده بود پسرك به خودش امد و در يك لحظه ماشينش را گرفت بغل تا با ان مرد برخورد نكند .. همراه باماشين همزمان من هم به سمت راست پرت شدم و روى صندلى افتادم ، درد بدى رو توى سرم احساس كردم سريع سرجام نشستم و باخنده گفتم :_ بابا يواش .. آتارى نيست امتياز داشته باشه .. ميسوزى! ..ساعت طرفاي 5:00 بودش كه رسيديم جلوى در كلاس ميترا .... از تاكسى پياده شدمو كرايه اشو حساب كردم ... آخيش .. بالاخره خيالم راحت شد ... پيش خودم گفتم الآناست كه ديگه اختيار خودشو از دست بده و بياد اين عقب ترتيب منو بده ! ....... خودمم از فكرم خنده ام گرفت ... نگاهمو به كلاس آرشاوير ( همسر ميترا ) انداختم .... خيلى به نظر بزرگ ميومد ... كلاس از حياط سرسبز و بزرگى درست شده بود ! ...... كه يه آلاچيق كوچك و جمع و جور هم تو حياطشون بود ..... ( به هرحال خيلي .. خيلي مكان زيبايي بود ) وارد كلاس شدم وچند ضربه اي به در وارد كردم .... يه خانم مسن كه از نظر ظاهرى ... به دختراى بيست و سه ساله ميخورد ... امد جلوم خانم مسن _ بفرماييد ؟ ........_ سلام ... با آقاى آرشاوير يا خانومشو ميترا كار داشتم ...._خانم مسن _ بله ... لطفاً از اين طرف بيايد !......به دنبال اون خانوم مسن راه افتادم ..... وارد يه راه رو پهن و بزرگ شديم كه ديواراش از عكس هاى بسيار زيبايى پوشيده شده بود ....... انقدر محو تماشاى عكسا بودم كه متوجه گذر زمان نشدم .... خانوم مسن جلوى اتاقى ايستاد و با لحن مهربونى گفت :_ بفرمايد دخترم ... اينجا اتاق ميترا خانوم هستش ! .....يه تشكر كوچك از اون خانوم كردم و سپس وارد اتاق شدم ... ميترا پشت ميزش نشسته بودو مشغول خواندن روزنامه بود ... يادمه آخرين باري كه ديدمش باچندتا از دوستاش امده بودن شمال ... ميترا فقط با مهديس دوست نبود ! ... به گفته ى مهديس مي شد دختر خاله ى مادرش ! .... واسه ى همينم زيادى باهم ديگه صميمى بودن .... ولى الآن نزديك دو سالى ميشه كه نديدمشو ماشاالله قيافه اش اصلا عوض نشده ... مانند هميشه زيبا و جذاب بود ....._ سلام ! .....
ميترا با شنيدن صداى من سريع سرشو از روزنامه ى توى دستش برداشتو به من نگاه كرد ...._ميترا _ سلا ترانه خوبى عزيزم ؟! .... ببخشيد مشغول مطالعه بودم متوجه نشدم كه كى امدى ! ...._ خواهش مي كنم ... شماببخشيد كه مزاحمتون شديم ..._ميترا _ نه بابا اين حرفاچيه ... سريع رفتم سراغ اصل مطلب : خوب ... كي كارو شروع مي كنيم ؟!....._ميترا _ الآن شروع مي كنيم .... فقط نميدونم چرا انقدر اين پسره ديركرده .. بهش گفتم پنج كلاس داره !.... ولي خوب بهتره منو تو بريم كارمونو شروع كنيم تا اونم بياد ! .... امروز آرشاوير نتونستش بياد من خودمم يه چيزايى بلدم واسه همينم خودم بهتون اموزش ميدم ...._ اشكالى نداره_ميترا _ ببخشيد ... خوب بيا بريم توحياط . با گفتن اين حرف از روى صندليش بلند شد و به سمت كمدش رفت و دوتا گيتار از توش در اورد .... يكيشو داد دست من و اون يكى روهم خودش برداشت ... دستمو گرفت و باهم به سمت آلاچيق توى حياط رفتيم ... ميخواست تو محيط باز تمرين كنيم !....._ميترا _ خوب اول از همه بايد با نت هاى موسيقى آشنات كنم ... و شروع كرد به توضيح دادن .... گيتارمو برداشتم و هركارى كه ميترا انجام ميدادو منم تكرار مي كردم ... سخت تر از اونى بودش كه فكرشو مي كردم ..... چند دقيقه اى بود كه داشتيم باهم تمرين مي كرديم كه يهو ميترا انگار پشت سرمن كسى رو ديده باشه ... روى پاهاش ايستادو گفت : _ آقاى پارسا بالاخره تشريف اورديد منتظرتون بودم ....با تعجب برگشتمو پشت سرمو نگاه كردم .... نه ... نه ... نه اين امكان نداره .....آرتان .... اين لعنتى اينجا چى ميخواد ؟!.....خدايا .... به دادم برس! ...نگاهى به آرتان كه دقيقاً پشت سر من بود انداختم .... اونم به اندازه ى من تعجب كرده بودو با چشماى گشاد شده به من نگاه مي كرد ...._آرتان _ ببخشيد دير شد ... راستش يه مشكلى برام پيش امده بود ! ..._ميترا _ خواهش مي كنم .... اتفاقاً ما هم تازه شروع كرده بوديم ....با گفتن اين حرفش به من اشاره كرد و بادى به گلويش انداخت و سپس گفت: _ معرفى مي كنم ايشون خانوم ...آرتان حرف ميترا رو قطع كردو گفت : _ بله ... ميدونم ... خانم ترانه رياحى .. متاسفانه ما قبلا باهم آشنا شديم ! ميترا خنديد و متعجب گفت : _ جدى ؟! .... خوب اينطورى كه خيلى بهتره .... حالا به كارمون ادامه بديم ..... ترانه جان ... آقاى پارسا قبلا هم موسيقى كار مي كردن .. و بايد بگم كه از شاگرد هاى خوب منو آرشاوير بودن ..... ولي واسه ى درس و دانشگاهشون ... چند وقتى بود كه ديگه فعاليتى در موسيقى نداشتن ... ولى خوب خدارو شكر دوباره امدن ! ..._آرتان _ خواهش مي كنم ... شما لطف داريد ...._ميترا _ آقاى پارسا بى زحمت براى ما با گيتار يه موسيقى بخونيد كه خانم رياحى كارشمارو ببينند رو ببينن .زيرلب غريدم : من كار اين آقارو خيلى وقته كه ديدم !آتان _ خوب ... چى بايد بخوانم ؟! ...._ميترا _ نميدونم ... هرچى كه الآ حضور ذهن داريد ! ...آرتان گيتارشو از جلد مشكيش در اورد و مشغول خواندن يه موسيقى شد .....
اون مثل من واسه ات برو ميده
هرجا كه مي شينه .. پُزتو ميده
اون مثل من واسه ات انقدر مي ميره
وقتى مريض ميشى بقضش مي گيره .. يا نه
راست بگو واقعاًٌ ... راست بگو واقعاً .....
اون بهت گير ميده كه الآن با كي يايي
دلشوره مي گيره تا وقتى كه بيايى
حرفاى نگفته تو باچشم ميخوان
تولدد چى يادش ميمونه يا نه ....
راست بگوواقعا ... راست بگو واقعا ...
برگرد .. نگو نه ... نگونه .. نگونه
برگرد .. نگو نه ... نگونه .. نگونه
چون ميدونم اون نميتونه . جاي خاليمو پركن
قلب تو هم نميتونه جزء من با هيچى سركنه
نگونه ... نگونه ...نگونه .. نگونه ... نگونه .... نگونه ...
اون مثل من نظر ميده راجب پيرهنت
ياموهاشو هر مدلى كه بگى ميزنه
اون مثل من مهم نيست واسه اش آخرش چي بشه ...
وقتى خوابى سرده ، روت پتو رو ميكشه .. يا نه ...
راست بگو واقعا ... رو راست باش بامن ....
وقتى بيدارى اونم بيداره بي تابه
وقتى خوابت مياد به زور ميخوابه
اونم مثل من طعم لباتو ميچشه
بخاطر تو دست از خانوادش ميكشه .. يانه ...
راست بگو واقعا ... راست بگو واقعا ..
برگرد نگونه ... نگونه ... نگونه ...
برگرد نگونه ... نگونه
چون ميدونم اون نميتونه . جاي خاليمو پركن
قلب تو هم نميتونه جزء من با هيچى سركنه
نگونه ... نگونه ...نگونه .. نگونه ... نگونه .... نگونه ...
چون ميدونم اون نميتونه . جاي خاليمو پركن
قلب تو هم نميتونه جزء من با هيچى سركنه
نگونه ... نگونه ... نگونه .... نگونه .. نگونه ... نگو نه
با تمام شدن آهنگ حس عجیبی بهم دست داد.
پارت بعد ۲۰ کامنت ۲۰ لایک