
Doozakh p9

سلاممم چطپرید با پارت جدید اومدم و طولانی این پارت و بترکونید تا چندروز بعد پارت طولانی تری بدم ببخشید نمیتونم دقیق پارتگذاری کنم :)
لعنتی هرجا میرم دردسر مثل عضو جدا شدنی بهم چسبیده و ولکن نیست بیخیالش باز خوبه زنگ آخر با نیما کلاس دارم کلافه سرم رو به طرفین تکون دادم خم شدم و از داخل کیف برگه ای در آوردم و شروع کردم به ساختن اوریگامی مار!
تنها چیزی بود که آرومم میکرد اوریگامی مار رو تو دستم گرفتم و بهش خیره شدم به طرز عحیبی منو یاد هانا مینداخت،امروز رسما داشت یکیو می کشت من نباید تو کاراشون دخالت کنم به من ربطی نداره .
در کلاس با شتاب باز شد و یه پسر تپلی وارد کلاس شد و روبه شهرام که داشت تست فیزیک میزد کرد و با استرس و
نفس زنان گفت :
- شه..رام سال بالایی ها تو سالن ورزش دارن به مهراد کتک میزنن!
دست شاهین تو هوا خشک شد و مداد از دستش افتاد .
یعنی چرا به مهراد کتک زدن؟ولی هرچی باشه هانا نیست .
موقعیت خوبی بود تا به چشم مهراد بیام درسته گفتم نباید دخالت کنم تو کار کسی ولی نمیشه
شهرام سریع از روی صندلی معلم بلند شد بیرون رفت صورتش از استرس سفید شده بود بچه ها با تعجب به هم نگاه کردن پانیذ درحالی که داشت پای تخته مسئله ریاضی برای بچه ها توضیح میداد نگاه خیره اشو به در دوخت و بعد سریع بیرون دوید منم از جام بلندشدم دنبالش رفتم
در سالن ورزش رو هُل دادم. یه جور استادیوم مانند بود که دور تا دورش پُر از صندلی بود و پایینش بچهها وایستاده بودن. سالن بزرگ بود، سقفش بلند بود ولی فقط چند تا لامپ کور و کچل از بالا آویزون بودن که یه نور بیرمق میانداختن. دیواراش سیاه و خطخطی بود و یه گوشهاش چند تا سبد بسکتبال زنگزده ولو بود. کف سالن هم چوبی بود، هر قدمی که برمیداشتی یه صدای خاصی میداد.
سالن کلاً خلوت بود. فقط چند نفر اون پایین، وسط میدون، دور هم جمع شده بودن. یه پسر قد بلند هیکلی با موهای خرمایی که شبیه رئیسا بود، با یه پاشنه کوبید تو شکم مهراد که افتاده بود رو زمین. اون یکی هم که کنارش بود و قیافش خیلی بیخیال و خونسرد بود، یه لگد زد به پهلوش، انگار نه انگار. یه دختره هم که موهای تیره و چشمای روشن داشت، عین بت وایستاده بود و هیچ کاری نمیکرد. اینا اصلاً نگران نبودن، تازه انگار داشت بهشون خوش میگذشت! همین که این صحنهها رو دیدم، یه لحظه انگار پاهام چسبید به زمین. خشکم زد، نه میتونستم جلو برم نه برگردم. فقط مغزم داشت جیغ میکشید “قایم شو!”. بدون اینکه فکر کنم، سریع خودمو پرت کردم پشت نزدیکترین صندلی ردیف اول. از لای پایههای صندلی، چشم دوختم به اون پایین. قلبم داشت میکوبید، انگار میخواست از سینهم بزنه بیرون. آروم گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شروع به فیلمبرداری کردم لازمم میشد.
شهرام با قدمهای محکم و قاطع رفت جلو. برخلاف اون خبرچینِ تپل و پانیذ که هول و دستپاچه بودن، شهرام انگار داشت میرفت وسط زمین بسکتبال تا توپو ببره تو سبد. آب دهانشو قورت داد و صداشو انداخت تو گلوش:
- بس کنید! چه خبره اینجا امیر؟
اون پسر قد بلنده، که اسمش امیر بود بیخیال یه لگد دیگه به مهراد زد که رو زمین مچاله شده بود و با یه پوزخند رو به شهرام گفت:
- به تو چه؟ سرت تو کار خودت باشه!
شهرام چند قدم دیگه جلو رفت و سرش رو آورد بالا:
- به من ربط داره. این مدرسه صاحب داره. این بچه رو ول کنید!
امیر یه قدم اومد جلو، چشماش رو باریک کرد:
- چی گفتی؟ صاحب داره؟ تو الان میخوای رئیسبازی دربیاری؟
شهرام که دید حرف زدن فایده نداره، با سرعت رفت سمت مهراد تا اونو از زیر دست و پای اون دو تا بکشه بیرون. امیر و اون رفیق بیخیال و بیرحم، همینطور بیوقفه داشتن به مهراد که افتاده بود رو زمین، لگد و مشت میزدن. مهراد دستاشو جلوی صورتش گرفته بود و فقط آه و ناله میکرد. این صحنه واقعاً خونین و دلخراش بود، و فضای سالن از این همه تنش و بیتفاوتی، سنگینتر از همیشه شده بود.
شهرام همین که خم شد تا مهراد رو بلند کنه، امیر یه مشت محکم زد تو صورتش. شهرام تعادلش رو از دست داد و افتاد رو زمین.
شهرام سریع بلند شد و با یه حرکت برقآسا، یه مشت زد تو فک پسر قد بلنده. پسر قد بلنده هم جا نخورد و با یه لگد جوابشو داد. دعوا بالا گرفت. مشت و لگد بود که از هر طرف میبارید.
تو همین گیر و دار، پانیذ که انگار خونش به جوش اومده بود، یهو مثل یه پلنگ پرید رو کول اون پسر بیخیاله و یه مشت مو از سرش کند. پسر بیخیاله از درد جیغ بنفش کشید و دستاشو برد سمت سرش.
- جنده حرومزاده پدر ترکیبی ولم کن عجوزه!
تو اون لحظات پر از هرج و مرج، صدای ضربههای مشت و لگد تو سالن میپیچید. شهرام و امیر، مثل دو تا حیوون وحشی به هم حملهور شده بودن. گرومپ! صدای برخورد یه مشت محکم به صورت شهرام، باعث شد سرش به عقب پرت شه. اما شهرام کم نیاورد. سریع جاشو عوض کرد و یه ضربه با آرنج به شکم امیر زد. آخ! صدای ناله خفیف امیر بلند شد.
پانیذ که انگار خون جلوی چشماشو گرفته بود، ول کن موهای پسر بی خیاله نبود. چنگ میزد و میکشید.
- تو کی هستی که به خودت اجازه میدی اینجوری زور بگی؟ صدای جیغش لابه لای صداهای دیگه گم میشد.
پانیذ با عصبانیت فوتی کرد که موهای چتریش بالا رفت.یهو… تق! یه صدای شکستن کوچیک اومد. عینک پانیذ که روی صورتش لق میخورد، با یه ضربه از صورتش جدا شد و با یه چرخش آروم، روی زمین افتاد. صدای افتادنش تو اون شلوغی، خیلی واضح نبود، اما برای پانیذ مثل یه زنگ خطر بود. دنیا یهو تاریک شد.
دستاشو با وحشت به اطراف دراز کرد و شروع کرد به لمس کردن زمین. مثل یه موش کور، انگشتاش رو روی کف چوبی سالن میکشید.
- عینکم...نه کجایی؟ کجا افتادی؟
صداش پر از استرس و درماندگی بود.
از اون طرف، پسر بی خیاله یا بهتره بگیم ایکس که داشت سعی میکرد از دست پانیذ خلاص شه، یه قدم عقب رفت. درست همون لحظه، پانیذ که سرش پایین بود و داشت دنبال عینکش میگشت، سرشو آورد بالا. اما دیگه دیر شده بود. ایکس که اصلا حواسش به پانیذ نبود، یه لگد محکم به پهلوش زد. صدای ناله خفه پانیذ تو اون هیاهو گم شد. درد تو تمام وجودش پیچید.
پانیذ دوباره ولو شد رو زمین. دستاشو روی پهلوش گذاشت و سعی کرد جلوی دردشو بگیره. ولی ولکن عینک نبود
- عینکم… لطفا یکی عینکم رو پیدا کنه…
صداش خیلی ضعیف بود، انگار داشت از ته چاه حرف میزد.
همین لحظات پر از تنش و آشوب، اون دختر مو تیره که از اول یه گوشه وایستاده بود و انگار روح بود، خیلی آروم و بیصدا از سالن خارج شد. هیچکس نفهمید کی رفت، اصلا انگار کسی متوجه حضورش نشده بود.
من که پشت صندلی قایم شده بودم، داشتم از ترس سکته میکردم. اینا دیگه چه موجوداتی هستن؟ یکی نیست اینارو جمع کنه؟
میخواستم برم کمک، ولی هنوز تو حالت شوک بودم. یعنی، چه خبره اینجا؟ یه کم کارم سخت شد، ولی دیگه کم نیوردم.
در همین حال، آب دهانم رو قورت دادم و از پشت میلههای صندلی سر پیچیدم بیرون. رفتم نزدیک، ولی هنوز چند قدمی فاصله داشتم تا برسم به طرف اون که انگار نه انگار تو یه معرکه جنگ بودن.
- هِی! بسه دیگه! دارین چیکار میکنین؟
صدام میلرزید و پر از التماس بود.
امیر و شهرام که انگار تازه متوجه حضور من شده بودن، یه لحظه دست از دعوا کشیدن و نگاهم کردن. امیر که حالا صورتش پر از خون و کبودی بود، یه پوزخند زد.
- اوه! ببخشید ندیدمت ورودی جدید
بعد دوباره رو کرد به شهرام و با یه حرکت سریع، یه مشت دیگه حوالهش کرد.
من که حسابی دستپاچه شده بودم، نمیدونستم چیکار کنم. الان من باید چیکار کنم؟ تو همین فکرا بودم که یهو چشمم افتاد به یه سطل آب که یه گوشه سالن خاک میخورد. یه لبخند شیطانی رو لبم نشست. آهان! پیداش کردم!
سریع رفتم سمت سطل. سنگین بود، خیلی سنگین. اما با تمام قدرتم بلندش کردم
اینو گفتم و با تمام قدرتم سطل رو چرخوندم و آب یخ رو خالی کردم روشون.
آخ! چه حالی داد!
و پایان این پارت دیدی چه بلای سر شهرام و امیر آورد
من که عشق کردم بنظرتون واکنش این دو بزرگوار چیه؟
خبب شرط پارت بعد ۲۰ لایک و ۵۰ کامنت