سرباز کوچولو من

به نام خدا
حکایت اون سربازی نباشید که آنقدر نامه فرستاد که عشقش عاشق پستچی شد.
هرچیزی حدی داره حتی خوبی.
ادامه؟
این حرف رو زدم و از اتاق اومدم بیرون وقتی وارد آشپزخانه شدم بوی سوختگی و دود میومد چشم باز کردم و سمت فر دویدم. وبا سرعت خاموش کردم.
ای واییی الان بی غذا شدیم.از دست کارای امیر هم بامزه است هم رو مخ .
الان غذا از کجا بیاریم منکه حوصله ندارم دوباره پخت و پز کنم.
+امیر غذا سوخت-از دست تو دختر خودت که ویزیت نشده نفسم.
+نه عزیزم ولی..ولی الان غذا نداریم شیکمو خان.
_اون گوشی بی ساب رو بده هروی خواستی بگو بخرم.
+بی ساب نیست گوشی خودته-اوهم +اونم که نشد حرف شیکمو.
_خوب چی بگم آیسان عزیزم نازم خوشگلم شاعرگم مهروبونم چشم عسلی من وی بگم نارزم.
+همین کافی بود.
با پوکر فیس ترین حالتم و اتاق رفتم و لباس هام رو با تاب و تیشرت آبی عوض کردم.
و افتادم به جون کیسه بوکس 🥊بعد یه ساعت تمرین زنگ در خونه در اومد.
با عرق های خیس به سمت حال رفتم و درو باز کردم.
سروان رنو اینجا چیکار میکرد فکر کردم پیک اومده.
یه سلام نظامی کردم و دعوت کردم به خونه.
-سلام سرباز +سلام سروان بفرمایید داخل
نه ممنون فقط اومدم خبر بدم که اعظام شدید و باید ۴۸ساعت دیگه تو پایگاه باشید.
+ببخشید اونو نمیتونستید تلفنی بگید.
_میتونستیم ولی لازم نبود امیر بفهمه چون فقط تو اعظام شدی.
+اونوقت چرا فقط من-شخصیه .
خب ممنون.
بعد یه صحبت طولانی در و بستم و نشستم رو کاناپه .
خوب شد که امیر خوابش سنگینه وگرنه رنو جون رو جررر میداد.
دوباره زنگ در خورد فکر کردم رنوعه خاستم بتونم بهش که پیک بود .
پول رو حساب کردم و پیتزا هارو گذاشتم روی میز و امیر رو صدا زدم.
انگار این بشر نمیشنوه.
برای همین با آب سرد رفتم سراغش (ای آیسان بچه رو کشتییی)
آب رو که روش خالی کردن دوان دوان از اتاق اومدم بیرون و نشستم رو صندلی.
بیا پایین 🫴
که یهو...
خب خب عزیزای دلم اینم از این پارت شرط برای ادامه:۱۰تا لایک و ۱۵تا کامنت.