پسران مغرور دختران شیطون پارت ۵

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 ✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 1403/01/13 18:40 · خواندن 13 دقیقه

بچه ها لطفا به حرف هام آخر پست ها توجه کنین

صحرا  _ هه هه هه ... گلوگه نمكيد بخدا ..._ پندار _ .. نه بعضي وقتا كله قندم مي شيم !....و دوباره صداي خندشون بلند شد ...._ بيمزه ها ...سريع راهمو كج كردمو به سمت ماشين صحرا  رفتم ... ترجيح دادم تو ماشين منتظر استاد بشينم تا اينكه بخوام اين سه تا خول و چل رو تحمل كنم  .. هنوز كاملا ازشون دور نشده بودم كه صداى آتان بلند شد ..._ خانم رياحى  ... ترانه خانم ...كمي مكث كردم تا ببينم چي ميخواد بگه ...آرتان درحالى كه نفس نفس مى زد به من رسيد و به مسخره گى گفت :_آرتان _ ماشاالله ... چه سرعتي داريد !..._ كارتونو بگيد ... آقاى پارسا !...._آرتان_ اوهوم ....و الكي زد زيرخنده ... ديوونه انگار براش جوك‍ گفتم  .. الكي ... الكي .. داره ميخنده ... بدون اينكه حرفى بهش بزنم چپ چپ نگاهش كردم   به راهم ادامه دادم كه دوباره صداش بلند شد ..._ آرتان _ ميخواستم بهتون بگم .. قبل از اينكه تو ماشين كسي بشينيد بهتره صندلي رو خوب نگاه كنيد شايد يه ادم مودب آدماسشو جا گذاشته باشه .... و بخواد به زيبايي مانتو ى شما كمك‍‍ كنه و زد زير خنده ......سپس بدون اينكه كوچيك ترين فرصتي به من بده سريع ازم دورشد ...با اين حرفش چشمام گشاد شد ... سريع پشت مانتومو گرفتم تو دستم و به زور سعى كردم پشت مانتومو ببينم ولي چيزي رو نمي ديدم ......مهديس امد طرفم

_ مهديسسسسسسسسسس.

_ مهديس _ باز چيه اول صبحى ....

_ پشت مانتوي من چيزي چسبيده ؟!

_ مهديس _ اره

_ چييييييييييييييييييييييييى ؟

_ مهديس _ دستت

_ مهديس من الآن باتو شوخي دارم ؟

_ مهديس _ نه عزيزم واقعيت همينه ... دستت دوساعته اونجاست ...

_ كجاى مانتوم آدامس چسبيده ؟

_ مهديس _ آدامس ؟

_ اره

_ مهديس _ بذارببينم .... واي چه آدامس بزرگي ... چه خوش رنگم هست

_ مهديسسسسسسسسسسسس

_ مهديس _ اسكلت كردن بابا ... بدو بريم استادم رسيد !....از تعجب چشمام گشاد شدو زيرلب زمزمه كردم ..._ كثافت .. بيشعور حاليت مي كنم ....به طرف استاد رفتم بهش سلام كردم ... چون خيلي ديرمون شده بود ... ديگه وقت حرف زدن نداشتيمو مستقيم سوار ماشين شديم ... استاد مي گفت قراره ببرتمون چالوس از اينجا تا اونجا 4 ساعت راه است ... اصلا هم حوصله جاده رو نداشتم ولي خوب چه ميشه كرد ؟!... مجبور بوديم ... براي اينكه حوصله مون سر نره صداي ضبط و بلند كردم يه آهنگ از احمد سعيدي گذاشتم كه هرسه تايي مون بلد باشيم ( به نام : خودمو يادم ميره ) و با صداي بلند همراه آهنگ شروع به خواندن كرديم ....

تورو از وقتي ديدمت نگاهت به چشام خورد ...

همه چي تو يه لحضه غيرتو براي من مرد ...

اي كاش دل من خونه ي تو باشه  هميشه ...

تو رو مي بينمت حالم دوباره تازه ميشه ...

شبيه تو هيشكي نميتونه باشه .. اين همه رويايي ..

آرامشي مي گيره دلم وقتي پيش من اينجايي ....

محو تماشاي تو ميشم .. خودمو يادم ميره

وقتي كه تونشستي پيشم .. خودمو يدم ميره ...

هرچي خيال تو سرمه ... هرچي كه دورو ورم ...

باتو فراموش مي كنم .. وقتي داري حرف ميزني فقط به تو گوش مي كنم

فقط به تو گوش مي كنم .....

تورو از وقتي ديدمت.. چه خوابيده چه بيدار

زيبايي برام درست شبيه اولين بار ...

اگه فكر تو توسرم نباهش من مي ميرم ...

چه تو بخوايي چه نه ... من از كنار تو نميرم ...

شبيه تو هيشكي نميتونه باشه .. اين همه رويايي ..

آرامشي مي گيره دلم وقتي پيش من اينجايي ....

محو تماشاي تو ميشم .. خودمو يادم ميره

وقتي كه تونشستي پيشم .. خودمو يدم ميره ...

هرچي خيال تو سرمه ... هرچي كه دورو ورم ...

باتو فراموش مي كنم .. وقتي داري حرف ميزني فقط به تو گوش مي كنم

فقط به تو گوش مي كنم .....

( اهنگ خودمو يادم ميره از احمد سعيدي )

از خواب كه بيدار شدم .. ديدم ازجاده ي كبيري و گرم خارج شديم و رسيديم به يه محيط سرسبزو خنك ... كه تنها و تنها صداي پرنده هايى كه در بين درختا بايك ديگر بازى مى كردن به گوش مي رسيد ... با تعجب به ساعتم نگاهي  انداختم نزديكاي 10:00 بود .. وايي خدا سه ساعتي ميشه كه خوابم برده ... همينطور كه داشتم ساعتي كه خوابيدمو حساب مي كردم يهو متوجه شدم كه ماشين ترمز كرد .... با تعجب از شيشه ي ماشين به بيرون نگاه كردم ... يه محيط سرسبز و زيبا كه با چمن هاي بلندو و يه رودخونه ي قشنگ درست شده بود و يه درختي كه بالاي رودخونه رشد كرده بود... دركل فضاي دنج و رمانتيكي بود .... استادم چه جاهايي مارو مياره ها !.... از ماشين پياده شديمو درشو قفل كرديم و به طرف استاد رفتيم ...._ استاد _ خوب بچه ها رسيديم ... اينجاهمون جايي هست كه بهتون مي گفتم ميخوام برام طبيعتو زنده بكشيد ... ولي خوب باز بايد به سه گروه تقسيم بشيد .. گروه اول برام رودخونه رو بكشه ... گروه دوم درختا رو و گروه سومم بايد برام رو چهره كاركنه !  خوب صحراو پندار شما گروه اوليد ... سپهرومهديس گروه دوم .... ترانه و آرتانم گروه سوم !....چي !............ اين ديگه آخرش بود !....ترانه و آرتان شما بايد به نوبت چهره ى همديگه رو زنده طراحي كنيد !...به صورت نجوا گفتم :من صبح به صبح دارم تو دستشويى چهره ى اين يارو رو زنده طراحى مى كنم !...._استاد _ صحرا و پندار ... بريد از تو ماشين من يه بوم 60 در 80 برداريد و بيايد باهم ديگه رودخونه رو روش بكشيد ....سپهرو مهديسم كه باهم اون درختا ي اون ته رو نقاشي كنيد .... فقط سريع تر چون بعدش بايد بريم از محيط اين اطراف كمي عكس بندازيم ...._صحرا  _ عكس يادگاري ؟!..._ استاد _ نخير ... ميخوايم از درختا عكس بندازيم نه از خودمون._ پندار _ چه فرقي ميكنه ؟!...._ صحرا  _ اگه منظورت خودتي .. آره مگه فرق تو با درخت چيه ؟!..._ استاد _ كافيه  ديگه ... كاراتونو شروع كنيد...سريع به طرف صندق عقب ماشين استاد رفتمو يه برگه آ3 برداشتم با چند تا مداد ...آرتان هم پشت سرمن امدو وسايل مورد نيازشو برداشت .... استاد برامون يه زير انداز انداخت و يه سبد پر از خواركي كه معلوم بود زنش از قبل براش اماده كرده بوده رو چيد روش ... منوآرتان  دقيقا روبه روي همديگه نشسته بوديم ... و مشغول كشيدن چهره ي همديگه بوديم ... سريع مدادمو بداشتمو اِتود زدم و مشغول طراحيش شدم ... آرتانم سرش با برگه اش گرم بود .... تقريبا يه نيم ساعتي بود كه مشغول كارشده بوديم كه بالاخره صداى آرتان بلند شد_ آرتان  _ نظرت چيه ترانه ؟!.از اينكه به اسم كوچك صدام كرد حسابي جاخوردم ولي به روى خودم نيوردم و به برگه اش نگاه كردم ، بي اختيار جيغ كشيدم .... بيشعور ابروهامو پيوسته كرده بود و برام سيبيل كشيده بود !...._ اين چه كاريه ؟!....._ آرتان  _ تورو كشيدم ديگه ! .._ اين بيشتر شبيه دايى ات شده تا من !..._آرتان _ مگه تو دايي منو ديدى ؟ ...._ خوب ميگن بچه حلال زاده به دايش ميره ... قيافه داييتم بايد مثل خودت زايه باشه ديگه !..._ آرتان  _ خدمت خانم عرض كنم كه بنده اصلا دايي ندارم !...نكنبت ... حسابي زايه شدم ... ولي ديگه بحثو ادامه ندادمو مشغول كارم شدم ...

"  صحرا  "

هنوز باورم نمي شد ... منو پندار بايد باهم رويه بوم يه نقاشي بكشيم !... آخ خدا .. چرا انقدر من بد شانسم ؟!.... از صندق ماشين استاد يه بوم با چندين رنگ رنگ و روغن برداشتيم ... يه سرى قلمو هم استاد آورده بود اونا رو هم ازش گرفتيمو رفتيم كنار رودخونه ... اول از همه پندار شروع كردو من فقط نگاش كردم ... كارش خوب بود ... ميتونستم بگم از من حرفه اى تر كار مى كرد .. حالا نوبت منه قلمو زبون گربه اي مو توي رنگ آبي فرو كردمو مشغول رنگ كردن رودخونه شدم ..چند دقيقه اى بود كه داشتم با قلموم روى بوم رو ماساژ ميدادم  كه احساس كردم يه چيز چسبون داره  رو پام تكون ميخوره ... اولش فكر كردم پنداره كه داره كرم ميريزه .. اما وقتي اون موجود پريدو امد روي زانوم ديگه مطمئن شدم پندار نيست ... با تعجب به زانوم خيره شدمو با ديدن يه قورباغه ي سبز روي پام بي اختيار جيغ كشيدمو پامو بردم بالا و تند تند روهوا   تكونش دادم ... از ترس زبونم بند امده بود .. چند بار تند تند پامو تكون دادم  اما قورباغه بدتر پريد و نشست لب شونه ام ... ديگه از حالت خودم خارج شدمو فقط جيغ ميزدم ... پندارم به جاي اينكه كمكم كنه .. غش..غش ... مي خنديد ... احساس مي كردم دارم از ترس سكته مي كنم .. كه قورباغهه از روي شونه ام پريدو رفت .... پندار همچنان درحال خنده بود ... يعني كارد ميخوردم خونم درنمي يومد... ... بدون توجه بهش خودمو جمع و جور كردمو مشغول ادامه كارم شدم ... اونم وقتي  متوجه شد ... من عصباني شدم ديگه نخنديد و به رنگ كردن تابلو ادامه داد .... همينطور كه رودخونه مو رنگ ميزدم .. فكري به سرم زد .. حالا نوبت منه بهت بخندم ... از قصد قلمومو ول كردم تا بيفته روى زمين ... و سپس به بهانه ي قلمو دلاشدم رو زمين تا برش دارم .. اما همراه با قلمو يه سنگ بزرگم از لاى چمن هاى زيرپام  برداشتم ... خودم از فكر كاري كه قراره با پندار بكنم خنده ام مي گرفت ... به آب خيره شدم و جيغ بلندي كشيدم ... ترانه و مهديس و استاد و سپهر و آرتان سريع خودشونو رسوندن به من و يكي يكي سوال هاي عجيبي مي پرسيدن ..._ ترانه _ چى شده صحرا ؟!..._ مهديس _ مار ديدى ؟!.. _ آرتان _ جن ديدي ؟!..._ استاد _ چيزي رفته توي پاچه ات ؟!...._ سپهر _ چي شده ؟!....ولي من بدون اينكه جوابشونو بدم روبه پندار كردمو گفتم :_ .. پن‍ ... دار .... پندار .. اون چيه تو آب ؟!...._  پندار _ چي ؟! ...با قلمويي كه دستم بود گوشه اي از رودخونه رو نشونش دادم .. پندار با خنسردي از سرجاش بلند شد و به طرف رودخونه رفت و دلا شدش توي آب تا ببينه من چي ديدم كه اينجوري جيغ  زدم .. منم نامردى نكردم واون سنگ بزرگ را بردم بالاي سرم و يا تمام قدرت پرتش كردم تو رودخونه ... . نصف آب توي رودخونه ريختش توي صورت پندار ... فكر كنم يه .. يه ليتري آب ريخت روش ... با اين كارمن همه زدن زير خنده .. خود منم قهقه ام رو هوا بود ... پندارو بگي انگار يه پارچ آب يخ خالي كردن روسرش ... مثل موش آب كشيده .. روشو از رودخونه گرفت و به من خيره شد و با عصبانيت دندون هاشو بهم فشرد !...... ولي من بدون توجه به اون باخنده به سمت بومم رفتمو به كارم ادامه دادم و در آخر با پرويى زبونم رو براش دراوردم .

" مهديس "

داشتم با سپهر روي تابلوم كار مي كردم كه صداي جيغ صحرا بلند شد .. با ترس دويدم سمتش تا ببينم چه اتفاقي براش افتاده ... ولى اون فقط به گوشه اي از آب اشاره مي كردو هي ميگفت _ اون ديگه چيه تو آب ؟!.... وقتي پندار دلاشد تا تو آب و نگاه كنه صحرا يه سنگ بزرگ رو پرتش كرد تو آب و تمام جون پندار رو خيس كرد ...ديگه نتونستم خودمو نگهدارمو باصداي بلند زدم زير خنده ... نه تنها من سپهر و آرتانم مي خنديدن ... واقعا اون لحظه قيافه ي پندار ديدني شده بود !... وقتي يه دل سير خنديدم استاد گفتش كه برگرديم سركارمون  .. منو سپهر هم برگشتيم سرجامونو مشغول رنگ كردن بومِمون شديم .. اما بعد از كمي احساس تشنگي كردم ... سبد خوراكى هاپيش ترانه و آرتان بود براى همين به طرف ترانه  اينا رفتم تا ازشون آب بگيرم .. وقتي به ترانه گفتم بهم يه ليوان آب بده ... بدون هيچ حرفى يا هيچ كاري .. فقط به مانتوم خير شده بود ... ديگه خونم به جوش امدو سرش داد زدم_ مگه كري ترانه .. بهت گفتم بهم يه ليوان آب بده ..._ ترانه _ مهديس .. چيكار كردي با خودت ؟!..._ يعني چي ؟!.........._ ترانه _ چرا پشت مانتوت انقدر رنگي شده ؟!...._ چِِيييييييييييييييييى ؟!...............با شنيدن اين حرف ترانه سريع پشت مانتومو گرفتم تو دستمو سرمو برگردوندم تا بهتر بتونم ببينم ... پس نگو چرا انقدر سپهر ساكت بود ... مشغول نقاشيه مانتوى من بوده ديگه ! ....دندونامو با عصبانيت بهم ديگه فشردم و نفسم را باصدا بيرون دادم ...  بعد از خوردن آب سريع برگشتم پيش سپهر ... سپهر كه انگار فهميده بود من متوجه ى خراب كاريش شدم  با پورخند گفت :_ چه بلايي سرمانتوت امده ؟!.....منم كم نياوردمو با پررويي جوابشو دادم : نميدونم كدوم خرى پشت منو با دفتر نقاّشي اشتباه گرفته بود !...._سپهر _ منكه نميدونم كي بوده ولي هركي بوده .. دستش دردنكنه .. چون اين گوني اي كه تنت كردي احتياج به يه رنگ قشنگي داشت !. پسره ي بيشعور من امروز يه مانتو قهواي روشن پوشيدم  گير داده بهش ميگه گوني ... احمق بد سليقه !.... ديگه جوابشو ندادم و تابلومو كامل كردم .... نزديكاي ساعت 12:00 بود كه كار هر شش نفر ما تموم شده بود ... ترانه به خوبي چهره ي سپهرو كشيده بود .... صحرا و پندارم رودخونشونو كامل كرده بودن ... منو سپهرم كه منظره مون تقريباً تموم شده بود .... استاد نگاه كلي به كارامون انداخت و گفت :_ استاد _ خوبه ....حالا نوبت عكاسيه ... دنبال من بيايد ..._ پندار _ با ماشين  مي ريم ؟...._ استاد _ نه ... ماشينا رو بذاريد باشه .. بايد ازتپه بريم بالا ... بعدش برمي گرديم همينجا ...._ پندار _ چشم ....در ماشينامونو قفل كرديمو .. دوربين هامونو از توش برداشتيم و به همرا استاد به راه افتاديم ... از يه تپه ي بزرگي كه بيشتر به كوه شباهت داشت به زحمت مي رفتم بالا ... در طول راه هم با چيزاي جالبي مواجه مي شديم و ازش عكس مي نداختيم .... گل هاي رنگ و وارنگه زيادي اونجا بود كه من يكم از اونا رو براي خودم چيندم ... بعد از نيم ساعت تپه نوردي بالاخره به نوك تپه رسيديم ... جايي كه دقيقا تمام جنگل زير پامون بود ... منظره ي بسيار زيبايي داشت ...  دوربينمو برداشتم و يه عكس هم از اين  منظره ي بسيار زيبا گرفتم .... بعد از ان هم كلي عكي يادگاري با ترانه وصحرا انداختيم ...  _ استاد _ خوب بچه ها .. عكساتونو كه انداختيد .. يه استراحت كوچيك بكنيد تا برگرديم ..._ صحرا  _ باشه استاد ...همه مشغول عكس انداختن بوديم .. نزديك يك ساعتي مي شد كه امديدم بالاي اين تپه ديگه از خستگي ناي راه رفتن هم نداشتم همينطور كه داشتم قدم ميزدم ... نميدونم چرا يهو دلم خواست برم نوك درّه وايسمو پايين و نگاه كنم .... كه البته همين كارو هم كردم ... ولي يه بيست سانتي تا درّه فاصله داشتم .... همينطور كه مشغول فوضولي بودم .. يهو احساس كردم دوتا دست سنگين از پشت هولم داد به سمت جلو ... نتونستم تعدال خودمو حفظ كنم و پرد شدم سمت درّه .. اما قبل از اينكه اتفاقى بيفته .... دوتا دست دوركمرم حلقه شد و مانع پرت شدنم شد .... .. فقط مي تونستم بگم .. از ترس جيش كردم تو شلوارم .... چند تا دونه از سنگ ريزه هايي كه نوك درّه بودن .. با برخورد پاي من  به سمت پايين پرت شدن ... اصلا باورم نمي شد .. ارتفاع انقدر زياد بود كه سنگ ها كاملا محو شدن و ديگه باچشم ديده نمى شدن و مشخص نبودن ..... با ترس خودمو تو بغل فردي كه نجاتم داد فرو بردم ... چه بوي خوبي ميداد ... بوي عطرتلخش آدمو مست مي كرد .... چقدر سينه اش داغ بود ... حركت نوك انگشتاشو روي كمرم احساس مي كردم ....  كمي طول كشيد تا به خودم امدم و سريع خودمو از اون مردي كه نجاتم داده جدا كردم .... باورم نمي شد كه سپهر بود .... با عصبانيت سرش داد زدم ..._ ديونه شدي ؟ .. داشتي منو به كشتن ميدادي !..._ سپهر _ نترس .. حواسم بهت بود ..._ ميخواد صد سال سياه حواست بهم نباشه .. پسره ي رواني از خود راضي !...._ سپهر _ چته تو مهديس؟ ...با عصبانيت پسش زدمو به سمت بچه ها رفتم ...نميدونم چرا ... ولي وقتي تو بغل سپهر رفتم ... ترس از وجودم خارج شد  .. در آغوشش احساس امنيت مي كردم ... يه آرامشي بهم دست داد كه هيچوت توي عمرم تجربه اش نكرده بود ..در اون لحظه انگار آغوشش امن ترين جايى بود كه سراغ داشتم و به هيچ عنوان دلم نميخواست از آغوشش بيام بيرون . آغوش برام خاص بود ... به سمت بقيه رفتم و روى زيراندازى كه بالاى كوه انداخته بودن نشتم و بى توجه به سپهر كه هنوز كنار دره ايستاده بود و داشت منو از دور تماشا مى كرد مشغول شكستن تخمه شدم .  ساعت حدوداً دوازده بود كه  از تپه به طرف ماشين هامون راه افتاديم ... چون كفشام كمي پاشنه داشتو شيب اينجاهم زياد بود به خوبى نمي تونستم تعادلمو حفظ كنم و همش پام سر ميخورد !.... ولي باز مانع افتادنم مي شدم ... اما وقتي پام گير كرد لبه ي يه سنگ نسبتاً بزرگ .. ديگه كاري از دستم برنمي يومد و نتونستم خودمو نگهدارم و با سرعت به سمت زمين سقوط كردم !...با افتادن من صداي فرياد سپهر بلند شد كه فرياد زد : مهديس ... اما كاري از دستم ساخته نبود .. فقط مي چرخيدم و به سمت صخره ي بزرگي كه پايين تپه بود مي رفتم ... حتي تواين وضع هم ميتونستم صداي جيغ و داد ترانه وصحرا رو متوجه بشم .... كمي نكشيد كه احساس كردم محكم خوردم به يه چيزي و چشمام سياهي رفت و ديگه چيزي نفهميدم ....

پايان فصل اول .... 

برای فصل دو ۲۰ لایک ۲۰ کامنت.

بچه ها یکی که قلمش خوب باشه بیاد مشترک یه رمان بنویسیم